مروارید مهر انلاین به نقل از دوهفته نامه فرهنگی اجتماعی ماراک هرمزگان گزارش می دهد : در یک روز گرم از خردادماه ۱۴۰۲ در محلههای قدیمی بندر تاریخی کنگ که هنوز بادگیرها، در و پنجرههای چوبی، مجلسیها و بالاخانهها جا به جا دیده میشود، به دیدار یوسف دریاپیشه معروف به یوسف زایر میروم. بسیار شنیدهام از کنگ و سفر دریانوردانش. از صنعت لنجسازیش و آیینها و رسومی که ریشه در دل تاریخ دارند. یوسف زایر که متولد ۱۳۳۳ شمسی است یکی از بازماندگان نسل دریانوردان کنگی است. پدرش او را در نوجوانی به مدرسه دینی بندرلنگه نزد سلطانالعلما فرستاد تا علم دین بیاموزد. اما او بعد از یک سال حجرههای درس دینی را به عشق سفر رها کرد و همراه پدر که ناخدایی با تجربه و کارکشته بود راهی سفرهای تجارتی شد. لنج میهندوست بهنام مالک عیسی عبدالله و ناخدایی محمد عیسی وسیله سفر بود. آنچه یکی از این سفرها را بیش از پیش جذاب کرد همراه شدن خانم ماریون کاپلان از «موسسه نشنال جئوگرافیک» به مدت چهار ماه همراه لنج میهندوست بود. ماریون کاپلان که متولد انگلیس است اکنون در روستایی در جنوب غربی فرانسه زندگی میکند. از دهه ۱۹۵۰ میلادی به سراسر جهان سفر کرده و از سنتها، فرهنگها و توسعه مناطق از قطب شمال تا صحرای آفریقا، منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا برای مجلات مشهوری همچون «تایم» و «آبزرور» و «موسسه نشنال جئوگرافیک» عکاسی کرده و تحولات جوامع را از دریچه دوربینش مستندسازی کرده است. خانم کاپلان که عکاسی حرفهای و ماجراجو بود، در همسفرشدن با دریانوردان کنگی ماموریت داشت در طول سفر از این نسل دریانوردان جنوب ایران قبل از آنکه به تاریخ بپیوندند، گزارش تهیه کند. این سفر دریایی چهار هزار مایلی به آفریقا طولانیترین مسیر کشتیرانی تجاری در جهان بود. همراه شدن یک زن تنها با مردان در طول سفری دراز،َ نزد دریانوردان کنگی امری نحس و تابو بود. اما خانم کاپلان چگونه این تابو را شکست و توانست با عکاسی لحظات آن سفر را ثبت کند؟
یوسف زایر همه آن عکسها را با دقت و مراقبتی خاص نزد خود نگه داشته که البته برای تاریخ دریانوردی بندر کنگ از ارزش و اهمیتی ویژه برخوردار است. با یوسف زایر از پیشه نیاکان، مسیرهای سفر، نوع تجارت بر دریا و همچنین از چگونگی همسفرشدن خانم کاپلان با آنها در سال ۱۳۵۱ شمسی، به گفتگو نشستم.
پیشه نیاکان شما چه بود و این لقب زایر از کجا آمد؟
پدربزرگم عبدالکریم شرّا ناخدای لنج فکری بود. استادی که لنج درست میکند را گلّا میگویند و شرّا لقب کسانی است که لنج را خیلی خوب و نقلی درست میکردند. پدرم عیسی زایر کار ناخدایی و تجارت روی دریا را ادامه میدهد. پدربزرگم آدم شوخی بود. با لنج ماهیگیری کوچکی دنبال ماهی کُر تا آبادان رفته بودند. آنجا ماهی میفروختند و خرما میخریدند. روزی زیر نخلها پیش زنها نشسته بودند. جاشوها میآمدند سلگ (خرمای دسته دوم) برای دامهایشان میخریدند. زنها میپرسند کربلا رفتی؟ پدربزرگم میگوید بله دو بار رفتم. میگویند مشهد هم رفتی؟ میگوید بله شش ماه پیش رفتم. زنها به این خاطر او را زایر صدا میزدند و احترامش میکردند که دو تا زیارت رفته.
شما از چه سالی با پدرتان همسفر شدید و کدام مسیرهای دریایی را میپیمودید؟
از سال ۴۹ با پدرم همسفر شدم. پدرم از کوچکی سفر میکرد. به کلکته در هندوستان و به آفریقا تا موزامبیک میرفت. پدرم حدود یک ماه در راه بودند تا به تانزانیا برسند. بادهای سهیلی که میآمد، دریا طوفانی میشد. دیگر نمیتوانستند به این طرف برگردند. یکی از ناخداها زنی در موزامبیک هم داشت. تا سه ماه آنجا میماندند. چون نمیشود رو به باد حرکت کرد. از لحاظ زمانی در زبان دریانوردی میگفتند نیم در هفتاد از سال نوروزی (تقویم فرسی) است. لنج را میبردند در خوری نگه میداشتند تا از باران و باد در امان باشد. دریانوردان دفتری به همراه داشتند که روزانه گزارش موقعیت، زمان حرکت و وضع هوا را در آن ثبت میکردند. (دفتر را نشانم میدهد و اصطلاحات را معنی میکند)
زمانی که من با پدرم همسفر شدم لنجها موتوری بود ولی از بادبان هم استفاده میکردیم. چون هم سرعت لنج بیشتر میشد و هم برای مقابله با موج بهتر بود. از کنیا تا خورفکان ده تا دوازده روز در راه بودیم. سال ۵۶ برادرم به هند رفته بود. داماد شده، زنی به نام عایشه گرفته بود. امسال داماد شد، سال بعد لنجش غرق شد. گرفتار طوفان شده بودند. در استان «کرلا»، بندر «کالیکوت» لنج با همه سرنشینان که هفت نفر بودند، غرق شدند. دامادمان که ناخدا بود با یکی از ملوانها به نام اسماعیلزاده به نوبت جایشان را عوض میکردند. عدهای در لنج و عدهای دیگر در خشکی میماندند. دامادمان تعریف میکرد: دیدیم که چراغ لنج خاموش شد. گفتیم یا گردباد زده یا موتور خاموش شده. بعد از ده روز کشتی یونانی اعلام میکند که یک لنج عربی غرق شده. دامادمان میروند نگاه میکنند میبینند که لنج کاملا واژگون روی آب قرار گرفته است.
برخی از دریانوردان کنگی گویا در سفرهایی که به مقاصد تجاری داشتند زنانی هم به عقد خود درمیآوردند.
علی قاسم در کرلا بالاتر از کلکته چهار دختر و یک پسر در هندوستان دارد. سالی دو بار به هندوستان میرفتند. ابومهدی یا یوسف گلبت از اهالی کنگ میگفت سیصد بچه کنگی در هند میشناسم. پیشنهاد دادیم برای خواهرخواندگی کنگ و بندرکالیکوت هند. گفتند باید مدرک داشته باشید. خواجه عمران از دیگر اهالی کنگ در هند سه زن گرفت. دوتا از زنها را به اینجا آورد که یکی فوت کرد و یکی دیگر در هند است. داماد خودمان؛ حالا متوجه شدهایم که سه تا زن دارد. یکی اینجا دوتا در هند. از یک زن هندی یک پسر دوبی و یک پسر قطر زندگی میکند. پسری که در دوبی است عید قربان به اینجا آمده بود. اتفاق افتاده که در دوبی در هنگام جشن عروسی کسی دست دختری را گرفته، گفته تو مرا میشناسی؟ گفته نه. گفته: من خواهر شما هستم. یکی از اهالی کنگ میگفت من نمیدانستم که دایی شش بچه دیگر هم هستم. کنگیهای زیادی بودند که در سفر تجاری به هند، آنجا ازدواج مجددی میکردند.
شما چه مدت همراه پدر به سفرهای دریایی رفتید و معمولا چه تجارتهایی در طول مسیر صورت میگرفت؟
من چهار سال در سفرهای دریایی همراه پدرم بودم. تا بندر مُخا در یمن شمالی، جیبوتی، کنیا و تانزانیا رفتم. بندر بربره هم جزو مسیرهای دریایی بود که من نرفتم. کنیا هر سال میرفتیم. بندرگاه بود. پدر معامله قالی میکرد. در کنیا سالن بزرگی جدا از دفتر رئیس گمرک وجود داشت که مخصوص لنجهای ایرانی بود. قبل از ورود؛ دکتر میآمد چک میکرد. باید کارت مننژیت میداشتیم. یعنی باید واکسن زده بودیم. بعد چک میکردند که مسافر داریم یا نه. بعد جنسها را نگاه میکردند که چه آوردهایم. هر ملوانی صندوق مخصوص خودش داشت. چیزهایی که میخرید در آن نگه میداشت. سیگار، عطر، دمپایی و ... . سیم سرب میکردند و آنرا برعکس میگذاشتند. قهوه ممنوع بود. قهوه میخریدند و در آن میگذاشتند. یا در کیسه برنج نود کیلویی میگذاشتند و سر آنرا میدوختند. صندوقها را بیشتر از «بندرمکلا» در یمن جنوبی میخریدیم. ارزیاب میآمد قالی ناخداها را قیمتگذاری میکرد که چقدر ارزش دارد. مثلا این قالی بیست و پنج هزار شیلینگ ارزش دارد. مشتری میآمد میخرید، کار به فروشنده نداشت. خریدار میرفت پیش رئیس گمرک. میگفت فلان قالی با فلان شماره را خریدهام. از ایران قالی و از بصره خرما میبردیم. از مسیر خورفکان میگذشتیم. بعضی ملوانها حلب نفت از اینجا میبردند، آنجا میفروختند. از آنجا چندل میخریدیم. بار اصلی لنج چندل بود. ملوانها برای خودشان چیزهایی مثل نارگیل یا آب لیمو هم میخریدند.
زمان ماندن در آنجا بستگی به شرایط جوی داشت. سه نوع ناخدا داشتیم. یکی ناخدای دریا بود و کاری به امور دیگر نداشت. مسئولیتش کمتر بود چون صاحب جهاز نبود. یک ناخدا مسئولیتش رتق و فتق امور گمرک و خشکی بود. ناخدای دیگری بود که صاحب جهاز بود ولی تاجر نبود. یکی دیگر در عین اینکه ناخدای دریا بود مالک جهاز و تاجر هم بود. اگر اشتباهی میکرد زندگیش میرفت. کسی که خرما از بصره میخرید مستقیم به مکلّا میرفت. ناخداها و جاشوهایی که اهل خرید و فروش بودند از ایران به جز خرما به همراه خود بادام، گردو، مویز، حوبانه (نوعی کوزه که در گویش محلی به آن مدحله میگویند) که به همراه داشتند در بندر مکلا میفروختند و در راه برگشت در بندر مکلا جاشوها مرواح (گوزن یا بادبزن) و گعفیه (کلاه دست ساز) خریداری میکردند و با خود به کنگ میآوردند. در مسیر رفت در مکلا به دلالان یمن در بنادر عدن، جیبوتی، مُخا، حدیده و بربره تلگراف میزدند و هر جا قیمت برای فروش خرما مناسبتر بود، به همان بندر میرفتند و میفروختند. از عدن نمک میخریدند به آفریقا میبردند. نمک در دارالسلام (تانزانیا) پیاده میکردند. در گذشتههای دورتر به زنگبار هم میرفتند. ولی ما از کنار زنگبار رد میشدیم و به مومباسا بندر کنیا میرفتیم. چندل تانزانیا باریکتر و راست است. هر بیست تا عدد چندل یک کروجه میگفتند. در عدن واحد وزن را فراسله میگفتند. بعد که لنجها موتوری شد، از بنادر آفریقا گوسفند به مقصد کشورهای خلیجفارس بار میکردند. گوسفندان که تخلیه میکردند دوباره میرفتند خرما میآوردند و مسیر قبل را طی میکردند. ولی تجارت اصلی از آفریقا چندل بود. به جرئت میتوانم بگویم از خرمشهر تا چابهار اگر یک عدد چندل در خانه کسی هست، دست کنگی به آن رسیده است. چندل تانزانیا با کنیا فرق داشت. چندل تانزانیا برگ و سر شاخهها را با تبر میزدند ولی چندل کنیا با اره جدا میکردند. از نکات جالب این بود که ملوانان در زمان فراغت در لنج، با پیش درختی به نام غزف که از تانزانیا تهیه میشد، حصیر و زنبیل درست میکردند.
آیا شما زبان مردم آن مناطق را هم یاد گرفتید؟
هفده کشور آفریقایی به زبان سواحلی صحبت میکنند. من تا حدودی بلدم. پدرم بیشتر بلد بود. دریانوردان زبان سواحلی، هندی و عربی بلد بودند. حتی میشد که شخصی فارسی را کمتر میفهمید. نکته دیگر اینکه کسانی که به کویت رفت و آمد داشتند در صحبتهایشان بیشتر ضرب المثل عربی بهکار میبردند. کسانی که آفریقا میرفتند (البته اینها به هند کمتر میرفتند) ضرب المثلهای آفریقایی و کسانی که هند میرفتند ضرب المثلهای اردو و هندی بهکار میبردند.
شما به هند هم سفر کردید؟ چه نوع تجارتی در سفر به هند صورت میگرفت؟
من به هند نرفتم. از بصره خرمای تازه بار میزدند در هند تخلیه میکردند. بهاصطلاح میگفتند خرمای کُتّه افتاده. خرمای یکسال قبل را دوسان میگفتند. در هند از خرما مشروب درست میکردند. چوب ساج و چوبهایی که در ساخت لنج بهکار میرفت از هند میآوردند. چوب را معمولا از بندر «کالیکوت» بار میزدند. از بندر «خورمیون» کاپرل که نوعی سقف سفالی بود بار میزدند و به آفریقا میبردند. همینطور طناب کنبار، بمبو که قدیم در ته سبدهای ماهیگیری میگذاشتند یا در دیواره کپر بهکار میرفت. بمبو هم دو نوع بود. نمونهای بمبو بود که در ساخت خانه استفاده میشد. بند کمبار دو نوع بود که الیاف آن از درخت نارگیل تهیه میشد. یک نوع باریکتر و نوعی دیگر درشت تر که دور چوب چندل میکردند. نوع باریکتر که به آن استحمار میگفتند برای ساختن سِوِند استفاده میکردند. ادویهجات هم از هند میآوردند. کالاهایی که از هند میآوردند خُرد و ریزه بیشتر داشت. چایی هم از هند و نمونهای هم از کنیا میآوردند که به آن کله مورچهای میگفتند.
قصه همسفر شدن خانم کاپلان با شما از چه قرار بود؟
سال ۱۳۵۱ شمسی و سفر دوم من بود. خانم کاپلان در نمایندگی «نشنال جئوگرافیک» در کنیا کار میکرد. به او گفته بودند از سفرهای سندباد بحری باید عکس بگیری و گزارش تهیه کنی. رفته بود گمرگ مومباسا، علی سرور رئیس گمرک آنجا لیست لنجهای کنگی را به او داده بود. به کویت سفر کرده و از آنجا به ابوظبی آمده بود. آن زمان بوم یا لنجهای کوچکی بود. ما داشتیم برای ظفار بار میزدیم. در خور سه لنج بیشتر نمیتوانستند کنار هم قرار بگیرند. دیدیم مردی به همراه زنی آمدند. ما ملوانان با هم شوخی میکردیم. گفتیم: «این برای ناخدایی خوبه زنش هم دنبالشه.» مرد همراه زن، نقش مترجم داشت. گفت: «این لنج برای کجا بار میزند؟» گفتیم: «برای ظفار.» نام لیستی از لنجها را داشت. لنج میهندوست که مال ما بود با نام مالک پدرم عیسی عبدالله و ناخدا برادرم محمد عیسی. البته در اصل پدرم ناخدا بود ولی زمان شاه چون ناخدا و مالک لنج نمیتوانست به نام یک نفر باشد؛ ناخدا و مالک به نام دو نفر ثبت شده بود. گفت: «ناخدا کجاست؟» گفتیم: «ناخدا رفته بیرون. بعد از نماز عشا برمیگردد.» آن زمان برق نبود ما فانوس یا چراغ توری روشن میکردیم. وقتی ناخدا آمد. مرد مترجم گفت: «این زن میگوید من را با خودتان ببرید.» پدرم قبول نکرد. گفت همه مرد همراه دارم، زن با خود نمیبرم. ضمن اینکه بعد از ظفار معلوم نیست که به آفریقا برویم. شاید جایی دیگر بارگاهی پیدا کردیم. شاید هم برگشتیم. هر کاری کرد، پدرم قبول نکرد. در کتابش مینویسد که ناخدا خیلی بداخلاق بود. آنها نشستند که چایی بخورند. پسر عمویم که همراهمان بود به پدرم به زبان آفریقایی گفت که سخن ول کن با خودمان می بریمش. خانم کاپلان گفت شما سواحلی بلدید. با پدرم شروع کرد سواحلی حرف زدن. پدرم باز هم قبول نکرد. گفت ما زن با خودمان نمیبریم. بعد شما با قاشق و چنگال غذا میخورید و ما غذا با دست میخوریم. ما ماهی سور میخوریم. خانم کاپلان گفت هر چه شما خوردید و هر طور خوردید، من میخورم. کسی به نام حاجیمحمد چیراوی در دوبی دفتر داشت که اصالتا اهل چیرو بود. او وکیل لنجها بود. کسی پولی داشت به دستش حواله میکرد. در بندر عدن عبدالله فکری اهل بندرلنگه وکیل لنجها بود. رفتیم دفتر چیراوی دیدیم خانم کاپلان آنجا نشسته. به خانم کاپلان گفت:«گفتی ناخدا، این ناخدا آمد.» کاپلان گفت: «این مرا نمیبرد.» حاجی محمد چیراوی گفت: «این را با خودتان ببرید.» پدرم گفت: «مگر من دیوانهام که یک زن با خودم ببرم.» ما که در جریان کار نبودیم. گویا این حاجی محمد چیراوی با خانم کاپلان بند و بست کرده بودند. ما رفتیم بندر راشد لنگر انداختیم. حالا حاجی محمد چیراوی ساعت سفر و همه چیز ما را میفهمد و لنج ما زیر نظر است و میدانند که مسیرمان کجاست. در بندر راشد لنجهای کوچک پاکستانی آمدند بغل ما لنگر انداختند. ما روغن لنج عوض کردیم. کسی کاری به لنج پاکستانی نداشت. به ما گفتند اگر قصد حرکت دارید، دستور دادهاند که بروید جلو کشتی شیخ احمد، آنجا پهلو بگیرید. دو ساعتی معطل بودیم که دیدیم خانم کاپلان با یک جیب انگلیسی همراه پلیس آمدند. پلیس گفت این را با خودتان ببرید. نگاه کردیم پشت انبار، ماشین چیراوی هم ایستاده است. پدرم ناراحت بود. میگفت یک زن تنها با خود بردن نحس است. میگفت: کجا دستشویی میرود. دستسشویی در ته لنج آویزون بود. آن زمان اعتقاد داشتند که باید سنگ پاکردون (سه تا سنگ که با آن چاله درست میکنند. کنگیها چاله را کردون میگویند)، مرغ یا گوسفند همراهت باشد تا نحسی از بین برود. گویا حاجی محمد چیراوی این موضوع را به خانم کاپلان گفته بود و این بود که خانم کاپلان بزغالهای را با خود به لنج آورده بود تا خیال پدرم راحت شود. به سمت خورفکان رفتیم. آنجا مسئول سر اسکله یک نفر آفریقایی بود. خانم کاپلان با این مسئول آفریقایی صحبت کرد و آدرس پلیس خورفکان و بیمارستان را گرفت. در خورفکان هم بار زدیم. پسر خالوی پدرمان که شوفرمان بود مریض شد. باید پروستاتش را در ایران عمل میکرد و نتوانست با ما بیاید. پدرم یک شوفر پاکستانی گرفت که حنفی بود. کسی با خانم کاپلان حرف نمیزد. انگار با او قهر بودیم. مرد پاکستانی نماز سنت و واجب خیلی میخواند. خانم کاپلان برایش جالب بود که این فرد چرا این همه نماز میخواند. در کتابش هم نوشته که در هر شرایطی عبادات خود را به جا میآوردند. به پدرم گفت این پاکستانی آدم درستی نیست. بیش از آنچه خدا گفته نماز میخواند. سوال میکرد شما چند رکعت و چگونه نماز میخوانید. کتابی داشت که ترجمه انگلیسی قرآن بود. وقتی هوا تاریک میشد با نور چراغ قوه میخواند و از پدرم در مورد سورهها مثل سوره یونس سوال میکرد. از مرد پاکستانی میپرسید تو چرا این همه نماز میخوانی؟ تو خلاف خدا انجام میدهی. او هم کمکم نمازش را کم کرد. پرس و جوی خانم کاپلان در مورد قرآن موجب شد ارتباط پدرم با او بهتر شود. البته خودش در خاطراتش میگوید وقتی انگلیسیها چندین فرش ایرانی را که ما حمل میکردیم بدون چانهزنی خریدند، به بهبود تصویر من نزد ناخدا کمک کردند. موقع خواب جا کم بود. من شیفت مخالف برادرم یعنی هم شیفت پدرم بودم. مجبور بودم بلند شوم که برادرم بخوابد. خانم کاپلان زیر کِبِن لنج میخوابید. عید قربان به ظفار رسیدیم که هفت روز تعطیل بود. باید هفت روز صبر میکردیم تا بار تخلیه شود. بعد از هفت روز مامور آمد که این زن مسافر آفریقاست؛ پیاده نشود. پشت جوازش نوشته برای کنیا. نباید پیاده شود. پدرم به خشکی رفت. اجازه ندادند خانم کاپلان پایین برود. پدرم به او گفت پول خرج میکنی؟ به این پیرمردی که قایق دارد و بار جابهجا میکند پولی بده و نامه بنویس به مقامات شهر که اجازه بدهند پیاده شوی. خانم کاپلان به زبان انگلیسی نامههایی به رئیس پلیس، رئیس بیمارستان و والی عمان نوشت. با حلوا، خرما و قهوه از پیرمرد پذیرایی کردیم. پدرم سفارش کرد که این خانم چند نامه دارد. به تو چند شیلینگ پول میدهد، نامهها را به دست خودشان برسان. ظهری بود. ما نشسته بودیم، بازی پَتّه میکردیم. دیدیم مردی با لباس عمانی آمد، وارد لنج شد و رفت پیش خانم کاپلان و بعد از مدتی دوباره پایین رفت. ما هم حرفی با او نزدیم. گفتیم جریان آمدن و رفتن این مرد چه بود؟ پسر عمویم گفت این حتما خسته بوده، آمده اینجا استراحت کند. صبح روز بعد داشتیم صبحانه میخوردیم که دیدیم از یک قایق ارتش مردی با لباس نظامی که قیافه همان مرد دیروزی را داشت، وارد لنج شد و به عربی به پدرم گفت این خانم امروز پیاده میشود. ما هم به عربی از مرد پرسیدیم دیروز چه کاری داشتی؟ به فارسی گفت دیروز سوال نگرفتید مشغول بازی ورق بودید. من همان مرد دیروزی هستم. خانم کاپلان هر روز صبح میرفت و غروب برمیگشت. تا بارمان پیاده شد، بیست و پنج روز طول کشید. خانم کاپلان هر روز نگاه میکرد بشکههای ما آب دارد یا نه. اگر آب نداشت از کشتیهای انگلیسی که پهلوی ما بودند بشکهها را پر میکرد. ظفار آب نداشت. لنجهای دیگر کنگی هم که آنجا لنگر انداخته بودند، اگر آب نداشتند از ناوهای انگلیسی به آنها آب میداد. بارمان که تخلیه شد سفرمان را به آفریقا ادامه دادیم. خانم کاپلان گفت تا زمانی که به مقصد برسیم من روزی یک ساعت با شما زبان انگلیسی کار میکنم. ولی از بس دریا طوفانی شد، این کار ممکن نشد. دو روز مانده بود که به کنیا برسیم. یکی از ملوانها به نام حسن بازیار که شیفت برادرم بود و نقش کمک شوفر پاکستانی را داشت، رفته بود آب لنج بیرون بریزد. پیراهنش در تسمه پروانه لنج گیر میکند. سرش را جلو میآورد که پیراهنش را بکشد موتور لنج پوست سرش را کنده بود. دست و پایش را زخمی کرده بود. با صدایی غیرطبیعی که از موتور لنج آمد، ما از خواب بلند شدیم و به طرف موتورخانه رفتیم. هوا هم سرد بود. موتور خاموش کردند. همه جا خون ریخته بود و بوی تند خون آدم میآمد. شوفر هندی و یکی از ملوانها تسمه پروانه را بریدند تا توانستند حسن را آزاد کنند. آن زمان هم در لنج قرص و دوا و امکانات درمانی هیچی نبود. خانم کاپلان چندتایی قرص مسکن داشت که از یک طرف میدادیمش از طرف دیگر بیرون میآورد. چراغهای «بندر کسمایو» سومالی پیدا بود. ولی چون بندر لنگرگاه نداشت نمیتوانستیم برویم. برادرم حساب کرد که ساعت ده به «بندر لامو» میرسیم. چون مریضمان حال وخیمی داشت باید اولین بندر پیاده میشدیم. لامو هم چراغ نداشت. از خور باید داخل میرفتیم. ده کوچکی بود. دکتری نبود. راه زمینی به علت بارندگی بسته بود. شب اول و روز دوم در بهداری لامو بدون هیچ دوایی فقط توانستند قسمتهای صدمه دیده بیمار را پانسمان کنند. سرش خیلی ورم کرده بود. هیچ راهی نبود. خانم کاپلان گفت اینجا هواپیماهای تک موتوره هست که برای لامو گردشگر میآورد. لامو جزیره بود. فرودگاه در خشکی خارج از جزیره واقع بود. خانم کاپلان با پدرم به طرف فرودگاه رفتند. خانم کاپلان با خلبان هواپیما صحبت کرد. خلبان گفت: «من اکنون در اختیار کس دیگری هستم. از زمین که بلند شدم می توانم با هواپیماهای دیگر تماس بگیرم که به کمک شما بیایند. کرایه انتقال مریض بیست و پنج هزار شیلینگ است. ولی شما باید تا غروب مریضتان را به اینجا برسانید.» هواپیما آمد حسن را سوار کرد با یک پرستار و پدرم پرواز کردند. او را به بیمارستان مومباسا بردند. اول در بیمارستان خصوصی بستری شد. بعد از نماز صبح پدرم از بیمارستان رفت پیش فردی عمانی به نام شریف شاطری که وکیل لنجها بود و از آفریقا زن گرفته بود. برادرش رئیس اداره بندر قسمت کشتیها بود. تعجب کرده بود تو کی آمدی که صبح زود اینجایی؟ پدرم ماجرا را تعریف کرده بود. گفته بود در این بیمارستان نمیتوانیم بمانیم چون کرایهاش بالاست. با برادرت صحبت کن شاید بتوانیم او را به بیمارستان دیگری ببریم. بدین ترتیب حسن را از آنجا به بیمارستان دولتی بردند. همان شبی که تا صبح در بیمارستان خصوصی بود، پنجاه هزار شیلینگ هزینه بیمارستان شده بود. حسن یکماه در بیمارستان دولتی ماند. رئیس بیمارستان دکتری هندی به نام دکتر مندوست بود. اعلام کرد یک نفر موروبا (عرب) خون لازم دارد و عکسش در روزنامه چاپ کرده بودند. آنجا ما را به عنوان عرب میشناختند چون لباس دراز میپوشیدیم. حسن بازیار با یک هندی دوست بود و رفت و آمد خانوادگی داشتند. بچههای آن فرد هندی عکس حسن را در روزنامه میبینند و او را میشناسند و به دوستان دانشجویشان میگویند برویم بیمارستان که یکی از دوستان پدرمان به خون نیاز دارد. دکتر گفت تا اندازهای که ما جا داشتیم خون گرفتیم. تعجب کرده بود که چطور به این بیمار این همه دانشجو از هندی و آفریقایی و جاهای دیگر خون دادهاند. ما به تانزانیا رفتیم. در مدتی که ما نبودیم، دوست هندی حسن به او سر میزد و رسیدگی میکرد. در تانزانیا یکماه طول کشید تا چندل بار زدیم و به مامبوسا برگشتیم. رگهایی از سر حسن نیاز به پیوند داشت. گفتند که چون در بیمارستان دولتی تخصص لازم وجود ندارد باید دوباره در بیمارستان خصوصی قبلی بستری و بعد برای عمل پیوند با هواپیمای نیروی هوایی به نایروبی پایتخت کنیا انتقال داده شود. ما صبح به خیال اینکه حسن به بیمارستان خصوصی آوردهاند، برای ملاقاتی به آنجا رفتیم. گفتند چنین کسی را اینجا نیاوردهاند. پیرمردی به نام دکتر جویلی بود که با ناخدای لنجها آشنا بود. در جلسهای که در بیمارستان گرفته بودند گویا دکتر جویلی که با دکتر مندوست رفاقت داشت هم حاضر بوده. گفته بودند که دکتر مندوست بهترین پیوند انجام میدهد و باید برود نایروبی عمل کند. دکتر بیمارستان دولتی خبر شده بود که گفتهاند ماروبو دو ماه در بیمارستان است و اجازه نمیدهند بیمار را برای عمل به نایروبی انتقال دهند. البته انتقال به نایروبی هم هزینه بالایی داشت. دوباره به بیمارستان دولتی رفتیم. دیدیم حسن روی تخت است. گفتیم: چه شده؟ گفت: «دکتر مندوست گفت من اجازه نمیدهم این بیمار را ببرند. من صبح که به بیماران سر میزنم، به جای اینکه من حال او را بپرسم او حال مرا میپرسد. این روحیهاش بالاست.» پدرم و خانم کاپلان رفتند با دکتر جراح صحبت کردند. دکتر گفته بود: «اگر بمیرم باید خودم عملش کنم.» این بود که حسن را در همان بیمارستان دولتی عمل کردند. ما هم وقتمان تمام بود، باید برمیگشتیم. قبل از غیوب (قبل از غیبشدن ستاره پروین) که طوفان شروع میشد، باید حرکت میکردیم. خانم کاپلان گفت: «از طریق سفارت انگلیس حسن را به ایران میفرستیم.» پدرم گفت: «ایران اینجا سفارت دارد. چرا از طریق سفارت ایران او را نفرستیم.» پدرم با خانم کاپلان به سفارت ایران رفتند. سفیر گفته بود: «ما اینجا در کنیا ایرانی نداریم. شما با چه وسیلهای آمدید؟!» پدرم گفته بود: «ما سی تا چهل سال است که به اینجا میآییم.» خانم کاپلان عکس تعداد زیادی لنج نشانشان داده بود که ببینید این لنجها همه پرچم ایران دارند. هر لنجی جلوش پرچم کنیا و عقبش پرچم ایران بود. کارت ملوانیشان را که در ایران صادرشده بود، نشان داده بودند. سفیر گفته بود: «این کارت که مدرک نشد. ما نمیتوانیم کاری کنیم مگر اینگه هزینه انتقالش را بدهید.» خانم کاپلان گفت: «من نمیخواستم از طریق شما اقدام کنم. اما ناخدا گفت تا زمانی که سفیر داریم از طریق دیگری وارد نمیشویم.» سفیر این حرف را که شنید، نظرش تغییر کرد. گفت: «اشکالی ندارد. هواپیما در نایروبی است و مریض در مومباساست. مریض که مرخص شد خبر دهید. پول بلیط هواپیما هم نیاز نیست بدهید.» حسن از بیمارستان که مرخص شد سفیر او را دو روز به خانه خودش برد و بعد بلیط برایش گرفت و هواپیما از مومباسا به «بندر بربره» پرواز کرد. بعد به عدن و سپس به اسرائیل و بعد به کویت و سرانجام حسن به آبادان رسید و از آنجا به کنگ برگشت. حسن از جمله کسانی بود که در سفرهایی که به هند داشت از آنجا هم زن گرفت. خانم کاپلان چهار ماه با ما همسفر بود. عکسهایی که در طول سفر گرفته بود را در مومباسا چاپ کرد. روزی عکسها را در یک کارتن به لنج آورد و ملوانها برای خودشان برداشتند.
آیا بعد از آن، خانم کاپلان را دوباره ملاقات کردید؟
در دهه نود گروهی مستند ساز برای ساختن فیلمی به کنگ آمدند تا از سنت دریانوردی قدیم کنگ فیلمی بسازند. آنها به گفته خودشان متوجه شدند که چهل سال برای این کار دیر آمدهاند. زیرا چیزی از سنت دریانوردی قدیم باقی نمانده بود. ماجرای همسفر شدن خانم کاپلان با لنج میهندوست در چهل سال پیش را برایشان تعریف کردیم. تصمیم گرفتند خانم کاپلان را پیدا کنند و او را به کنگ بیاورند. این کار را انجام دادند و فیلم مستندی به نام «پسران سندباد» (این فیلم به کارگردانی رضا حائری در مدت چهار سال ساخته شد) را ساختند. این بود که خانم کاپلان اردیبهشت سال ۹۵ به کنگ آمد و دیدار دوبارهای میسر شد. خانم کاپلان وقتی میخواست برگردد به او گفتم دوباره برگردد و به ما سر بزن. گفت: «فکر نکنم. من در اوج جوانی چهار ماه با شما گذراندم. اکنون که میبینم دریانوردان جوان آن زمان امروز نوهدار هستند، خیلی احساس پیری میکنم.»
تا مدتی با او در تماس بودیم. یک بار هم سکته کرده بود. مدت زیادی است که دیگر از او خبری نداریم
https://telegram.me/rahetosee
(منبع : دوهفته نامه فرهنگی - اجتماعی ماراک هرمزگان)