صدامحسین
ابوعلی آشپزِ وزارتِ گردشگریِ عراق است که به او دستور
میدهند به کاخی در حومه بغداد مراجعه کند. او را که وحشتزده است به نزدِ
صدامحسین میبرند و صدام به او میگوید: «برایم تِکه درست کن.»
علی
تعظیم میکند و به آشپزخانه میرود و غذا را درست میکند. صدام میگوید غذا
را دوست دارد و ۵۰ دینار به او میدهد؛ معادلِ ۱۶۰دلارِ امروزی.
«قصابِ بغداد» از علی میپرسد آیا میخواهد برای او کار
کند و البته علی پاسخ مثبت میدهد. علی میگوید: «میتوانستم درخواست صدام
را رد کنم؟ نمیدانم، اما ترجیح دادم سعی نکنم.» کارگرانِ خانه صدام، به
آن «مزرعه» میگفتند؛ علتش این بود که خانه یک زمین بزرگ و مزرعهای واقعی
با مرغ، بز، گوسفند و گاو داشت.
قصاب – قصابِ واقعی و نه صدام – هر روز به همراهِ ۴
دستیارِ خود یک بره و چند مرغ را سر میبرید و مقداری ماهی از دریاچه
میگرفت تا گوشتِ تازه همیشه فراهم باشد. ۶ آشپز برای کاخِ صدام کار
میکردند که ۲ تای آنها منحصراً در خدمتِ ساجده، همسر صدام بودند.
علی میگوید: «نه نمیترسیدم که به من آسیب بزند. اما
اگر روزی غذا بد بود او دستور میداد که من پول گوشت و ماهی را به خزانه
دولت برگردانم. این کار اغلب رخ میداد. مثلا وقتی غذا شور بود او مرا سریع
صدا میزد.»
صدام میگفت: «ابوعلی، کدوم [..]انقدر به تِکه نمک میزند؟»
«درباره املت یا سوپ بامیه که غذاهای مورد علاقهاش
بودند هم همینطور شکایت میکرد.» هر بار که شکایتی از غذا میشد، علی باید
۵۰دینار پرداخت میکرد. روز بعد صدام به او ۵۰دینار میداد، چون مثلا از
سوپِ عدس خوشش آمده بود. علی میگوید: «سوپها همیشه یکی بودند، اما صدام
این مدلی بود.»
به آشپزها دو بار در سال لباسهای آشپزی شاملِ کلاه و
پیشبند و دو دست کتوشلوار و جلیقه میداد که همه دوختِ ایتالیا بودند. یک
خیاط از ایتالیا میآمد و اندازه همه سرآشپزها را میگرفت. یکبار در سال
صدام برای هر کدام از آنها یک ماشینِ جدید میخرید. علی در طی مدتِ خدمت
برای صدام یک میتسوبیشی، یک ولوو و یک شورولت داشت. ماشینهای قدیمی را
دستیارهای صدام میبردند.
در طولِ جنگِ ایران و عراق، صدام به خطِ مقدم میرفت و
دوست داشت یک آشپزیِ نمایشی برای سربازها اجرا کند. علی برنج را روی گاز
میگذاشت تا صدام کارهای نهایی را انجام دهد، اما او شروع به صحبت کردن با
سربازها میکرد و غذا میسوخت. یا نمک زیاد میریخت و سربازهای بیچاره
مجبور بودند آن را بخورند.
علی مجبور شد طرز تهیه سوپِ موردِ علاقه صدام را از
همسرِ او بیاموزد. یک نوع سوپی ماهی که در تکریت پخته میشد. صدام آن را
سوپِ «ماهیِ دزدان» مینامید؛ چون ظاهراً آنها بودند که این سوپ را
میپختند. موادِ لازم سوپ شامل همان ماهیِ روغنی، پیاز، گوجهفرنگی، سبزیِ
جعفری و بادام بود که در داخلِ قابلمه لایهلایه روی هم چیده میشدند.
صدام معمولاً برای صبحانه تخممرغ، ماهی یا سوپ – سوپِ
عدس یا بامیه - میخورد. برای ناهار معمولاً ۶ تا ۸ نوع غذا تهیه میشد؛ دو
نوع سوپ، دو نوع مرغ، ماهی و یک غذای کبابی.
حداقل یک بار در هفته برای شام ماهیِ کبابی یا مسگوف
تهیه میشد که صدام «عاشقش» بود. یکی از همکارانِ علی به نام کمال حنا پیش
از رفتنِ غذاها روی میز آنها را میچشید که مسموم نشده باشند. اگر او
آنجا نبود، یکی دیگر از آشپزها باید این کار را میکرد.
علی به یاد میآورد که روزی صدام آنها را به گشتِ آبی
با قایقِ تفریحی خود روی رودخانه دجله دعوت کرد و پیشنهاد کرد برای آشپزها
غذا درست کند. او محضِ تفریح، روی گوشتهای کبابیِ بره سسِ بسیار تندِ
عربی زده بود. دهانِ علی به محضِ چشیدنِ گوشتها آتش میگیرد. او میگوید:
«ترسیده بودم. از خودم پرسیدم سم است؟ اما چرا؟ برای چه؟ یا شاید کسی
میخواسته صدام را مسموم کند و من آن را خوردهام. او به یاد میآورد که
درخواست آب کرده و از خودش پرسیده: «یعنی هنوز زندهام؟»
بعد از آن علی به یکی از دستیارانش گفته بود که اگر او
چنین غذایی برای صدام درست کرده بود، صدام با «با تیپا به باسنش میزد».
این حرفِ او به گوشِ صدام میرسد و صدام علی را احضار میکند و با لحنی
بسیار جدی به او میگوید، شنیدهام که از کوفتههای من خوشت نیامده است.
علی درباره این واقعه مینویسد: «ترس و وحشتم افزوده شد و شروع کردم به
تعریف و تمجید از غذای صدام. آن لحظه به خانوادهام فکر میکردم. اینکه
همسرم الان کجاست؟ بچههایم از مدرسه به خانه آمدهاند؟ که یکباره صدام زد
زیر خنده و بقیه افرادی که در قایق بودند نیز نفسِ راحتی کشیدند. همهاش
جوک و شوخی بود.»
علی کمی قبل از واقعه یازده سپتامبر وقتیکه جورج بوش به
افغانستان و بعد عراق حمله کرد، کارش را ترک کرد. وقتی صدام را در
مخفیگاهش دستگیر کردند او هنوز مقداری از گوشتهایی که علی برایش تهیه کرده
بود را همراهش داشت. گوشتها از درختِ نخلی آویزان بودند.
عیدی امین
اوتونده اودِرا در اصل برای دولتِ میلتون اوبوته -
نخستوزیرِ اوگاندا در زمانی که این کشور در سال ۱۹۶۲ از بریتانیا اعلام
استقلال کرد - کار میکرد. اوبوته در سال ۱۹۷۱ توسط عیدی امین سرنگون شد و
روندِ کار را میدانست. او گفت: «تا زمانی که برایشان چیزهای خوشمزه درست
کنی، شانس این را داری که تو را نکشند.»
درحقیقت، اودرا زمانی مایه فخر و مباهاتِ امین شد که
افسرانِ ارتشِ بریتانیا به دیدارش آمدند و او برایشان غذاهای خوشمزه به
روی میز آورد، تا حدی که یکی از افسران فکر کرده بود عیدی امین حتماً باید
یک «آشپز سفیدپوست» داشته باشد. امین حقوقِ اودرا را ۳ برابر کرد و به او
یک مرسدس بنز جدید داد. زمانی که کلِ کشور در تعقیب بودند، اودرا از هر
زمانِ دیگری در زندگیِ خود ثروتمندتر بود. او میگوید که «اگر بگویم این
وضعیت را دوست نداشتم، دروغ گفتهام.»
روابطِ امین با اودرا نزدیکتر شد تا جاییکه توصیههایی
به اودرا میکرد، مانند اینکه «تو باید زنهای بیشتری داشته باشی.» با
تشویقهای امین او ۳ زنِ دیگر هم گرفت. امین همیشه یک چمدانِ کوچکِ پر از
پول با خودش حمل میکرد. اگر میدید که اودرا با دختری جوان همصحبت شده،
به اودرا پول میداد و میگفت: «رئیسجمهور میخواهد تو با این زنِ جوان
خوش بگذرانی.»
اودرا میگوید: «امین شیفته زنان بود. کلی عاشق داشت و همیشه اطراف زنان میپلکید.»
«کسی اجازه نداشت درخواست او را رد کند؛ اگر زنی او را
طرد میکرد، باید از کشور میگریخت؛ وگرنه امین انتقام میگرفت. وقتهایی
هم که از زنِ متأهل خوشش میآمد، بادیگاردهایش شوهر آن زن را به قتل
میرساندند.»
حاضر بودنِ منابعِ پایانناپذیرِ مواد غذایی، باعث شد
اودرا به عنوانِ سرآشپز پیشرفت کند و غذایی با عنوانِ کبابِ کاملِ بز را هم
اختراع کرد. او محتویاتِ شکمِ بز را خالی میکرد، ریشِ بز را میچید و
شکمش را با برنج، سیبزمینی، هویج، جعفری، نخود، گیاهانِ مختلف و ادویه پر
میکرد. آنها بز را در حالتِ ایستاده «طوری که گویی هنوز زنده بود» روی
میز میآوردند. اودرا میگوید: «همه از دیدنِ بز در این حالت شگفتزده
میشدند، گویی بز همین حالا از مرتع روی میز آورده شده بود.»
تهدید به خشونت هرگز از کسی دور نبود و اودرا میگوید
هر فردی، حداقل یک نفر را میشناخت که به دستور عیدی امین کشته شده بود.
اجساد بدونِ دست، پا، گوش و زبان بودند. اودرا میگوید: «لابد از خودت
میپرسی که من چطور میتوانستم برای یک هیولا کار کنم؟، خوب من ۴ همسر و ۵
فرزند داشتم. امین من را به خودش وابسته کرده بود که نتوانم ترکش کنم. من
بدونِ پولِ او نمیتوانستم کاری کنم. من کاملاً به او وابسته بودم و او این
را میدانست.»
بعد از «سانحه پلو» اوضاع بد شد.
اودرا یک نوع برنج شیرین با کشکش درست کرده بود که موسی
امین، پسرِ ۱۳ ساله عیدی امین، خودش را با آن خفه کرده بود و برای همین
دلدرد گرفته بود. امین گفت که پسرش مسوم شده و فریاد زد: «اگر اتفاقی برای
پسرم بیفتد همهتان را میکشم.»
اودرا از ترس اینکه اوضاع بدتر از
این شود، مخفیانه موسی را به بیمارستان میبرد و بعد به پدرش که فریاد
میزد: «سم! سم!» تلفن میکند. اودرا بعدها فهمید که در آن زمان، امین با
یک دستش گوشی تلفن را نگه داشته بوده و با دست دیگرش لوله تفنگ را به سمتِ
آشپزها گرفته بوده است.
اودرا میگوید: «دکتر شکمِ موسی را فشار داد تا بادی از
شکمش خارج شد و او حالش بهتر شد. او فقط پرخوری کرده بود و ترسها برطرف
شد.» اما بالاخره نوبتِ اودرا هم رسید. او را به ظنِ مسموم کردنِ امین
دستگیر و زندانی کردند و بعد از آن به کشورِ خودش کنیا تبعیدش کردند. او
خرسند است که توانسته جانش را بردارد و از اوگاندا فرار کند.
انور خوجه
آقای کاف – که از ترسِ انتقام نمیخواهد نام واقعیاش
فاش شود - میگوید کار کردن برای نخستوزیرِ سابقِ دولتِ کمونیستِ آلبانی
شاملِ رعایتِ تدابیرِ شدیدِ امنیتی بود.
او ۲۴ ساعته تحتِ نظارت بود و
وقتهایی که به محلِ زندگیاش سر میزد دو مأمور از پلیسِ مخفی او را
همراهی میکردند. ماهیگیرانی که برای تهیه غذا میرفتند با دو مأمور که
دائماً آنها میپاییدند، همراهی میشدند. دو پلیسِ امنیتی، کشاورزان را
درحالیکه شیر گاوها را میدوشیدند همراهی میکردند تا مبادا آنها چیزی به
شیر گاو اضافه کنند.
خوجه، که با مشتِ آهنی به مدتِ ۴ دهه در آلبانی حکومت
کرد و طی این مدت ۲۰۰۰۰۰ نفر را به اردوگاههای کار اجباری فرستاد، غذاهای
شهرِ محلِ تولدِ آقای کاف را دوست داشت. برای همین سرآشپز خود را از این
شهر انتخاب کرد. آقای کاف اجازه نداشت به کسی، حتی به همسر خودش، بگوید،
برای چه کسی کار میکند.
خوزه دیابت داشت که یعنی روزی ۱۵۰۰ کالری
میتوانست مصرف کند. آقای کاف میدانست که اگر خوزه بمیرد، او مقصر شناخته و
اعدام خواهد شد.
قد خوجه بلند بود که یعنی محدودیتِ غذایی مانع از سیر
شدنِ او میشد؛ برای همین او اغلب گرسنه بود و این گرسنگی خلقِ بد او را
بدتر میکرد. او برای صبحانه مقداری پنیر و مربا میخورد. برای ناهار سوپ
سبزیجات و یک تکه کوچک بره یا ماهی، به عنوان دسر آلوی ترش و برای شام ماست
میخورد. اگر اخلاقِ خوزه خوب نبود، آقای کاف برایش دسرِ اضافی که با شکرِ
مخصوصِ بیمارانِ دیابتی تهیه شده بود، درست میکرد. آقای کاف مینویسد:
«آن روزها او به چیزی شیرین احتیاج داشت. برای همه ما و برای کل کشور بهتر
بود که او چیزی شیرین مصرف کند.»
خوجه و همسرش بسیار «خسیس» بودند و با اینکه از پولهای
دولتی خرج میکردند؛ حسابِ هر یک پنی پولشان را داشتند. آقای کاف برای
اینکه غذا را جذابتر کند، آن را با چیزهایی مانند کلاهی که روی سر یک بچ
خوکِ کبابی گذاشته بود یا سیگاری که در دهانش گذاشته بود، تزئین میکرد.
آقای کاف میگوید «من در ترس و وحشتِ دائمی به سر
میبردم و همه میترسیدند که روزی انور بدخلق شود و همه ما را به اردوگاهِ
کار اجباری بفرستد یا بکشد.» اولین آشپز خوزه خودش را کشته بود و یکی دیگر
هم به طرز مرموزی ناپدید شده بود. آقای کاف به ذهنش رسید با خواهرِ خوزه
صحبت کند و از او بپرسد وقتی بچه بودند مادرشان چطور برایشان آشپزی میکرد؛
این کار ظاهراً جواب داد و او زنده ماند.
فیدل کاسترو
اراسمو هرنداندز برای فیدل کاسترو و بیشمار سرانِ
کشورهای مختلف، از جمله رئیسجمهورِ اسبقِ آمریکا، جیمی کارتر، آشپزی کرده
است. او شاهدِ ۵۰ سوء قصد به جانِ کاسترو در طی حیاتش بوده و باور دارد
که «فرشتگان» از او محافظت کردهاند. غذای موردِ علاقه کاسترو، سوپِ
سبزیجاتِ هرناندز بود و علیرغم آنکه دههها کشورش را به شکلِ حکومتِ
کمونیستی اداره کرده بود، از نظرِ هرناندز «رفتاری خوب و شیرین مانند یک
پدر» با مردمانش داشته است.
هرناندز تا همین امروز از کاسترو حمایت میکند و فکر میکند «هیچکسی به اندازه فیدل برای کوبا کار خوب انجام نداده است.»
این
دو آنقدر نزدیک بودند که وقتی کاسترو تصمیم میگیرد اعلامِ بازنشستگی کند،
به اراسمو زنگ میزند و از او میخواهد برایش سوپِ سبزیجات درست کند.
برطبقِ کتاب، کاسترو در موقعیتهای خاص گوشت میخورد که شاملِ بره طبخ شده با عسل یا شیر نارگیل او یا نوزادِ خوکِ کبابی بود.
سرآشپز دیگرِ کاسترو، نامش فلورس بود. او میگوید
کاسترو هر روز برای صبحانه تخممرغ میخورد و بهترین شکلِ آن هم تخمِ
بلدرچین با لوبیا و برنج بود. کاسترو عاشقِ بستنی بود و میتوانست ۱۰ اسکوپ
یا بیشتر با شامش بخورد.
اما او گاهی اوقات غذاهای سخت هم طلب
میکرد. یکبار کاسترو سفارشِ سالادِ مارماهی داده بود. فلورس تمامِ شب را
رانندگی میکند تا بالاخره یک ماهیگیر را پیدا میکند که مارماهی صید کند،
اما ماهیگیر امتناع میکند.
فلورس سر ماهیگیر فریاد میکشد و میگوید: «همین حالا برای ما مارماهی صید میکنی.»
آنها
مارماهیها را صید میکنند و فلورس درحالیکه یک روز تمام نخوابیده، غذا را
درست میکند و همراه با سالادِ کاهو، گوجهفرنگی، جعفری خرد شده، آویشن،
پیاز و هویج روی میز میبرد.
فلورس، باوجود این رفتار، همچنان به
کاسترو وفادار است و میگوید، حتی اگر قلبم را از من طلب میکرد به او
اجازه میدادم سینهام را بشکافد و آن را بیرون بکشد.
پل پوت
پل پوت برای کامبوج رهبرِ بیرحمِ خمرهای سرخ بود که میلیونها نفر از مردمان خودش را قتل عام کرد.
اما برای یانگ موئیون، پول پوت، با وجودِ آنکه نسبت به سالادش بسیار ایرادگیر بود، «قاتل» نبود و فقط یک «رویاپرداز» بود.
موئیون
که سالها برای این دیکتاتور آشپزی کرده است، هنوز هم به او وفادار است و
تنها گلهمندیاش این است که مدتها طول کشیده تا فهمیده چطور غذاهای
موردِ علاقه پل پوت را درست کند. اولین غذایی که او برای پل پوت درسته
کرده، سوپِ ترش و شیرین به همراهِ سالادِ پاپایا بوده است.
پل پوت این غذا را نمیخورد، چون دوست دارد به شیوه
غذاهای تایلند با خرچنگِ خشکشده یا خمیرِ ماهی و بادام زمینی تهیه شود؛
بنابراین موئیون برای او ماهی کبابی و مرغِ سوخاری درست میکند. موئیون
گاهی میانوعدههایی با تخمِ لاکپشت درست میکند و گاهی سربازان فیل سر
میبرند.
موئیون هنوز پول پوت را عاشقانه دوست دارد میگوید: «چه کسی میتواند او را دوست نداشته باشد؟»