سالم توکلی
  • کد خبر: ۲۰۷
  • | تعداد بازدید: ۱۰۸۰
  • ۰۹ فروردين ۱۳۹۹ - ۰۱:۵۱


بردول نام تاریخی منطقه ای در قسمت شمالی شهر گاوبندی می باشد. بردول با قدمتی دیرین روزگاری دهکده ای آباد بوده است. بسیاری از اجداد مردم احشام و گاوبندی ساکن بردول بوده اند. از بردول در کتاب های تاریخی یاد شده است. بردول آبادی با سابقه دراز تاریخی می باشد. در صفحه 282 کتاب «تاریخ مهاجرت اقوام در خلیج فارس» نوشته دکتر محمد باقر وثوقی آمده است: «قطب الدین محی کوشکناری از علمای برجسته قرن نهم و دهم هجری قمری در فارس طی نامه ای به امیر علاءالملک لاری تقاضای واگذاری سهم اجدادی خود از زمین های ناحیه بردول یکی از مناطق کشاورزی شیبکوه را دارد.» در آن زمان به کل مناطق ساحلی روبروی جزیره کیش ناحیه شیبکوه گفته می شده است. در نسخ تاریخی دیگر از جمله کتاب «المکاتیب» قطب الدین محی کوشکناری اشاره شده است که پدر قطب الدین محی کوشکناری کالای تجاری و پارچه را از بردول و کوشکنار به شیراز می برد و پول حاصل از معامله را به بردول می آورد و در آنجا زمین کشاورزی و خانه می خرد. بردول با قدمت بسیار زیاد مرکز منطقه بردستون از ناحیه گاوبندی بوده که از تجارت و کشاورزی رونق بسیار گرفته بود. مردمی تجارت پیشه داشته و علاوه بر آن در زمان بَشکاری (ابتدای فصل کشت دیم گندم که کار بذرافشانی را انجام می دهند) شاهد کوچ مردم روستاهای مجاور، چون کوشکنار و عمانی بود. اقوال سینه به سینه روایتگر آن است که مدرسه عالیه قطب در کوشکنار، مرکز اداره مدارس سطوح پایین تر در بردول، گاوبندی و برکان (برکه دوکاء) بوده، از جمله مدرسه شیخ انصار گاوبندی و مدرسه سید بردولی. بر اساس تحقیقات به عمل آمده از ثبت احوال شهرستان پارسیان در سال 1312 که برای اولین بار برای مردم منطقه شناسنامه صادر می شود، 25 مورد شناسنامه وجود دارد که محل تولد آنان آبادی بردول ذکر شده است. ضمنا هنوز کهن سالانی در قید حیاتند که دهه ۸۰ و ۹۰ زندگیشان را می گذرانند و به لقب بردولی مشهورند. از جمله این مردان علی ابراهیم بردولی (کاملی پور) و ملا حسن بردولی اند که ملقب به بردولی هستند که خود ساکن بردول بوده اند. علی ابراهیم کاملی پور (بردولی) که در باغ های بردول کار می کرده است، به خوبی به یاد دارد که بردول قریه ای آباد بوده، دارای باغ های مصفا شامل درختان نخل، انجیر، انگور و مرکبات بوده که از طریق پارو و قنات آبیاری می شده است. همچنین دارای مسجد و آب انبار بوده است. هنوز آثار آسیاب ها، قنات ها، جوی ها، پل های سنگ و ساروجی گذر آب باقی اند. همچنین آثار باقی مانده ای از خانه های مسکونی که بر روی پشته واقع گردیده است. ضمنا بردول دارای آسیاب های متعدد بوده که بوسیله آب چشمه بردول کار آسیاب گندم را انجام می داده است. قدیمی‌ترها نقل می کنند که این آسیاب ها نه تنها کار آسیاب کردن گندم اهالی را انجام می دادند بلکه بسیاری از روستاهای اطراف برای آسیاب گندم به بردول می آمده اند. ساکنان بردول به علت طغیان رودخانه و آسیبی که متوجه آبادیشان شد به تدریج به منطقه ای که گاوبندی نامیده می شد نقل مکان کردند و در آنجا ساکن شدند و پاره ای نیز ساکن احشام شدند.

ملا حسن بردولی (عابدی) 87 ساله بازمانده نسلی است که ساکن بردول بوده اند. یکشنبه 4 آبان 98 به نزد او رفتم تا از بردول تاریخی برایم بگوید. ملا حسن بردولی به همراه همسرش آمنه حسن عبدالغنی (دی بریم) هر دو نابینا گشته اند و بقول خودشان تکیه به دیوار زده اند. در میان این زوج نابینای با صفا می نشینم تا خاطرات و حکایت هایشان را برایم باز گویند. ملا حسن شمرده و با لحنی شیرین سخن می گوید. می گویم ملا حسن تو کجا دنیا آمدی؟ می گوید: «مو بردول بوا.» بوا تکیه کلامش است که در پایان جمله هایش می آورد. با یادآوری نام بردول، نام پدر و عمو در ذهن ملا حسن زنده می شود: «یه استا عباسی بود زیر بمبر نظوما جُل خر درست می کرد. پدرم شِمشَه جُل خرش را می برد پیش استا عباس تا باز کند و با پِری (تارهای به هم پیوسته و در هم بافته بسیار منظم و مقاومی که بن پیش های نخل را در خود نگه می دارد) پر کند. دی بریم اشاره می کند که مهمانی جُل خر دوز می کردند، مرغ برایش سر می بریدند تا بیاید و جل خر بگذارد. ملا حسن ادامه می دهد که پدرم می رفت زیر بمبر نظوما برای استا عباس روضه می خواند تا شمشه جل خرش پر کند. بعد پشت کول می زد برمی گشت. او در این میان معنای شمشه را برایمان توضیح می دهد: شمشه دو قسمت مثل بالشت دارد که دو جنب جل خر از داخل جاگذاری می کنند تا کمر خر آسیب نبیند. یک عمویی داشتم خیلی زرنگ بود. با چوب راه می رفت. یکی زیر بغلش بود یکی سر دستش. این هم بواسطه نظر (چشم زخم) دچار پا درد شده بود. کسی بود از اهالی بردول. کاری می زد. (به معنای اینکه اگر به کسی چشم زخم می زد بلافاصله اثر می کرد) گفته بود: «ای بلای خدا اَبی. دگه دنیا دسش امان نی.» بعد از این عمویم کم کم پا درد گرفت. هر چه کردند نتوانستند پا دردش را درمان کنند. یک پایش بالاتر رفت. دو چوبی به او دادند یکی زیر بغلش می زد، یکی سر دستش می گرفت. روی همین چوب جست می زد. برای من می گفت عمو برویم باغ سید، هُنگ (گیاهی نی مانند که برای بافتن فرشی به نام مَدَّه به کار می رفت) بیاوریم. باغ سید داخل بردول پشت کلات واقع بود. صاحب باغ، سید متمولی بوده که دو برکه درست کرد. هنوز کَرّه های (کَرّه: دیوار باغ) باغش هست. سید پولدار و زبردستی بوده است. مامام (مادر بزرگم) می گفت: «پس کمر حاجی ابول و یوسف ابول سوار دَبُدَم اَرفتِم چک چک خوشه مو دَچِدِه.»همانجا که تنوره آسیاب هست. تنگه اودبه(0w dabe). سید آنجا در تنگ اودبه هم باغ داشته است. سید متمولی بوده. یک روز عمویم گفت بریم باغ سید، هُنگ بیاوریم. من می بُرم تو روی کول بگذار. عمویم نر و گلدارش را از بی گلش جدا می کرد و روی کول من می گذاشت. می گفت حالا به من برس عمو. خودش روی همان چوبی که زیر بغلش بود جست می زد. می گفتم عمو تو که چوب زیر بغلت هست من هم که بچه ام نمی توانم

روایتی که ملا حسن از سید بردولی بیان می کند با آنچه پیش از این شنیده ام تطبیق دارد. این نقل قول ها نشان می دهد که سید بردولی ضمن آنکه مکتبخانه ای داشته و شاگردانی را تعلیم دینی می داده است، فرد متمولی نیز بوده، صاحب باغ، زمین های گندم کار بوده است و در کار خیر هم دستی داشته است. همسر سید بردولی بنو عنبر حسن بوده. حاجی احمد توکلی نقل می کند که وقتی بچه بوده به همراه پدرش به دیدن بنو که به او آتَه می گفته اند، می رفته اند که گویا نسبتی با آنها داشته است. بنو عنبر حسن فرزندی به نام نظام داشته است که پدر بزرگ نظام نوری است که اکنون در قید حیات می باشد.

ملا حسن همچنان برایم از کار و بار عمو و پدرش می گوید. اینکه عمویش همواره در پی ساختن ابزاری همچون طناب، پرونگ و سُپ (وسیله ای بافته شده از برگ نخل که در آن گندم یا جو را به باد می دهند تا زوائد آن را جدا کنند) بوده است و پدر دست ساخته های برادر را برای فروش با پای پیاده به روستاهای اطراف می برده و می فروخته است: «عمویم ملا اسماعیل، سُپ هم درست می کرد. یک روزی خانه اش درست می کرد، روزی دیگر کَمبَستش (مرحله آخر درست کردن سُپ، ساختن لبه آن است که به آن کمبست می گویند) می بست. پدرم هر کاری کرد یاد نگرفت. پدرم سُپ ها روی سر می گذاشت، می برد طرف غورزه و کوشکنار می فروخت.» پدر ملا حسن، ملا محمد بردولی اگر چه مشقت طی کردن راه های دراز را برای کسب روزی به جان می خریده، اما در روزگاری که در میلسی ها (مجلسی) همواره به روی رهگذران و مهمانان باز بوده از لطف و مهمان نوازی مردم آبادی ها بی بهره نبوده است. ملا حسن اضافه می کند که وقتی پدرش برمی گشت برای عمویم تعریف می کرد:«ای کلیون خوبن بوا. فال دور اَیارِه. دگه چاست دور اَیارِه.یه چاست سیری اُمخَ دِگَه دَندَم.» دو روز یا سه روز صبر می کرد دوباره سپ ها روی سر می گذاشت و می رفت. عمویم پرونگ هم درست می کرد. بند چهنو و چاه درست می کرد. یکی دو تومان یا 15 کروش می فروختند. در سال های قحطی و بدبختی اینگونه بگذرون خودشان می کردند (روزگار می گذراندند). عمویم گاهی هم از من می خواست که سپ ها را پس کول بزنم و بروم بفروشم.

ملا محمد اگرچه هنر برادر را نیاموخت اما قرآن خوان خوبی بود. ملا حسن می گوید که پدرش قرآن را صاف و روان می خواند به این خاطر بود که همیشه برای مجالس قرآن خوانی رمضان به دنبالش می آمدند و در پایان هدیه ای به او می دادند. او نقل می کند که سالی برای کسی در احشام قرآن خواند و در آخر جامه ای به او دادند. اینجا دی بریم نقل می کند که جامه را هر چه می کردیم به تنش نمی رفت. تنش بود و آستینش نبود. بعد یک متری پارچه می گیرند و برایش آستین می دوزند تا بر قامت ملا محمد راست بیاید. سالی دیگر برای قرآن خوانی رمضان؛ عبدالرحیم ملک ها که در کُلکُلَک(منطقه ای در شرق روستای یرد قاسمعالی که به علت آنکه در اطراف آن گود زیاد بود به این نام معروف شده بود) نشسته بودند به دنبالش آمدند بعد از یکماه قرآن خواندن بر خلاف سال پیش مقدار زیادی هدیه به او دادند. شیخ مذکور حاکم وقت منطقه چون قرآن خوانی ملا محمد را دیده بود پسندش آمده بود و گفته بود سال بعد او را می آورم برایم قرآن بخواند. ملا محمد بردولی سال ها در احشام مکتبخانه داشت و کودکان را آموزش قرآن می داد.

از ملا حسن در مورد ملای مسجد بردول می پرسم. «ملای بردول ملا محمد بزرگی بود. من جاهل (بچه) بودم. روزی همراه پدرم بودم. یه درخت گز بزرگی سمت شِمال (غرب) برکه سید بود. پدرم گفت ای گز در فدای (حیاط) ملا محمد بوده. ملا محمد بزرگ همینجا خانه اشان بوده. گِز زیر مَشکِلَدو (چهار پایه ای ساخته شده از چوب و برگ نخل که مَشک آب را روی آن می گذاشتند) سبز شده بود. مسجد هم از سوی دیگر خانه ملای بردول واقع بوده است. ملا محمد از اجداد قوم عجورهاست. خویش و قوم دی بریم. جد ما میر اشکال بوده.» ملا حسن از شیطنت های دوران کودکیش در بردول نیز می گوید: « ظهر مادرم می گفت بخواب حسنو نه که بیرون بروی. یواشکی وقتی که همه به خواب می رفتند من بلند می شدم. بیرون می رفتم. عبدالله قاسمی از اهالی بردول جُنگَه ای(گاو نر) داشت که آن را در خانه ای بسته بودند که اگر آزادش می گذاشتند می رفت در باغ ها، محصولاتشان را می خورد. من به قصد رها کردن جنگه می رفتم. ابتدا چاره نمی کردم. بعد با دست چپم دروازه نزدیک می آوردم و با دست راستم چفت دروازه می انداختم. در باز می شد و جنگه در می رفت. هر روز همین کارم بود. ولی جنگه را اذیت نمی کردند دوباره آن را می گرفتند و در خانه می کردند

از تعداد و نام آسیاب های بردول می پرسم. ملا حسن چنین شرح می دهد: «آسیاب های بردول یکی مال احمد حسنی بود. در ابتدای تنگه همانجا که چشمه است. آب بیرون می آید. پایین تری آسیاب رئیسی بود. بعدی آسیاب ملایی و سپس می رسیدی به آسیاب حاج عبدالرحمنی. این آسیاب چون آب را یکباره روی آن ول کرده بودند تنوره اش ترک برداشته بود. بدین دلیل معروف بود به آسیاب کَپُّو (کَپَّه به معنی شکاف)، که بعد رفتند آسیاب دیگری ساختند که به آن آسیاب منبری می گفتند. سنگ آسیاب را با لنج می آوردند بستانو پایین می کردند. چوبی در آن می گذاشتند. دو طرفش را می گرفتند و روی زمین می غلتاندند تا به بردول برسانند. از همه جا برای آسیاب کردن گندم می آمدند. از بهده، بوچیر و هشنیز با اُشتر می آمدند. پولی که در کار نبود. هسین (ظرفی برای نگهداری نان)، دُسین (کوزه ای سفالی برای حمل آب)، گندم و یا خورو (از حبوبات است) می دادند تا در مقابل گندمشان را آسیاب کنند. شب هم آنجا می ماندند. کسانی که روی آسیاب کار می کردند شب و روز سر آسیاب جان می کندند تا ده من غله آسیاب کنند و در مقابل یک من آرد گیرشان بیاید. استادی که سنگ می تراشید آنجا نشسته چیزی مطالبه می کرد. استاد نجار همچنین. کولی ها هم که بودند. مصیبت دیگر وقتی بود که اشرار از بیخه می آمدند. که باید غذایشان می دادند اگر نمی دادند غارتشان می کردند. نصف شب می رسیدند می گفتند قلیان، چای و نان برایمان بیاورید. همان وقت شب مجبور بودند بنشینند پِنجی(مقداری) آرد که داشتند، خمیر بکنند، نون تاوه ای برایشان درست کنند. بعد هم بروند احشام برای دزدی. دی بریم این حال و احوال را چنین حکایت می کند: مادرم سکینه عبدالغنی سر آسیاب ملایی نشسته بودند. شبی اشرار آمدند به بردول و مجلسی گرفتند. مادرم چایی برایشان درست کرد. آزار گرمی خوردند.(کوفت کردن یا زهرمار کردن) بعد رفتند احشام، خانه عبدالله ملک و علی حاجی را غارت کردند. زنش را خواستند بکشند و روی تاوه اش بگذارند که طلاهایت را دربیاور. همه چیزشان را بار کردند و بردند. حاجی عبدالرحمن طلاهایش را در دُسین می گذارد و در چاه هَلَنگا (آویزان) می کند تا آن را نبینند. زنش را هم قایم کرده بود تا داغش نکنند. بسیار خواهش و التماس می کند تا ولش می کنند. گفته بودند اگه نه به خاطر همان پیرزن بود که نانش خورده بودیم تو و او را هر دوتا داغ می کردیم و در چاهتان می انداختیم. بعد که آنها پرکنده شدند(گم وگور شدند) و برگشتند، حاجی عبدالرحمن، آمنو زن علی حاجی را آورد پیش مادرم دو روزی در خانه اشان بود. مادرم به همراهش رفت و او را تحویل شیخ مذکور داد تا در امان باشد. سیدی بود اهل بیخه که در خانه عبدالرحمن آقا نشسته بود. چندتا بن نخل داشت. اشرار او را کشتند و خرماهایش هم غارت کردند که همینجا خاکش کردند. من کوچک بودم همراه مادرم به بردول می رفتم بازی می کردم. یادم هست که بعد زنش از بیخه آمد سید را از توی قبر درآورد بار شترش کرد تا او را به بیخه ببرد و در آنجا خاک کند. کهره، بز و گاوهای احشام می بردند. خانه هایشان غارت می کردند. سال زنگنه ای ریختند در احشام هر چه مردم داشتند جاروکردند و بردند. سه دفعه مال (مال به معنای بز، گوسفند و گاو) احشام را بردند. اینجا ملا حسن می گوید: تا علی یوسف زنده بود که نمی توانستند مال مردم را ببرند. وقتی به او می گفتند حیوون های احشام برده اند؛ می گفت: «خیلی خب تفنگُم با. یه خورده ای خرما هم مَسی با.» می رفت حیوون ها ازشان پس می گرفت و برمی گشت. می گفت: «مال علی ایسف اَگور اَبرید.» یکی از اشرار را گلوله زده و زخمی کرده بود. التماس می کند که مرا نکش. آن یکی که پشت سنگ افتاده بکش. سه روز است زن گرفته ام. علی یوسف هم او را نمی کشد. بعد که برمی گردد مقداری هدیه برای علی یوسف می فرستد. یکی از اشرار؛ پیش عمویم به بردول می آمد. اسمش حسن عبدالله بود. می گفتند می خواهیم برویم احشام بر شلتاخ. شلتاخ چه بود؟ می گشتند در خانه ها هر چه بود پشت کولشان می زدند و می آوردند. خودشان هم تعریف می کردند: ملا اسماعیل ما دیگر کارمان همه دزدی است. کار نمی کنیم. همه دزدی می کنیم.

در میان حمله گاه و بی گاه اشرار امنیه ها هم به جای دفاع از مردم خود در کار باج گیری و غارت بودند. ملا حسن می گوید: ژاندارم در گاوبندی بود. سوار اسب بودند. روزی عمویم غله می کاشت. من کمکش می کردم. او با بیل زمین را می کند و من برایش بذر می آوردم. ژاندارمی غُرَپ غُرَپ به احشام آمد. کلاه من وردار کلاه من وردار. کلاهش را دست عمویم داد. بعد رفتند وارد دهریز (راهرو ورودی حیاط را گویند) خانه رئیس ها شدند، باجی گرفتند و پسین برگشتند. همان ژاندارم آمد که کلاه من بده. عمویم کلاه توی جیبش گذاشته بود که به او پس داد.

ملا حسن بردولی در مورد بنای مسجد بردول هم می گوید:« چندتا مسجد بوده است. مسجدی بود که به آن مسجد کُهنو می گفتند. پدر بزرگم می گفت خارها را می شکستند و می بردند در مسجد آتش درست می کردند. کسی به نام حسن لُر بوده اهل درواله، با شتر می آمده آنجا نماز می خوانده است. گفته این مسجد فایده ندارد باید بزرگش کنم. که همین کار را می کند.» در اینجا شعری را به یاد می آورد: مصلی چار و زامردو ده و چار/ دوتا لشت و گزین از قبله خار/ مصلی داده است به وقف مسجد و محراب بردول/غیر از شریک دار.(مصلی، زامردو و لشت نام انواعی از نخل که گویا وقف مسجد بردول شده بود) برکه لر هم بود نزدیک دشتی که همین حسن لر درست کرده بود. ما بار قاچاق کوله می کردیم از راهی که کنار همین برکه می گذشت برمی گشتیم. از زیارت، بستانو و شیو. چای و جوتی (کفش) و ... می آوردیم. دی بریم اینجا می گوید: یه چهارتومانی بهشان می دادند و بعد اضافه می کند: حالا که پول هست ما کور شده ایم. در خانه نشسته ایم. ملاحسن هم در تایید سخن همسر می گوید: حالا که پول هست، کار هست. ما چند سال است دل دیوار نشسته ایم

آبادی بردول به آب پارو بود. به چرخش سنگ های آسیابش. به باغ های میوه اش. ملا حسن می گوید پارو را بدین خاطر گفته اند که اگر یک روزی پا به درازیش نمی کشیدند آب نمی آمد. یعنی با پا آب روان می شده است. پارویی که صد نفر در درازای آن کار می کردند و جان می کندند تا نانی بخورند. با همین آب پارو بود که باغ ها را آب می دادند و غله می کاشتند. اگر چه تلاش، سختی و رنج همراه با ناامنی و غارت اشرار جزیی جدایی ناپذیر از زندگی مردم بود و البته سال های قحط که هر از گاهی از راه می رسید. آنگونه که ملا حسن نقل می کند بردولی ها می گفته اند: «سال کَحط پس فدا وِستَدِه

از او می پرسم چگونه شد که بردول از جمعیت خالی شد؟ می گوید: « طرف کوش(شرق) تمام خانه ها ول داده داده بودند. بسیاری شبانه به بحرین رفته بودند. خونواری(مالیات) هم از مردم می گرفتند. قوام(منظور والی فارس) می آمد از شیخ ها مالیات مطالبه می کرد. شیخ ها هم در مقابل از مردم می گرفتند. بسیاری از مردم احشام و گاوبندی اهل بردول بودند. بردول خیلی جمعیت داشت. از بوچیر و هشنیز می آمدند آنجا می نشستند. خَستی (محوطه ای که گاو و گوسفندان در آن نگهداری می کردند) بود که معروف بود به خست قاسم بوچیری. عمویم به پدرم می گفت: اَشِم ایشوم که بردول خراب اَبی. پدرم می گفت: چه اگوی تو!؟ بردول خراب ابی؟» آخر هم بردول خراب شد. هر چه که مردند. هر چه که از قحط و گرسنگی و ناامنی فرار کردند. بسیاری هم که رفتند احشام و گاوبندی نشستند. گاوبندی چاهش کم عمق بود. زود به آب می رسید. همه گاوچاه بود. ما هم رفتیم احشام. خوار و گرفتار بودیم. روزی خانه کسی بودیم. خانه یکی از اهالی احشام که نشسته بودیم شب که می شد گاو و خرش می آمد توی اتاق. مادرم ناله و فریاد می کرد خطاب به صاحب خانه می گفت: احمد گاوت ببند. خرت ببند.

بعد از سه ماه که دوباره به دیدن ملا حسن رفتم این یادگار بردول دیگر بر دیوار تکیه نزده بود. گویا او روزی که برای قضای حاجت برخاسته بود به زمین افتاده و لگنش آسیب دیده و اکنون بر تختخوابی یکجا خوابیده بود. پیری و بیماری نظم خواب و بیداریش را بر هم زده بود. بی تابش کرده بود. حواسش همچون گذشته چندان جمع نبود. گاهی کسی را می شناخت گاهی نه. حکایت بر زمین افتادن و بیماریش را باز گفت.در این میان گاهی خاطره ای دور به یادش می آمد. از روزگار زندگی در بردول. دی بریم هم در اندرونی نشسته بود. فرزندان، نوه ها و نبیره ها بر گردشان بودند.

(عکس: نورالدین عابدی)

منابع:

- وثوقی، محمدباقر. تاریخ مهاجرت اقوام در خلیج فارس، ملوک هرمز.

- اقتداری، احمد. تاریخ لارستان، واژگان لارستانی و مشاهیر لارستانی.

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: