داستانی واقعی از اعتماد یک دختر
  • کد خبر: ۵۷۳
  • | تعداد بازدید: ۲۷۹۱
  • ۲۶ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۴۸

دختر دانشجویی در رشته ‌ی روانشناسی مشغول تحصیل بود، سه خواهر داشت که یکی از آن‌ها در دوره‌ ی دبیرستان تحصیل می ‌کرد و دو خواهر دیگر دوران راهنمایی را پشت سر می‌ گذاشتند، پدرشان بقالی کوچکی داشت که از عرق جبینش چندرغازی کسب می‌ کرد تا هزینه ‌ی تحصیل دخترانش را بپردازد.

از میان دخترانش، دختر دانشجویش یک دختر استثنایی بود، بسیار باهوش و زرنگ و نیز خوش مشرب و خوش اخلاق، بگونه‌ ای که هم‌ کلاسی‌ هایش برای دوستی با او با هم رقابت می‌ کردند.

خودش داستان زندگی ‌اش را چنین تعریف می ‌کند:

روزی از روزها که پس از پایان درس از دانشگاه خارج می‌ شدم ناگهان جوانی زیبا رو با قامتی رعنا و لباسی برازنده روبرویم سبز شد، چنان به من خیره شده بود که گویا سالهاست مرا می‌ شناسد! با بی ‌توجهی به راهم ادامه دادم اما رهایم نمی ‌کرد و قدم زنان پشت سرم حرکت می‌ کرد، با صدایی آرام و کودکانه گفت: به خدا دوستت دارم، عاشقتم، مدتهاست به تو می ‌اندیشم، می ‌خواهم با تو ازدواج کنم! شیفته‌ ی اخلاقت شده ‌ام!

به سرعتم افزودم، قدمهایم می‌ لرزید و عرق از پیشانی ‌ام سرازیر شده بود. تاکنون با چنین صحنه‌ ای مواجه نشده بودم، هراسان به خانه رسیدم و آن شب تا صبح صحنه‌ ای که اتفاق افتاده بود را مرور می ‌کردم.

روز بعد هنگام خروج از دانشگاه دوباره او را دیدم… درحالی که لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود در مقابلم ایستاد و سخنان عاشقانه‌ ی دیروزش را تکرار کرد. دوباره با بی ‌توجهی راه خانه را در پیش گرفتم اما رهایم نمی ‌کرد، نهایتا نامه ‌ای بسویم انداخت و راه بازگشت را در پیش گرفت… متردد بودم نامه را بردارم یا نه؟ دستانم می ‌لرزید، دلهره داشتم، پس از چند دقیقه کشمکش با درونم بالاخره نامه را برداشتم، نامه ‌ای مملو از جملات عاشقانه و همچنین حاوی معذرت خواهی بابت اعمال نسنجیده‌ اش. نامه را پاره کرده و در سطل آشغال انداختم.

دیری نگذشت که صدای زنگ تلفن را شنیدم، گوشی را برداشتم، خودش بود، می‌ خواست بداند نامه‌ اش را خوانده ‌ام یا نه، گفتم: اگر می ‌خواهی پا از گلیمت فراتر بگذاری خانواده ‌ام را خبر می ‌کنم، و تلفن را قطع کردم.

ساعتی نگذشته بود که بار دیگر تماس گرفت. قسم می ‌خورد که هدفش پاک است و قصد ازدواج دارد، می ‌گفت: بازمانده‌ ی یک خانواده‌ ی ثروتمند است و شاهزاده ‌ی رؤیاهایم خواهد شد و برایم قصری بلورین خواهد ساخت.

قلبم نرم شد و باب سخن با او را آغاز کردم، از سخن گفتن با او خسته نمی ‌شدم، همواره به تلفنم نگاه می ‌کردم به امید اینکه صدای زنگش آرامم کند. پس از پایان وقت دانشگاه لحظه‌ های طولانی منتظرش می ‌ماندم بلکه ببینمش. روزی از روزها که از دانشگاه خارج شدم ناگهان جلو دانشگاه دیدمش، از خوشحالی می ‌خواستم پرواز کنم، سوار ماشینش شده تا خیابان‌ های شهر را دور بزنیم، چنان عاشق و شیفته‌ اش بودم که هیچ اراده ‌ای از خود نداشتم، تمام حرف‌هایش را باور داشتم بویژه وقتی می‌ گفت: تو پری قصه‌ هایم هستی، و بی تو نمی ‌توانم زندگی کنم.

چنان احساس خوشبختی می ‌کردم گویی که خوشبخت ‌تر از من در دنیا کسی نیست.

روزی از روزها که تاریکترین روز زندگی ‌ام بود با آینده‌ ام بازی کرد و رسوای کوی و برزنم کرد… طبق معمول سوار ماشینش شدم تا خیابان‌ها را دور بزنیم اما مرا به خانه ‌ای برد که کسی در آن زندگی نمی ‌کرد. با هم خلوت کردیم و گفتیم و شنیدیم و خندیدم، در آن هنگام حدیث رسول الله صلی الله علیه و سلم را فراموش کردیم که فرمودند: «هیچ زن و مرد نامحرمی باهم خلوت نمی‌ کنند مگر اینکه شیطان سومین آنهاست».

ولی شیطان مرا اسیر خود کرده و با عشق این جوان فریفته بود. تا به خود آمدم دیدم قربانی هوسرانی‌ اش شده ‌ام و گوهر پاکدامنی ‌ام را از دست داده ‌ام!! دیوانه ‌وار فریاد زدم: با من چه کردی!؟

–  نترس من باهات ازدواج می ‌کنم.

–  چطور!! درحالیکه با من عقد نکرده ‌ای؟

 – بزودی مراسم عقد را برگزار می ‌کنیم.

دیوانه ‌وار روانه‌ ی خانه شدم… پاهایم بزور مرا تحمل می ‌کرد، آتشی در درونم شعله می ‌زد و دنیا در مقابل چشمانم تار شده بود، بشدت می‌ گریستم، چنان روحیه ‌ام را باخته بودم که بناچار پس از مدتی دانشگاه را رها کردم.

هیچ یک از اعضای خانواده نمی ‌دانستند که قصه چیست.

روزها یکی پس از دیگری می ‌گذشت تا اینکه روزی تلفنم زنگ خورد. خودش بود!! گوشی را برداشتم، می‌ گفت: باید ببینمت.

خوشحال شدم، تصور کردم می ‌خواهد مقدمات خواستگاری را فراهم کند.

به ملاقاتش رفتم، در اولین لحظه که با چهره‌ ی عبوسش مواجه شدم بلافاصله گفت: به ازدواج فکر نکن!! می‌ خواهم بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی، همانگونه که من می ‌خواهم!!

ناخود آگاه سیلی محکمی به گونه اش نواخته و گفتم: ای پست فطرت فکر می‌ کردم می ‌خواهی اشتباهت را جبران کنی اما می ‌بینم خیلی رذل هستی!

گریان از ماشینش پیاده شدم.

گفت: یک لحظه صبر کن..

ناگهان متوجه شدم یک نوار ویدئو را در دست دارد.

با لحنی موذیانه فریاد زد: با این نوار نابودت می‌ کنم!

گفتم: چیست؟

گفت: بیا با هم برویم خودت ببین.

رفتم و فیلم را تماشا کردم!! دنیا برسرم فرود آمد، تمام آنچه بین ما گذشته بود را فیلمبرداری کرده بود! فریاد زدم: ای پست فطرت!

گفت: دوربین مخفی همه چیز را ضبط کرده، بهتر است تسلیم شوی وگرنه نابودت می ‌کنم، بشدت گریه کردم و چون آبروی خانواده ‌ام در میان بود بناچار تسلیم شدم.

تا بخود آمدم اسیر دستانش شده بودم و مرا از مردی به مرد دیگر پاس می ‌داد و در مقابل آن پول هنگفتی دریافت می‌ کرد و چنین بود که زندگیم به هرزگی کشیده شد در حالی که خانواده‌ ام از همه جا بی ‌خبر بودند.

دیری نگذشت که فیلم پخش شد و بدست پسر عمویم افتاد، و خبرش چون بمبی در شهرمان صدا کرد، و قصه‌ ی رسوایی‌ ام سراسر شهر پیچید.

برای حفاظت از جانم از خانه گریخته و از دیده‌ها مخفی شدم. پس از مدتی فهمیدم که خانواده ‌ام به شهر دیگر کوچ کرده‌ اند تا بلکه این لکه ‌ی ننگ را از پیشانی خود پاک کنند.

قصه‌ی ما نقل مجالس شده بود و فیلم رسوایی ‌ام میان جوانان دست بدست می ‌شد.

آن جوان ناپاک مرا چون عروسکی بازی می ‌داد.

تا اینکه…. تصمیم گرفتم انتقام بگیرم.

روزی از روزها که مست و بیخود بود از فرصت استفاده کردم و چاقو را در قلبش فرو بردم و به زندگی ابلیسی ‌اش پایان دادم.

اکنون پشت میله‌ های زندان خواری و ذلت را تحمل می ‌کنم و به گذشته‌ ی خود می ‌اندیشم که چگونه نابودش کردم… به آن قصری که با شیشه ساختم غافل از اینکه با خرده سنگی شکسته خواهد شد.

هر وقت بیاد آن فیلم می افتم احساس می ‌کنم دوربین‌ ها مرا زیر نظر دارند، داستان زندگی خود را نوشتم تا عبرتی باشد برای همه‌ ی دختران جوان تا اینکه فریب سخنان زیبا و پیام‌ های عاشقانه‌ ی جوانان شیطان صفت را نخورند.

خواهرم!

داستان زندگی نابود شده‌ ام را برایت می ‌نویسم؛ پدرم با حسرت از دنیا رفت و تا آخرین لحظه‌ ی زندگیش می ‌گفت: نمی بخشمت.

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: