محمدرضا روحانی
سپیدموی(به پاس روز آموزگار)


تصاویری که گاه در ذهن قاب می شود، انگار آن را در ذهن آدم کاشته اند، کافی است چیزی تلنگری بزند، تا دوباره انگار در سرسرای ذهن حضور بیابد. مثل این قاب وقتی اصغر ترابی از کلاس سکنج شمالی دبستان پهلوی بندرلنگه بیرون آمد، به الهه ای می مانست، که از درون قله ای فرود می آمد. تمامی سر و صورتش را گردی سپید پوشانده بود، مثل برف قله البرز که همیشگی است. و چند لحظه قبل او چند بار فریاد زده بود:" برید بیرون! برید بیرون! "و چند ده دانش آموز کلاس پنجم با فشار از در کلاس بیرون پریده بودیم و او آخرین فردی بود که بیرون می آمد. زلزله همه بنای کهن سال مدرسه و شهر را تکانده بود و آنچه بر سر و روی او نشسته بود، خاک نرم سقف بود، که انگار زمین لرزه تند خاک نرم و سَبَخ لای مَنگور بام را الک کرده بود و چون برف البرز، او را زال سپیدموی کرده بود.او تنها آموزش نداده بود، درس های کتاب را که هرکسی می توانست، با اندک کوره سوادی، آن را درس دهد و به دانش آموزان بیاموزاند. او آموزشی از جنس دیگر داشت، دیگرخواهی، برتری جان کودکان بر جان خود، آموزشی درونی که از پیش آماده نکرده بود در هیچ کتابی نوشته نشده بود، خوانده نشده بود، که درس عشق در دفتر نباشد. همه از سابات پائین آمده بودیم، او آمد لبه سابات ایستاد در ما نگریست. و گفت:" همه خوبید؟" به هم نگریستیم، همه خوب بودند و در بهت و حیرت، اگر سقف فرو ریخته بود، حالا ماجرا جور دیگری بود. حالا در ذهن من اصغر دیگر اصغر نبود، اکبر بود. تراب بر زیر پا نبود، بر سر بود، بر سر من، تراب تاج بزرگواری بود بر تارک ذهن من، هم چون قابی در سرسرا، پس از نیم قرن هنوز در سرسرای ذهنم درخشش زیبایی دارد. از آن پس همه چیز آن آموزگار برایم دیدنی بود، بارها از کلاس بیرون می آمدم و از پشت سر راه رفتن او می نگریستم، جور خاصی قدم برمی داشت، شانه های پهنش زیر پیراهن های ساده با پارچه تترون برایم نشان از سادگی داشت، یک سادگی خواستنی. زنگ ورزش می ایستاد لبه سابات و ما را می نگریست، بازی های دسته جمعی، قبل از آن نرمشی می کردیم. بازی "نجات" شیرین ترین بازی جمعی ما بود. دو گروه می شدیم، هر گروه یک سر گروه انتخاب می کرد و او یارکشی می کرد، به یار "بِل"می گفتیم. حلقه می زدیم،شیر یا خط می کردیم تا یک گروه شروع کننده باشد. رئیس گروه یک بِل از رقیب را اسیر می کرد و رئیس گروه دیگر باید به دل اسیرگیر می زد پس از آن که اسیر فریاد می زد "نجات".باید به دل حریف می کوبیدیم و دست به دست او می رساندیم تا اسیر نجات یابد. در اینجا نقش آدم هایی که سینه ستبر و قد بلندی داشتند نقش بیشتری بازی می کردند، از آن جمله بودند احمد مهجوری که سینه ستبری داشت و جلو می ایستاد و همیشه سد بزرگی بود. اصغر ورزش دوست بود و شانه های پهنی داشت و ناظر بازی ما، در هر بازی علاوه بر بازی همیشه گوشه چشمی به او داشتم، پس از نیم قرن تازه او را در فضای مجاری یافته ام. او فقط ده سال از من بزرگتر است، متولد سال بیست و پنج و حالا در ینگه دنیاست، هنوز همان صدای گرم و مهربان را دارد. او را پیش از این در کلاس چهارم که بودم باز یک بار دیده بودم، وقتی آقای بحرینی آموزگار کلاس چهارم من و محمد را به خاطر نیاوردن کتاب فارسی به دفتر فرستاد. پله های دفتر پنج پله خیلی بلند بود، انگار فقط برای بزرگترها ساخته بودند. باید جوری بالا می رفتیم که خشتک شلوارمان پاره نشود. مدیر آقای عبدالباقی تراکمه در دفتر نبود. آن موقع تغذیه میان وعده ای به همه می دادند، و ناهار گرم، بیسکوئیت هایی که در جعبه های سفید بسته بندی می شد و قطع بزرگ و اندازه کتاب جیبی داشت. دفتر پر از این جعبه ها بود، چنین منظره ای کافی بود شیطنت کنیم، کش رفتن و خوردن و بعضی از آن ها را توی پیراهنجاسازی کردن همان و سررسیدن مدیر، دستپاچگی برای پنهان کردن، اما گردهای بیسکوئیت را از روی پیراهن تکاندن فایده ای نداشت، روی زمین را چه می کردیم و جعبه های باز شده، در آستانه در ایستاد، عینک تیره و "پرسُل" خود را از چشم برداشت، نگاهی به ما انداخت، چشمان درشت و زیبایش را نخستین بار بود می دیدم،چشمانی که مهربان بود.جذبه هم داشت، اما او فقط از مهربانی اش استفاده می کرد. هنگام شیطنت هیچ وقت به بعد آن فکر نمی کنیم، شیرینی کودکی همین است، بیش از نیم قرن می گذرد، هنوز طعم آن شیطنت شیرین است. وقتی در دفتر امروزی آقای تراکمه توی بازار مساء این موضوع را برایش گفتم، بیاد نداشت، شاید هم داشت، روآور نکرد، بزرگوار است، تازه گفت تصویر شما در ذهن من بچه ای با ادب و موقر است. شاید با شیطنت های کودکی آشنا بوده و ذات آن را درک کرده، و آن روی سکه برایش چیزی دیگری بوده، بعد نگاهی به ساعت کرد و به ناظم که آقای احمد شادبهر بود گویی به او می گفت چیزی را. و میله آهنی را داد که زنگ را بزنم، صدای زنگ در گوشم نشان شادی و بازی دارد. اصغر نخستین آموزگاری بود که به دفتر آمد. و ما بی هیچ تنبیهی راهی حیاط شدیم. آن زمان متوجه نشدم نیاوردن کتاب جرم بود، باید برای تنبیه به دفتر می رفتیم. برداشتن بیسکوئیت هم به آن اضافه شده بود. اما فقط زنگ زدم، این تشویق بود یا تنبیه، شاید با زنگ زدن اجازه داد تا انرژی تخلیه کنم. تفاوت دنیای کودکی و بزرگ سالی، اما شنبه ها برای من روزهای دیگری بود. جمعه ها بابا تعطیل بود، و برای ما روزهای بازی، بازی ها به سردی و گرمی هوا بستگی داشت، پائیز بازی کُل سوار می کردیم. دو تا چاله "کُل" به قطر حدود بیست و پنج سانتیمتر می کندیم به فاصله حدود دو متر دو گروه می شدیم، سرگروه ها بزرگترها یا ماهرتر انتخاب می شدند. و آن ها وظایفی بیشتر از دیگران داشتند، گروه شروع کننده پشت کُل خود می ایستاد و تکه سنگ پهنی را که آماده کرده بودیم را به سوی کُل حریف پرت می کرد، اگر به درون کُل می افتاد، بِل حریف سوخته بود و به کنار می رفت، همین طور ادامه می یافت تا نفرات گروه برنده بماند، بازنده ها باید برنده ها را در فاصله بین دو کُل روی کول شان سواری می دادند، سرگروه از روی کول حریف سنگ را پرت می کرد، اگر در چاله می افتاد، کولی ادامه می یافت. اما سرو صدای ما که پشت بادگیر خانه ما و جلیل بصری بود، موجب سلب آسایش بابا می شد، او نمی گذاشت من بیرون بروم و اصرار داشت من هم استراحت کنم. اما من گریزپای بودم، و تمایلی برای استراحت بعدازظهر نداشتم، گاه حتا پای مرا به پای خودش با طناب می بست، اما به محض این که خوابش می برد، بند را باز می کردم به کوچه می رفتم، او هر شنبه اسم بچه های شیطان را به مدرسه می دادو اسم مرا در صدر می نوشت، طالب پای دیگر تنبیه بود، و شنبه ها آقای تراکمه می خواند و گاه ناظم. که تعدادی از بچه ها... من دست هایم را گرم می کردم برای ترکه خوردن، و ترکه می خوردیم اما بازی ترک مان نمی شد، بازی زندگی ما بود. این را بابا نمی دانست، بچه را نمی شود از بازی منصرف کرد، انصراف از بازی انصراف از زندگی بود. برای همین ما پوست کلفت شده بودیم. مدیر ترکه زدن را هم با مهربانی می زد. نتوانستم بپرسمحس و حالش چه بوده، شاید روزی جسارت کنم بپرسم. نخستین روزی که در پیراهن آموزگاری رو به روی دانشجویانم ایستادم، برای لحظه ای سکوت کردم و همه آموزگاران دوران های مختلف را در ذهن مرور کردم، عبدالله ابطحی، بحرینی، احمد شادبهر، اصغرترابی، بهره مند، روحانی، سیفی، صالحی، زنده دل، ابراهیم محمودیان، امیرفریار، مجید گلده. علی عطروش، خسرودهقان، بهرام دهقانی، امیراثباتی، سیامک شایقی، داریوش آشوری، اما این سکوت برای آن ها پرسش برانگیز بود، در پایان کلاس برایشان می خواستم معنا کنم،دیدم بهتر است خودشان دریابند. نام هر کدام شان با ردی در ذهنم همراه است. نام برخی را بیاد نمی آورم، اما بیشترین تاثیر را بر من گذاشته اند. مثلن آموزگار کلاس نهم من، تاریخ درس می داد. وقتی سر کلاس آمد، کتاب یکی از بچه ها را گرفت، و ورق زد، تصویر شاه صفحه نخست کتاب بود. گفت من تاریخ شاهان را درس نمی دهم و کتاب را پاره کرد و در سطل آشغال انداخت. و شروع کرد به درس گفتن، می گفت بنویسید، و ما می نوشتیم، پس از انقلاب آن زمان که کتاب های جلد سفید می آمد، جلو دانشگاه در بساطی، به کتابی برخوردم، "مقدمه ای برتاریخ" نوشته باقر مومنی ورق زدم، آشنا بود، سرپایی چند پاراگراف خواندم از حفظ بودم، کتاب دیگر از همان نویسنده، "تاریخ جامعه" آن را هم حفظ بودم، بیاد آوردم آموزگار تاریخ که این دو کتاب را درس داده بود. اسم آموزگار یادم نیست، اما رسم او در ذهنم حک شده است. شاید باقر مومنی بود. کتاب خود را درس می داد. تبعیدی بود. گاه می اندیشم، شاه او را تبعید کرده بود، یا او با پاره کردن کتاب و تصویرش جلو چشم این همه کودک او را به زباله دان ریخت. وقتی فیلم "انجمن شاعران مرده" را دیدم که رابین ویلیامز رفت روی میز، یاد این آموزگار افتادم. او هم غیرمتعارف بود. موی سپید اصغر ترابی در آن روز با موهای سپید امروزش در زمانی که در گوشی تلفن او را دیدم خیلی فرق داشت. اما در ذهن من رد آن موی سپید هنوز بلند بالا ایستاده است. بازی کودکی امروز گاه به خاطره ی بازی گاه با خاطره بازیهمراه است. این هم بازی امروز میان سالی است.

دوازدهم اردیبهشت 1399

روز آموزگار................. محمدرضا روحانی