سه ماه از تعهدم گذشته، قد سه سال طول کشیده، روی صندلی می نشینم. این بیمارستان نزدیک سن من رو داره، بیمارستان شیروخورشید سرخ ایران. بابا از روزی که شاه اومده بود لنگه چند بار تعریف کرده بود. و این که توی بولوار نخل های الکی از جای دیگه آورده بودن و کاشته بودن. و این شش دستگاه خونه که از بیرون مثل نقاشی های دوران کودکی مون بود. همه خونه رو این جوری می کشیدیم. هیچ وقت فکر نمی کردم روزی این جا مشغول کار می شم. اما امروز عجب روزی بود. برم پاویون. بلند می شوم و کل این کناره را توی سایه ی ایوان مانند تا پاویون می روم. چه معماری سنگی زیبایی داره. به پاویون می رسم ولی دلم می خواد با کسی حرف بزنم. مرجان که آمد تو، انگار دنیا را به من دادند. تمامی خستگی هام با دیدن او دررفت. احتیاج داشتم با یکی درددل کنم درددل هم نه، باید تمامی آن فشاری را که امروز متحمل شده بودم به یکی می گفتم. شاید او را در تحمل این فشار شریک کنم. حسابی کلافه شده بودم خستگی جسمی از سویی، خستگی روحی از سوی دیگر. احساس کردم مژگان با دیدنم همه چیز را حدس زد و آن را در جان جمله ای که گفت ریخت: "با خودت چه کرده ای؟"
"خیلی سخت بود. امروز دیگه رسمن پدرم دراومد. این دکتر کمار هم که رفت، حسابی دست ما را تو حنا گذاشت. این رییس بی خیال هم اصلن نمی گه این شهر با این همه روستاهای اطراف و یک بیمارستان و چند تا دکتر که نشده، واسه همین گفتم بهتره برم به پرستارا بسپارم که بیمار با وضعیت غیراورژانس را بگن فردا بیان. تازه از کار اومده بودم کمی خستگی در کنم بعد از چند ساعت سرپا بودن فقط روپوش رو در آورده بودم که در زدند منشی بود گفت: "یک مریض اورژانس با خونریزی شدید از یک دهات آوردن آقای دکتر." مجبور شدم سریع آماده شم و برم ببینمش، این روستایی ها هم می گذارن تا مریض رو به موت بره بعد تکون می خورند. مثل اون بدبختی که بعد زایمان چهل روز غذا بهش نداده بودن و سنگ داغ بسته بودن به شکمش که فشارش پایین افتاده بودو مثل جنازه آوردنش؟ یادت که هست؟ این را که دیدم مثل همان بود. شوهرش هم زار می زد و می گفت: "آقای دکتر به دادم برس زنم از دستم رفت، نذارین بچه هام بی مادر بشن. " دیدم خیلی شلوغش کرده به او گفتم: "خب!، خب!، خیلی شلوغش نکن، ببینم از کی خونریزی کرده؟" هراسان گفت: "امروز رفته بوده که از برکه آب بیاره می گه وقتی سطل را از برکه بالا می کشه کمرش سست می شه اول تیر می کشه بعد دست و پاش شل می شه سرش گیج می ره و همون جا می شینه عایشه زن همراهش به دادش می رسه وگرنه ممکن بوده بیفته تو برکه. اون اومده خبر داد از همان موقع خون ریزیش بند نیومده. " وقتی بهش گفتم آخه زن پا به ماه باید بره آب بیاره؟ می دونی چی گفت؟ گفت: "چه کنیم آقای دکتر؟ کسی را نداریم آب بیاره. من که ساعت سه صبح می رم دریا تاکی تورمان ماهی بگیره و برگردیم. وقتی برگردیم باید زود ماهی ها را برسونیم بازار که گند نشن، بعد هم شبه و شب هم که کنار برکه نمی شه رفت چون خونه ی جن و مضرتی است. " وقتی از پرستار فشارش را پرسیدم و گفت زیر شش دلم هری ریخت دکتر جراح که نداشتیم با این فشار پایین و خون ریزی به بندرعباس نمی رسید، مانده بودم که چه کنم فقط گفتم دور مریض رو خلوت کنین. آمبولانس را هم آماده کنید شاید لازم بشه بفرستیمش بندر وقتی معاینه اش کردم دیدم بچه اش سقط ناقص شده آرزو می کردم کاش آنجا بودی مرجان و کمکم می کردی خدادخدا می کردم گروه خون ش منفی نباشه. وقتی پرستار گفت او مثبت دلم کمی قرص شد. فوری گفتم خون بهش بدن وقت خیلی تنگ بود با این فشار خون بیهوشی هم نمی تونستیم بدیم. باید سریع عمل می شد عمل هم که کار من نبود دکتر کمار جراح هم که مرخصی بود حساب کردم تا بندر حتمن از کف می رفت دلهره ام شروع شد اگر عملش می کردم و اتفاقی براش می افتاد کی جوابگو بود آن موقع مجرم بودم طبق قانون همه می گفتند پزشک عمومی حق عمل نداره. توضیح این شرایط هم دردی را دوا نمی کنه. پا در هوا مونده بودم آخر سر با شوهرش مشورت کردم به او گفتم که شرایط این طوریه باید او تصمیم بگیره شوهرش التماس می کرد که عملش کنم می گفت مرا بندر نفرستین زنم اینجا بمیره بهتره تا تو راه تلف شه زمان نداشتیم گفتم ازش رضایت بگیرن گفتم اتاق عمل رو آماده کنن نمی دونی چه حالی داشتمتا حالا تو یه هم چین شرایطی گیر نکرده بودم تمام امیدم به زنده نگه داشتن اون زن بود زندگی اونا جلو نظرم بود تصور زندگی آن مرد بدون این زن با بچه های قد و نیم قدباعث شد تصمیم بگیرم و عملش کنم و پیه هر چی مجازات احتمالی را هم به تنم بمالم. اگه تو بودی چه کار می کردی مرجان؟
" نمی دونم، ولی خیلی شهامت به خرج دادی. خب عمل چطور پیش رفت؟"
"لحظه های سختی بود. یادت می آد با هم سراین طور عملی بودیم دوره بالینی که داشتیم من بازیگوشی می کردم بیشتر حواسم پیش تو بود. موقع عمل چه قدر حسرت خوردم که چرا آن روز را آن طور گذرونده بودم ولی راه برگشت نبود، ولی حالا باید عمل می کردم و جوری باید عمل می کردم که تیم همراه هم اعتماد به نفس داشته باشن و این تصور براشون پیش نیاد که این نخستین عمل منه. بچه جدا شده بود و جفت نیمه کاره مانده را هم در آوردم سر بچه کاملن کبود شده بود.
"خب حال مریض چطوره؟"
" فعلن تو بخش زیر نظره."
" من می رم حالش را ببینم، برات خبر می آرم."
" تا بیای من کمی دراز بکشم."
انگار که تمامی تنم رو کوبیدن اگه خونه بودم مثل کوه می اوفتادم. این نور هم از پنجره چه هجومی می آره تو. اول پرده را بکشم بعد دراز بکشم ولی نا ندارم چشام داره سنگین می شه.
"شما که متخصص جراحی نبودید، به چه حقی مریض را عمل کردید؟"
" ولی آخه حالش خیلی بد بود. فشارش زیر شش بود داشت می رفت تو اغما."
" شاید می شد به مرکز مجهزتری منتقل می شد. شاید می شد خون ریزی را متوقف کرد."
"مرکز مجهزتر یعنی سه ساعت زمان. با کدوم تجهییزات؟"
"ولی قانون چی می شه؟ از این پس هر پزشک عمومی به خودش حق می ده پاشو از گلیم ش درازتر کنه فکر نمی کنید؟"
"نمی تونستم بذارم بیمار جلو چشمام بمیره!"
" ولی شما اونو کشتید. شما قاتلید آقای دکتر."
" چرا این قدر عرق کردی؟ هوا که این قدر گرم نیست؟ چته پاشو. پاشو"
" نه! نه! من قاتل نیستم. من می خواستم اونو نجات بدم."
" این حرفا چیه؟ حالت خوبه؟"
چشام از تاری که در اومد مرجان را دیدم سر جام نشستم. تازه متوجه شدم حقیقت چیه. کمی فکرم رو متمرکز کردمو پرسیدم: "حال مریض چطوره؟"
" دستت درد نکنه. حالش خوبه. با این تصمیمت به یک انسان زندگی دوباره دادی."
نفس راحتی می کشم. نگاهی به مرجان می اندازم. چهره بیمار توی نظرم مجسم می شودچهره ی شادمان شوهرش را می توانم مجسم کنم. زاویه ی نور از پنجره تغییر کرده، کمی چشمام را تنگ می کنم به حیاط خیره می شوم یک شاخه گل کاغذی از پنجره خودش را به درون اتاق کشانده، انگار دارد سرک می کشد. تمامی نفس م را از بینی بیرون می دهم. می خواهم چشمهایم را روی هم بگذارم فاصله چشمهایم را گلهای کاغذی پر می کند، احساس می کنم تمامی اتاق را گل پوشانده است . گلهای قرمز کاغذی.
آبان 1368. بندرلنگه