با چراغ موشی پی بی سوادان می گشتم/گفتگو از : سالم توکلی
«به پاس روز معلم و در ادامه گفتگو با اولین آموزگاران زن در غرب هرمزگان و پس از اینکه با خانم «سنیه هاشمی» درشهر بندرلنگه و خانم«ماه سلطان درخشان» در بستک به عنوان یکی از معلمان قدیمی گفتگوی صمیمانه ای داشتیم و در فضای مجازی و سایت مروارید مهر انلاین با استقبال بالایی مواجه شد، به سراغ اولین معلم زن پارسیان(گاوبندی)رفتیم و با او به گفتگوی مفصلی نشستیم. سالم توکلی از نویسندگان خوش ذوق پارسیان به دیدار اولین معلم زن پارسیان رفته و با او به گفتگو نشسته است»/ در یکی از شب های رمضان و در شش اردیبهشت 99 ، در روزگار کرونایی با حفظ ملزومات بهداشتی، در شهرک بسیج به دیدارش رفتم. خدیجه ترکمان اولین معلم زن شهرستان پارسیان است. پوشه ی سرخ و پاره پوره ای که حاوی تعداد زیادی برگه های بازمانده از سال های دور است، برایم می آورد. کاغذها را زیر و رو می کند و در میان نام شاگردان قدیم، نام روسای آموزش و پرورش، یادداشت های کوتاه و درخواست های اداری خاطراتش را به یاد می آورد. می گوید عمدا به همین شکل با همین پوشه حفظشان کرده ام که برایم همه خاطره اند. باید خاطره ها را تکرار کرد و از آن حرف زد تا فراموش نشود خاصه آنکه سن که بالا می رود گرد فراموشی بر آن می نشیند. بعد اضافه می کند: جوان های حالا که نمی آیند پای صحبت قدیمی ها بنشینند همه سرشان توی موبایل است. با فرزندش محمد رضا در پای حرف ها و خاطراتش نشستیم. همسرش ملک کریمی که او هم بازنشسته آموزش و پرورش هست و تقریبا هم سن و سال با خانم ترکمان؛ نظاره گر این گفتگو بود و سعی می کرد در میانه حرف ها، اسامی افراد و زمان اتفاقات را به یادش بیاورد.
  • کد خبر: ۲۵۳
  • | تعداد بازدید: ۱۸۸۹
  • ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۲۰:۵۲

گفتگوی مروارید مهر انلاین با اولین معلم زن پارسیان

-خانم ترکمانی شما از چه خانواده ای بودید، متولد چه سالی هستید و چند سالگی به مدرسه رفتید؟
جد پدرم از مادری از طرف ترکمن صحرا آمده بودند.مادرم با پدر ملک همسرم، پسر عمو دختر عمو بودند.مادرم فاطمه ترکمانی هم با پدرم عمو زاده بودند.البته من پدرم را ندیدم. یکساله بودم که پدرم فوت کرد. ما یک برادر و دو خواهر بودیم. من در اصل متولد 1328 هستم. بعد که برای انگشت نگاری رفتیم لنگه برای اینکه برای معلمی پذیرفته شوم ، شناسنامه ام را دو سال بزرگ تر گرفتند. 7 سالگی مدرسه رفتم.مادرم نه تنها مخالفتی با مدرسه رفتن من نداشت بلکه خیلی مصر بود که می گفت کاش جمعه هم مدرسه می رفتید.
-مدرسه شما چگونه جایی بود؟
کلاس ششم که بودیم محل مدرسه جای کتابخانه امروزی که کنار میدان اصلی شهر واقع است، بود. یک سنگ بزرگی افتاده بود و یه درخت کهور بزرگی هم بود که خارهای بدی داشت. مدرسه شامل دو کلاس بود که راهرویی میانش بود. میز و نیمکت نبود. می گفتند هر کس حلبی برای خودش بیاورد. اگر داشتیم می بردیم اگر حلبی پیدا نمی کردیم هم توی تاقچه می نشستیم. وقتی ششم بودیم چون تعدادمان به حد نصاب نمی رسید به طور غیر قانونی پذیرفته شده بودیم. مدیر مدرسه اجازه داده بود که بنشینیم سر کلاس چیزی یاد بگیریم تا پایان سال که برویم لنگه امتحان بدهیم. آن زمان هم بازرسان بدون خبر می آمدند. به ما می گفتند زود بروید بیرون از مدرسه که بازرس می خواهد بیاید. ما هم با عجله از پنجره بیرون می پریدیم. می رفتیم پشت مدرسه تا ما را نبینند. می رفتیم پشت می ایستادیم تا اینکه خبرمان می دادند که حالا بازرسان رفته اند بیایید داخل. یک بار موقع بیرون پریدن نزدیک بود پایمان بشکند. تعداد دست کم باید به هشت نفر می رسید. ما پنج نفر بیشتر نبودیم.کلاس چهارم، پنجم و ششم در یک کلاس نشسته بودیم. اول، دوم و سوم هم در یک کلاس. پس از پایان ششم، شش نفر جلوی یک ماشین باری نشستیم، رفتیم لنگه امتحان دادیم. من، ملک، حاجی افشاری، محمد رحمانی به همراه زنش و پسرش. بقیه ادامه ندادند اما من بقیه پایه ها را همینجا در گاوبندی امتحان دادم و سیکلم را گرفتم.
-از میان هم کلاسی ها و معلمان دوران دبستان کدامیک را به یاد دارید؟
علی طاهری، عبدالعزیز شریف پور، عبدالغنی پسر ملا عبدالفتاح، فاطمه آبرن، صغری نصوری. معلمان هم سوری و صبوری که لاری بودند. حقیقت و حقیقی که شیرازی بود.
-چه خاطراتی از روزگار مدرسه در ذهنتان مانده است؟
خیلی تنبیهمان می کردند. اگر کسی درس بلد نبود کلاه رنگی یا صندلی روی سرش می گذاشتند تا هفت دور، دور مدرسه بگردد و همه ایستاده نگاهشان می کردند. یک بار یکی از دانش آموزان جلو در مدرسه که رسید صندلی را انداخت و فرار کرد. ما که دختر بودیم جرئت این کار نداشتیم ولی همین باعث شد من جدول ضرب خیلی خوب یاد بگیرم. ولی در درس ریاضی و تاریخ مشکل داشتم. وقتی تاریخ داشتیم اولین کسی که از ترس می لرزید من بودم.وقتی حاجی عبدالرحمن طاهری با شیخ یاسر به مدرسه می آمدند ما از ترس قایم می شدیم شاید بگویند اینها تنبل هستند، درس نمی خوانند. یک بار نقاشی داشتیم. اینبار بر خلاف دفعات پیشین شکلی روی تخته برایمان نکشیدند، گفتند خودتان هر چه می خواهید بکشید. من هم عکس مثلثی کشیدم و داخلش بچه ای خوابانده بودم. زیر نقاشی نوشتم آرامگاه مادر شاه. معنی کلمه آرامگاه هم درست نمی فهمیدم. در پایان کلاس معلم برگه همه بچه ها را پس داد مال من را پس نداد. من هم خوشحال بودم که حالا یا می خواهد تشویقم کند یا نمره بیستم دهد. بچه ها که بیرون رفتند گفت دست هایت با یک پایت بالا کن. گفت تا آخر زنگ تفریح باید همینطور بایستی. نمی دانستم که به چه علت تنبیهم می کند. بعد فهمیدم که به این علت بوده که زیر نقاشی ام نوشته ام آرامگاه مادر شاه. در حالی که مادر شاه زنده بود.

-چگونه شد که معلم شدید؟
سال 1343 که کلاس ششم را به پایان رساندم آموزش و پرورش اعلام کرده بود که نیاز به نیرو دارد و من به صورت روز مزد مشغول به کار شدم. اول به من گفتند باید بروی کوشکنار تدریس کنی.من گفتم کوشکنار نمی توانم بروم. همینجا حاضرم به عنوان خدمتگزار باشم ولی کوشکنار نروم چون برای من سخت است. البته آن زمان هم خانواده نمی گذاشتند دختر از خانه دور شود. تا اینکه درجه داری بود که به گاوبندی منتقلش کرده بودند، خانمش کارهای خدماتی و دفتری در مدرسه انجام می داد. او به جای من رفت کوشکنار و من در گاوبندی کارم را آغاز کردم.
مادرم برای استخدامم خیلی تلاش کرد.فرزانه اهل بهبهان مسئول نمایندگی آموزش و پرورش بود.سال اول، استخدام رسمی نبودم. گفتند شاید دیگر شما را نخواهند. مادرم رفت پیشش گفت مگر می توانی استخدامش نکنی ما این همه زحمت کشیده ام. این دختر را بدون پدر بزرگ کرده ام، ششم ابتداییش هم گرفته حالا تو می خواهی کسی از جای دیگر به جایش بیاوری. کور خواندی.مسئول نمایندگی گفت:ما دیپلم می خواهیم. مادرم گفت دیپلم یا نه دیپلم این باید اینجا کار کند. بالاخره حریف مادرم نشد. من به مادرم گفتم حالا که تو با او دعوا کرده ای من دیگر نمی روم. خجالت می کشم. گفت دختر بیا برو. می خواهند حقمان بخورند.می خواهند کسی از جایی دیگر بیاورند ما اینجا این همه در گرما و سرما زحمت کشیده ا یم. بچه امان زیر چراغ موشی درس خوانده، حالا از تهران و جای دیگر بیایند اینجا خدمت کنند و ما حسرت ببریم.مادرم کسی حریفش نمی شد. بزرگان محل همه او را می شناختند. خودم هم حریفش نشدم گفتم نمی روم قبول نکرد. به زور من را فرستاد. اولین سال 480 تومان می گرفتم وقتی در سال 73 بازنشست شدم ، 22000 تومان حقوقم بود. سال دوم که رسمی شدم حقوقم 500 تومان شد. البته راست و پاکش خیلی دنبال حقوق نبودم علاقه داشتم کار کنم. البته آن زمان همین 480 تومان هم کلی پول بود. می توانستیم خرج چند خانواده را بدهیم.

- در سالی که شما استخدام شدید امکانات مدرسه چگونه بود؟

وقتی معلم شدم مدرسه در همان مکانی بود که قبلا درس می خواندیم. یک اتاقی بود که وسایل معلمان مثل حلب نفت داخلش بود. یک گوشه ی این اتاق را حصیری انداخته بودیم و من کلاس اول درس می دادم. تا هجده سال در پایه اول تدریس کردم.یک تخته سیاه به ما داده بودند که از بس از آن استفاده کرده بودند رنگ و رویش رفته بود. دلمان به آن هم خوش بود .یک بسته گچ سهمیه مان بود. که برای دو ماه بیشتر نمی شد. در مصرفش خیلی قناعت می کردیم.اوایل که گچ رنگی هم نبود. برای جبران این کمبود مجبور بودیم خودمان گچ درست کنیم. از کوره گچی، تکه های گچ می آوردیم، نرم می کردیم، با پارچه صافش می کردیم، در قالب قوطی کبریت می ریختیم تا خشک شود. بعضی درست درمی آمد بعضی نه. در استفاده از گچ سهمیه ای خیلی قناعت می کردیم. مثلا ساعت نقاشی می گفتند شکل آفتابه یا گلی روی تخته سیاه بکشید تا بچه ها مثل شما نقاشی کنند. بخشی از شکل را می کشیدیم بقیه را راهنمایی می کردیم که چطور بکشند. برای ساعت ورزش توپ نداشتیم. یک توپی به ما داده بودند که اینقدر پسرها با آن بازی کرده بودند که لت و پار شده بود. باد هم نمی گرفت. همین توپ را به دخترها می دادیم که به همین هم دلشان خوش بود. بعد توپ پلاستیکی برایشان خریدیم. وسایل کمک آموزشی نبود. می رفتیم پیش حاجی عبدالعزیز رشیدی برای تسبیح که آن زمان زیاد هم نبود بعد می رفتیم پیش ملای دیگری تسبیح دیگری گیر می آوردیم. حالا می خواستیم ابتکاری از خودمان به خرج بدهیم.بیشتر تسبیح ها زرد بود. سیاه کمتر بود. بعضی هم خاکستری بود. می گشتیم دو رنگ پیدا کنیم تا با هم مخلوط کنیم.دو تا میخ می زدیم به دیوار، نخی را به آن دو می بستیم. دانه های تسبیح را در نخ می کردیم جلوش هم کاغذ می چسباندیم . بدین وسیله ارقام را به بچه ها یاد می دادیم. من همان زمان که معلمان دیگر مشق زیاد به بچه ها می دادند با دادن مشق زیاد مخالف بودم. من بیشتر پنج خط مشق نمی دادم. اگر دانش آموزی درسش خوب بود می گفتم دو خط بنویس.یا کلماتی که بلد نبودند می گفتم دو تا دوتا بنویسید اینطور زود یاد می گرفتند ولی معلمانی که مشق زیاد می دادند بدون اینکه مشق بچه ها را بخوانند چه نوشته اند، رویش خط می کشیدند.

-از تنبیهات دوران مدرسه گفتید آیا وقتی معلم شدید هم شاگردانتان را تنبیه می کردید؟
من به خاطر درس تنبیه نمی کردم. ولی به خاطر مسائل اخلاقی تنبیه می کردم که آن هم اختیار تام از طرف اولیاء داشتم.معمولا پدرها و مادرها آن زمان به مدرسه نمی آمدند. می گفتند من دخترم را پاک تحویلت داده ام، پاک تحویلم بده. ولی در مورد درس، دانش آموزانی که می دانستم یاد گرفته اند تکلیف کمی می دادم آنهایی که یاد نگرفته بودند ساعتی که ورزش داشتند می گفتم بیایید دفتر همانجا دوباره برایشان توضیح می دادم.

-در سال های آغازین معلمی با چه کسانی همکار بودید؟
با آقایان علی طاهری، عبدالله دلشاد، مذکور نصوری، علی تیموری که اهل لنگه بود. خانم ها هم که همه غیر بومی بودند عصمت نژادی، فرنگیس جوکار که زن دکتر زاهدی بود، فاطمه بحرانی،شهلا فهیمی که همسرانشان افضلی و دُری هم معلم بودند. صفیه حسنی نژاد و شهلا دِرا که این دو بندرعباسی بودند.

- در کنار آموزش رسمی که در ساعات موظف انجام می دادید آیا کلاس فوق برنامه هم داشتید؟
بعد از انقلاب گفتند طرحی به نام تقوا را برای کودکان زیر دبستان اجرا کنید. این طرح برای آموزش های دینی به بچه های زیر دبستان بود. هیچکس زیر بار این طرح نرفت. اما من اجرا کردم. همکاران هم غُر می زدند که چرا این طرح را قبول کردی، ما خودمان جا نداریم. می گفتم این خدمتی است که به بچه های خودمان می کنیم.زکات سوادمان را باید بدهیم. مشکلات بالاخره حل می شود. برای آموزش قرآن از مرحوم ملا عبدالله عبدالعزیز شریف پور و ملا غلامرضا عباسیان استفاده می کردیم. بعد از ظهرها این طرح را اجرا می کردم. مثلا از کلاسی که ورزش داشتند استفاده می کردیم. یا کلاسی که نقاشی داشتند به بچه ها می گفتیم بروید بیرون نقاشی بکشید تا کلاس خالی شود.


-شما گویا علاوه بر کار رسمی روزانه، کلاس های نهضت سواد آموزی را هم درس می دادید. در این مورد برایمان بگویید.
در قبل انقلاب طرح پیکار با بی سوادی بود. گفتند هر کس با این برنامه همکاری کند باید در دوره ای که گذاشته شده شرکت کند. هیچکس نرفت من دل به دریا زدم و رفتم. می ترسیدم شاید قبول نشوم و برایم زشت باشد. امتحانش دادم بعد از 15 روزی جوابش آمد که پذیرفته شده اید و می توانید کلاس تشکیل دهید. من خیلی خوشحال شدم و بی صبرانه در فکر تشکیل کلاس بودم. چون علاقه داشتم که همیشه سر کلاس و با دانش آموزان باشم. کلاس شبانه با دو نفر شروع کردم. به آنها گفتم هر کداممان می رویم در خانه ها تا افراد بی سواد را تشویق برای آمدن به کلاس کنیم. چون شب برق نبود کلاس را بعد از ظهرها برگزار می کردیم. چون کلاس ها دانش آموزان روزانه نشسته بودند، مجبور بودیم زیر سایه دیوار یا سایه گزی که کنار دکان عبدالقادر بود کلاسمان را برگزار کنیم. وقتی برق آمد هم شب در مدرسه رقیه نصوری امتحان برگزار می کردیم. برای تشویق کسانی که بی سواد بودند شب ها؛ با چراغ موشی می رفتیم در خانه هایشان چون می دانستیم پدران روزها سرکارند و شب خانه هستند. با آنها باید صحبت می کردیم تا راضی شوند بچه هایشان را به کلاس های سواد آموزی بفرستند. بعضی ها مقاومت می کردند می گفتند ما دخترمان را نمی فرستیم. می گفتم خیالتان راحت باشد، پیش خودم هستند. می گفتند الان می گویی پیش خودم هستند بعد تحویل کسی دیگری می دهی. اگر قول می دهی که خودت درسشان بدهی می فرستیم. من قولشان می دادم. تا اینکه تعدادشان زیاد شد و مجبور شدم ازدو نفر نیروهای کمکی استفاده کنم. که بعضی ها بچه هایشان را بیرون آوردند. دوباره می رفتم با آنها صحبت می کردم تا راضیشان کنم.برای اردوهای دانش اموزی روزانه هم اگر خودم بودم ، راضی می شدند دخترهایشان بیایند و اگرنه قبول نمی کردند. کتاب، دفتر و قلم درستی نبود. تعدادی دفتر و کاغذ از پیش حاجی علی رحمانی یا کسانی دیگر می آوردیم. هر دفتر را چهار تکه می کردیم، بینشان تقسیم می کردیم. برای اینکه به یادگیری شان کمک کنم می گفتم کلمه هایی که روی وسایل می بینید، بنویسید و برایم بیاورید. کلمه هایی که دیده بودند را در دفتر نوشته، می آوردند. مثل تاید. آن زمان صابون تاید تازه آمده بود. یا کلمه هایی مثل گل یا فلاکس. برای تشویقشان مثلا پاکنی به آنها می دادم که خوشحال می شدند.

-هیچوقت به فکر ادامه تحصیل هم بودید؟

به فکر ادامه تحصیل نبودم. چون بچه کوچک داشتم گفتم رسیدگی به آنها واجب تر است. روز سر کار باشم و شب هم بروم درس بخوانم دیگر به بچه هایم نمی رسم. گفتم سرنوشت بچه ها مهمتر است. اکنون از چهار دختر و یک پسرم جز یکی همه آموزش و پرورشی اند. همین که بسیاری از شاگردان دیروزم امروز معلم، پزشک یا کادر درمانی بیمارستان هستند من را خوشحال می کند.




-اگر از سال های معلمی بخواهید یک خاطره شیرین تعریف کنید چه چیز به یادتان می آید؟
بیشتر خاطراتی که به ذهنم می آید بحث و دعوایی بود که همیشه با مسئولین برای گرفتن امکانات و میز، نیمکت و صندلی برای مدرسه داشتم. یا در مورد دانش آموزانی که وضع مالی خوبی نداشتند، با آنها صحبت می کردیم که زیاد فشار به پدر و مادرشان نیاورند . مثلا می گفتند بقیه کاموا دارند من ندارم. یک کاموایی که مثلا دو تومان بود می خریدیم به آنها می دادیم. خاطره ی دیگری را از زمانی که مدیر مدرسه بنت الهدی بودم، به یاد دارم. دزدان آمده بودند دستگاه اُوِرهد برده بودند و روی کمد با ماژیک سبز نوشته بودند: «دزدان با انصاف به پرونده ها دست نزدند، خوشتان آمد» گفتم من باید این دزد را پیدا کنم. همه جا گشتیم بعد دیدیم که پشت بام چیزی گذاشته و پارچه سفیدی دورش است. پله ای آوردیم رفتیم بالا. دیدیم همان وسیله دزدیده شده است. به دو نفر پسر بچه شک داشتیم که کار آنها باشد.یک کتاب بزرگ قدیمی جلد گرفته بودم که به حساب قرآن است.گفتم بیایید به این قسم بخورید که شما دستگاه را برده اید یا نه. اگر راست بگویید به مادرتان نمی گویم.یکی از بچه ها گریه کرد و به آن یکی نگاه کرد. گفتند بله ما بردیم. گفتیم بلد نیستیم با آن کار کنیم پشت بام می گذاریم تا زمانی که طرز کارش را یاد بگیریم. گفتم به مادرتان نمی گویم ولی هیچوقت دست به این کارها نزنید. بعد همین بچه ها، بچه های بسیار خوب و مودبی شدند. خاطره دیگرم مربوط به زمان جنگ است که کمک برای جبهه ها جمع می کردند. در مدرسه ای که من مدیرش بودم بیشتر از مدارس دیگر کمک جمع می شد. به کمک مادران بچه ها هویج می گرفتیم، مربا درست می کردیم. می رفتیم خانه ها شیشه خالی جمع می کردیم. مربا را در شیشه ها می ریختیم که از اداره می آمدند می بردند. عبدالرحیم رحیمی میوه فروشی داشت. هر وقت میوه می آورد، کسی را می فرستاد دنبالم که یک گونی هویج برای مدرسه شماست؛ بیایید ببرید.

-از شما بسیار سپاسگزارم که با مهربانی که در این گفتگوی صمیمانه، شرکت کردید.

پایان گفتگو / مروارید مهر انلاین
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: