محمدرضا روحانی
از سالهای مروارید لنگه(ستاره سهیل)


لحظه هایی هست که توی ذهن آدمی جا باز می کند، ممکن است در موقعیت هایی به نظر فراموش شده بیایند، اما این طور نیستند کافی است چیزی تلنگری بزند و دوباره به ذهن برگردد، گاه پر توش و توان تر تاثیرگذارتر، در جمع شدن با تجربه های بعدی، وقتی جلیل در هفت سالگی ام آن "بوج" جایخی که ته آن را در آورده بود و آورده بود که مثل جلیقه نجات عمل کند بی هوا از سرم گذراند و تا دست هایم پایین آمدو هر دو بازویم در آن گیر کرد و من ترسیدم که گیر افتاده ام، و تقلایم برای رهایی از آن وضعیت مرا بیشتر و بیشتر در آب دریا فرو می برد، به گونه ای که چند قلپ از آب شور را فرو دادم و حس خفگی دم به دم بر من غالب می شد دست هایی که نمی دانم دست کی بود مرا گرفت و از آن وضعیت نجات داد. جلیل کمک کرد و آن جلیقه مانند را از تنم درآوردم. آب تا زیر گلویم بود. یک حس رهایی همراه با ترسی که هنوز توی تنم جا خوش کرده بود، سریع بایداز آب بیرون می آمدم. خود را به ساحل رساندم، جلیل هم با من آمد. مادرم به ما رسید، می لرزیدم، از ترس بود یا سرما نمی دانم. مامان یک حوله آورد خودم را خشک کردم. جلیل پیش من نشست به مادرم گفت برود، همه زن ها با لباس توی آب بودند، لباس ها به تن شان چسبیده بود.پسر بچه های هم سن و سال ما هم بودند، تا حالا چنین صحنه ای ندیده بودم، صدای زن ها و بچه ها شادمانه دریا را پر کرده بود. اما چیزی در من می لرزید. یک ترس از خفگی با دستهای بسته، جلوچشم همه گان. بعد شنیدم که رسم هر ساله است، وقتی که در شهریور ماه ستاره سهیل می زند، یعنی کمر گرما شکسته است، و پنگ بُر را بعد شنیدم. و همه این شور و شوق برای هم سویی با طبیعت، و تغییر طبع آدم ها این تن سپاری به دریا و آب تنی عمومی آن ها را برای آماده شدن و رسیدن پائیز است. از جلیل خواستم برود، و گفتم من هم می آیم. او رفت، و من به ماه خیره شدم، چشم در چشم او، قرص آن کامل بود، کسی چیزی از آن نکنده بود، این من نبودم که چیزی در وجودم کم شده بود، چیزی توی دلم را خالی کرده بود. حوله را از دور تنم برداشتم، گرمم شده بود، اما لرز درونی هنوز بود، حس کردم نباید خیلی به آن بیاندیشم. روی ماسه ها دراز می کشم، هنوز ماه را می توانم ببینم. دور خودش را روشن کرده است، رنگ آسمان است، اما دور او سورمه ای تیره است، در درون آن یک زردی خوش رنگ وجود دارد. همیشه دوست داشته ام چشم در چشم خورشید هم بشوم. اما هنوز نتوانسته ام. همیشه اشکم را درآورده است. به عینک ناظم فکر می کنم که می تواند نور خورشید را قابل تحمل کند، شاید او هم نمی خواهد کسی اشک های پنهانش را ببیند، صدای زن ها و موسیقی کلمه هایشان در گویش محلی لنگه ای را هیچ وقت این گونه از نزدیک و با همهمه کودکان درهم نشنیده بودم. چشم می بندم، موسیقی واژه ها و صوت ها به درونم نفوذ می کند، موسیقی دل نشینی دارد، حالا معنای خیلی از واژه ها و جمله ها را می فهمم، و در لابلای حرف هایم وقتی جمله ای را بلدم می گویم، گاه شهامت این را یافته ام که لابلای جمله فارسی همان کلمه ای را که یاد گرفته ام بگویم. مایه خنده می شوم، می گویند خَمَل حرف می زنم. خنده های شان را هم دوست دارم. تصمیم دارم این گویش را یاد بگیرم، هر طور شده، تماس تنم با ماسه های نم دار را دوست دارم. باید بروم و دوباره تنی به آب بزنم. نباید این ترس در جانم ریشه کند. بلند می شوم. می ایستم. و آرام آرام به درون آب می روم تا زیر سینه ام آب آمده است، موج ها آرام و دلنشین، به تنم می خورد، و مرا دور می زند، انگار مرا در آغوش می کشند. زن ها بچه ها را از دل دریا بیرون می آورند. آن ها را خشک می کنند، برخی موهایشانرا خشک می کنند. وروسری های چسبان شان را دور سرشان می پیچند. من هم از آب بیرون می آیم. جلیل هنوز توی آب است، دل نمی کند. او را صدا می زنم، مادر به سویم می آید. حوله را به او می دهم. کمی نم دارد. دم پایی ام می پوشم. آن ها را راهی می کنم و می گویم من با جلیل خواهم آمد. این آخرین باری بود که در این آئین با آن ها همراه می شوم. موقع برگشتن کمی که از ساحل دور می شویم، کناره دریا تمام باغ است. باغ سعدی که به باغ بن سلوم وصل می شود، صدای کارخانه کوچکی می آمد، ماه بالا آمده است، جلیل می گوید این جا کارخانه یخ سعدی است. می گویم:"برویم نگاه کنیم." با او از در نیمه بازی وارد می شویم. کسی نیست. از سکویی که چند پله می خورد بالا می رویم. در بالای آن چند ردیف مستطیل شکل وجود دار که پر آب است. دست می زنم خنک خنک است، هنوز تنم از آب شور دریا نُچ است. شیطنت و کنجکاوی ام گل می کند، زیر پیراهنم را بیرون می آورم، جلیل هم با من همراه می شود، بی آن که از هم بپرسیم. وارد جای یخ می شوم، خودم را جمع می کنم، کامل جا می گیرم. نیمی از آب بیرون می ریزد، سرمای دل نشینی دارد. خیلی نمی توانم بمانم سرد است، بیرون می آیم. جلیل می گوید: "این ها جای قالب یخ هستند. فردا چه یخی می شود این؟" احساس ترس می کنم. اگر ما را ببینند، با ما چه می کنند. سریع لباس می پوشیم و بیرون می آییم. جماعت چند نفر، چند نفر به سمت محله بلوکی روانند. از جلو بنگله سعدی رد می شویم، بعد دبستان ماست. دبستان پهلوی، قبلن محمدیه بوده، از نخستین دبستان های کشور، پدرم هم در این مدرسه درس خوانده، تا کلاس ششم، حافظ خوانده اند، سعدی، فردوسی، مولوی. تازه زیر سازی کرده اند تا خیابان بکشند، به سمت برکه دراز می پیچیم. مادر و عمه و چند نفر دیگر از زن های محله که حالا چادر به سر دارند را می بینیم. چادرهای گلدار وِیل، که دنباله آن را کشیده اند و روی شانه شان انداخته اند. مثل ساری پیچیدن هندی هاست. اما این آخرین باری نیست که این جا می آیم، حالا برخی خریدهای خانه را انجام می دهم. از غلام جهانگیری در اول بازارمساء نان می گیرم، دوست باباست. موقع پهن کردن چونه خمیر روی جُله یا "نان بند" در دست چپش و پاس دادن آن به دست راست تا پهن کردن خمیر روی آن، به تنش پیچ و تاب می دهد، اگر از پشت سر ببینی و ندانی که دارد چه می کند، گویی می رقصد. او یک شوخ طبعی ذاتی دارد که انگار همیشه می خندد، دلم نمی خواهد زود به خانه بروم. نان ها را در پارچه ای که مامان داده می پیچم و در زنبیل کوچکی می گذارم. از بازار می گذرم، داخل بازار نمی شوم از بازار ماهی فروشانکه رد می شوم از کناره باغ می گذرم، به خیابان اصلی می رسم. باغ بن کاظم دیوار کوتاهی دارد. دلم می خواهد توی آن سرک بکشم، اما غروب شده است. سرخی آفتاب هنوز جمع نشده است. صدای اذان ها بلند می شود، هر مسجد موذنی دارد، و نغمه و صدای خواندن هر کدام شان فرق دارد. باغ را رد کرده ام. صدای موج های دریا را می توانم بشنوم. سرخی غروب که جمع می شود، چند مسجد دیگر شروع به اذان گفتن می کنند. به دریا می رسم. سمت راستم پوست گمرک است. شنیده ام قرار است اسکله بزنند، و موج شکن باید درست کنند، در آن سو تلی از گوش ماهی است، که آن روز که با مادر و عمه ام آمده بودیم با خواهرم از روی آن ها سر می خوردیم، این گوش ماهی ها نشان از صنعتی است که در این جا وجود دارد. صید مروارید، خیلی دوست دارم ببینم چه گونه انجام می شود. صدای زدن یک ساز کوبی دعوت کننده است. به طرف صدا می روم، از جایی که آن شب دل به دریا زده بودیم دورتر است، هر چه به صدا نزدیک تر می شوم. صدا برایم گیراتر می شود. تا کامل صدا را می شنوم، پشت تل ماسه هاست. این سوی تل می ایستم، صدا گوشم را پر می کند. خود را روی ماسه می سرانم، سر نوازنده را می توانم ببینمکه پیچ و تاب می خورد. سرم را بیشتر بالا می آورم. مردی است جوان که فقط یک لنگ چهار خانه سبز رنگ به پایش بسته است و یک ساز کوبه ای بلند، که یک سرش به زمین می رسد را بین دو پا گرفته است، و با دو دست بر آن می کوبد، به تنش پیچ وتابی همراه با ساز می دهد، رو به دریا دارد، انگار برای دریا می زند، کم کم صدای خواندنش هم بلند می شود، هیچ کدام از کلمه هایش برایم آشنا نیست، انگار به زبانی دیگر می خواند، زبانی که محلی هم نیست. موج تن او ریز به تن دریا می نشیند. یک هماهنگی بین او و دریا. انگار یک یگانگی وجود دارد، نمی دانم این یگانگی را او از دریا آموخته یا دریا با او همراه شده است. تمام تنش عرق کرده است، ماه از افق دور سرک می کشد، او هم چون من به شوق این آواز بالا آمده است، دلم می خواهد آن سوی تل ماسه بروم و با او همراه شوم، موج تن او به تن من هم می دود، با چه شوری می زند، و می خواند، گویی برای کسی می خواند،منتظرکسی است که از دریا برون آید. در وسط دریا حس می کنم، موجودی سرک می کشد، فرو می رود و نزدیک تر می شود، بیرون می آید، دوباره در آب فرو می رود، تن مرد را آفتاب تیره کرده است اما در این نور قهوه ای است، نور ماه کمی از زردی اش را به تن او داده است و با ساز یکی شده است، انگار به ساز نمی کوبد بر تن خویش می کوبد. ماه کامل بالا آمده است و خطی زرد بر دریای مواج کشیده که در هر موج در دریا پخش می شود، به پولک های رنگی می ماند، که روی موج پخش شده اند. آن موجود نزدیک شده است، دخترکی است با موهای بلند، که تا نیمه تن بالا آمده، موهای بلندش تمامی تن او را پوشانده است. یک پری دریایی است. عمه در قصه هایش از آن برای مان گفته بود. پس قصه نبود. صدای اذان خفتن از مسجد محله گرگ بلند می شود. خیلی دیر شده است. مامان نگران شده است، اگر بابا آمده باشد، دنبالم می گردند باید تا خانه بدوم. تا خانه می دوم و صدای ساز مرد در جانم تکرار می شود.

ششم اردیبهشت 1399

محمدرضا روحانی