(به روایت برادرش)
  • کد خبر: ۲۹۳
  • | تعداد بازدید: ۸۲۱
  • ۰۴ خرداد ۱۳۹۹ - ۰۴:۲۳



نه اشکها به تنهایی کاری پیش می برند ونه هزار بار مرگ با یک آهی که ازدرون بهم ریخته وقلب زخم خورده من بر می خیزد برابری می کند واقعا راست وبسیار حکیمانه است این سخن :خوشبخت کسی است که از دیگران عبرت گیرد وبدبخت کسی است که خودش برای خود عبرت باشد.حکایت من بسیار دردناک است .حکایت پشیمانی وشرمندگی بر همه لحظات زندگی است با هر روز جدید دردهای من تازه میشود وبا هر چشم باز کردن قلبم آتش می گیرد

روزانه هزار بلکه هزاران بار می میرم وجز الله کسی نمی داند که چه رنجی می کشم .زیرا من با دو دست پلیدم همه چیز را برباد دادم وعزیزترین چیزی را که در اختیار داشتم نابود کردم .

خدایا حتی فکرکردن به آن غیر قابل تحمل وکشنده است!

هرروز با طلوع خورشید درد وغم من تازه می شود و درونم آتشی شعله ور است که اگر به بیرون زبانه بکشد همه چیز را خاکستر خواهد نمودوچون شب فرا می رسد گریه امانم نمی دهد که چرا زنده ام وهزاران بار آرزوی مرگ می کنم .دلم می خواهد زودتر بمیرم ولی یا اینکه عرضه ندارم ویا اینکه دلم نمی خواهد خطایم را تکرار کنم شاید خدا مرا نیز مورد عفو وبخشش قرار

دهد.خیلیها وقتی به یاد گذشته شان می افتند خوشحال می شوند و خاطراتشان را با افتخار تعریف می کنند ولی من چنین نیستم می دانید چرا؟!

به خدا دلم نمی خواهد شما از سرگذشت من اطلاع یابید زیرا در آنصورت قطعا مرا بیش از خودم نفرین خواهید کرد.آری من کسی هستم که همه ی هستی خودرا فروخته ولی در عوض چیزی به دست نیاورده است.به خدا سوگندقلم از نوشتن سرگذشتم شرم دارد وانگشتانم یاری نمی کنندولی چاره ای نیست .می نویسم تا برای دیگران درس عبرتی باشد شاید خداوند آنرا به عنوان یک نیکی در پرونده ام منظور نماید.گرچه من به پذیرش توبه شیطان امید بیشتری دارم تا به قبول شدن توبه ی خودم.با خواندن این داستان می دانید که من چه می گویم .خودتان بخوانید وقضاوت کنید:

من جوانی هستم دارای خانواده ای روزی دار ومحترم .در سایه پدر ومادر ودرکنار شش برادر کوچکتر ویک خواهر بزرگتر به نام ساره از زندگی رضایت بخشی برخوردارهستم

درسهایم را به خوبی می خواندم تا اینکه به کلاس دوم دبیرستان رسیدم ولی خواهرم در کلاس سوم مشغول تحصیل بود بقیه برادرانم نیز هر کدام حسب شرایط سنی خود مشغول بودند

من آرزو داشتم در آینده مهندس شوم ولی مادرم می گفت:خیر توباید خلبان شوی.و پدرم می خواست استاد دانشگاه بشوم.

خواهرم ساره آرزو داشت که درآینده بعنوان معلم دینی واخلاق در یکی از مدارس مشغول تربیت نسل آینده باشد.

....ولی چه بسا امیدها وآرزوهایی که هرگز صاحبانشان به آنها نمی رسند ولی نرسیدن ما به آرزوهایمان به خاطر شرایطی بود که هیچ انسان عاقلی باور نمی کند وهیچ دیوانه ای تصور آنرا نمی کند وبرای احدی قابل تصور نیست!

در مدرسه با افرادی آشنا شدم که سخنان ورفتارشان وبودن در کنارشان از عسل شیرین تر به نظر می رسید. کم کم با آنها خوگرفتم و هر چه دوستی ورفت وآمدم با آنها بیشتر می شد وضعیت آموزشی ام ضعیف تر می شد پدرم که متوجه دیرآمدن من به خانه شده بود همیشه سرزنشم می کرد مادرم همچنین..ولی خواهرم همیشه هوای مرا داشت واز من دفاع می کرد .دیری نگذشت که تعطیلات فرارسید.من وهمراهانم شبی تا ساعت 11در خانه ی خالی یکی ازدوستانم به تماشای فیلمی نشستیم .وقتی می خواستم برخیزم و به خانه برگردم صاحب خانه خواهش نمود که نیم ساعت دیگر بنشینم ویک استکان چای صرف کنم.می دانید که هزینه ی آن نیم ساعت چه قدر شد؟هزینه اش تباهی زندگی من وپدر ومادرم وهمه ی کس وکارم شد .آری آن نیم ساعت باعث بدبختی ابدی من وخانواده ام شد مرا وارد آتشی نمود که برای انسانهای بد بخت تدارک دیده شده است.

دیری نگدشت که چای آوردند وهرکدام از ما پیاله ای سرکشید وبعد از آن حالت تهوع وسرگیچه گرفتیم سپس به خواب رفتیم ودیر هنگام از خواب بیدار شدیم به کسی که چای را آماده کرده بود اعتراض نمودیم اوخندید وگفت اشکالی ندارد این یک تفریح بود.بهر حال آخرهای شب به منزل رسیدم همه خواب بودند جز خواهرم که با نگرانی منتظرم بود .

نصیحتم کرد که این باید آخرین بارت باشد که با این همه تاخی بیایی.قول دادم که دوباره تکرار نمی کنم. بیچاره نمی دانست که سر انجام قربانی اصلی این ماجرا خودش خواهد بود.ای کاش همان شب با قا طعیت جلوی من می ایستاد ای کاش مرا می زد اصلا مرا می کشت!بعد از چند روز دوباره دوستان هوس شب نشینی ونوشیدن چای مخصوص کردند.ولی این بار صاحب خانه زیر بار نرفت وگفت همه باید همکاری کنند تا بتوانیم مواد فراهم کنیم خلاصه اینکه نا دانسته گرفتار دام مواد مخدر شده بودیم .از آن پس با جمع اوری پول ازهمه ی دوستان هرچند شب یکبار بساط راه می انداختیم وخوشحال بودیم که تفریح لذت بخشی نصیبمان شده است!

.سال تحصیلی جدید شروع شد پدرم مرا وارد مدرسه ی غیر انتفاعی نمود تا بتوانم آرزوی خودم وآرزوهای پدر ومادرم را با گرفتن مهندسی یا مدرک خلبانی و..بدست بیاورم!البته منهم تقصیری ندارم تقصیر از کسی است که مرا به آن تفریح نیم ساعته دعوت کرد .خدا لعنت کند کسانی را که با فراهم کردن چنین تفریحاتی سرنوشت جوانان امت اسلامی را اینگونه تغییر می دهند

.روزها سپری می شد وما هم چنان دور ازچشم خانواده مجلس بساط خودرا تشکیل می دادیم .نتیجه اش این شد که درآخر سال مردود شدم وخانواده ام را سر افکنده کردم ولی در عوض خواهرم با نمرات عالی قبول شد ومورد تحسین خانواده واطرافیان قرار گرفت.

به خواهرم تبریک گفتم وپرسیدم برایت چه جایزه ای تهیه کنم؟ می دانید چه گفت؟گفت بهترین جایزه برایم این است که خودت را جم وجور کنی به در سها وآینده ات فکر کنی تو تکیه گاه منی.

ای کاش این را نمی گفت آخه من چه تکیه گاهی برایت هستم که با دستان خودم باعث نابودی تو خواهم شد؟! حسبی الله ونعم الوکیل!هرچه تلاش می کردم چیزی جز مردودی وتاریکی وبدبختی نصیبم نمی شد به آخر خط نزدیک می شدم .کار به جایی رسیده بود که بدون مواد حتی یک روز دوام نمی آوردم. روزی یکی از دوستان نه بلکه از دشمنان وشیاطین رانده شده گفت موادی قوی تر وجو دارد که ماندگاری اش بیشتر ومزه اش به مراتب بهتر است خلاصه آنرا نیز با پول بیشتری که از جیب پدرانمان پرداخت می شد فراهم کردیم

خواهرم ساره که بیش از دیگران نگران من بود کم کم به من مشکوک شده بود ورفتارهای مرا تحت کنترل داشت تا اینکه روزی وارد اتاق من شد وجریان را برایم گفت ونصیحتم کرد وتهدیدم نمود که اگردست از این کار برندارم پدر وخانواده ام را در جریان اوضاع قرار دهد.

من جریان را با دوستان نا بابم در میان گذاشتم واز آنها چاره جویی کردم.یکی از آنان گفت :من برای این کار چاره ی خوبی اندیشیده ام ولی مرد می خواهد که آنرا عملی کند؟ می دانید چه را ه حلی پیشنهاد کرد به خدا سوگند اگر از ابلیس راه حل جویا می شدم ذهنش به اینجا نمی رسید!فکر می کنید گفت خواهرت را به قتل برسان؟ای کاش این را می گفت ولی او بدتر ازاین را گفت.آیا گفت زبانش را قطع کن وچشمهایش را در بیار؟ ای کاش این را پیشنهاد می کرد ولی او بدتر از این را پیشنهاد کرد.می دانید چه گفت؟لعنت خدا بر هرچه اهل مواد مخدر هست بر فروشندگان وتوزیع کنندگان واستفاده کنندگان.

اوکه نفرین خدا بر اوباد وخداوند در دنیا وآخرتش رسوا نماید وهرگز توفیق توبه نیابد وبا فرعون وهامان حشر گردد گفت: بهترین راه حل این است که خواهرت را معتاد کنیم !من با عصبانیت سخن اورا رد کردم وگفتم:امکان ندارد که خواهر عزیزو محترم وپاکم را معتاد بکنم ..ولی آنها دست بردار نبودند گفتند شما فقط به او قرص بده ونیازی نیست بیرون منزل استفاده بکند این کار چه لطمه ای به حیثیت وآبروی او می زند؟!نمی خواهد معتاد حرفه ای بشود فقط بقدری که برای ما مشکل درست نکند.

من هم که عقلم اسیر مواد شده بود نهایتا تسلیم نقشه ی شوم آنان شدم وبا مقداری دوا به خانه بر گشتم .همینکه وارد خانه شدم خواهرم به پیشوازم آمد گفتم برو چای در ست کن تا همه چیزرابهت بگویم .بیچاره با عجله رفت تا برایم چای بیاورد ودر کنارم بنشیند تا بتواند به برادرش کمکی بکند وگره از کارش بگشاید. غافل از اینکه برادرش چه نقشه ای برای نابودی اودر سرمی پروراند!

دیری نگدشت که با دو فنجان چای حاضر شد من گفتم برایم یک لیوان آب بیاور ودر غیاب او دوا را داخل فنجان چای خواهرم ریختم.درعین حالی که خواهر معصوم وبیچاره ی من آن فنجان در واقع زهر را می نوشید بی اختیار قطره اشکی از چشمانم جاری شد نمی دانم دلم به حال خواهرم سوخت یا اینکه اشک وجدانم بود یا آخرین قطره ی غیرتم بود که می ریخت؟

خواهرم با دیدن اشکهایم دلش به حالم سوخت و گفت: مرد که گریه نمی کند .وسعی کرد مرا آرام کند فکر کرد من برکرده پشیمانم .بیچاره نمی دانست که من به حال او گریه می کنم به خاطر آینده اش که تباه می شود به خاطر چشمهای زیبا وقلب پاک وجسم نازنینش که آلوده می شد.

فورا نزد دوستانم برگشتم وآنهارا درجریان موفقیت نقشه شان گذاشتم.به من تبریک گفتند وگفتند واقعا مردی!تو ازاین تاریخ به بعد سرکرده ی ما هستی!

بعد از دوروز به خانه بر گشتم با سر زنشهای پدر، مادر وخواهرم به خاطر دو روز غیبت روبرو شدم. سپس خواهرم به تنهایی نزدم آمد وگفت چه دوایی داخل چای من ریختی؟ بازهم داری؟وشروع به التماس نمود .من زیر بار نرفتم ولی او آنقدر التماس کرد که دلم به حالش سوخت ومقداری به اودادم.واین کار چند دفعه ی دیگر تکرارشد تا اینکه برایش عادی گشت وبه یک معتاد حرفه ای تبدیل گردید وکم کم در درسهایش ضعیف تر شد تا اینکه کاملا ترک تحصیل نمود. وبدینصورت دونفر از اعضای ارشد خانواده که پدر ومادر آرزوهای زیادی در سر می پروراندند از تحصیل باز ماندند.

ازآن پس برای بدست آوردن مواد با مشکل مالی مواجه شدیم با هزار بدبختی می توانستم برای خودم و خواهرم سوخت تهیه کنم روزی از روزها سخت خمار بودم نزد یکی ازدوستان بلکه دشمنانم رفتم وبا التماس ازاو مواد خواستم ولی امتناع ورزید وپس از اصرار والتماس فراوان موافقت کرد که به یک شرط مواد در اختیارم بگذارد.می دانید شرطش چه بود؟ نفرین خدا براوباد گفت به شرطی که خواهرت را در اختیار من بگذاری.با عصبانیت گفتم این چه حرفی است !حیف این همه رفاقت ودوستی که پای شما باختم؟با کمال وقاحت گفت رفاقت کیلوی چند است؟ بقیه شیاطینی که با اوبودند نیز روبه من گفتند چه اشکالی دارد با خواهرت درمیان بگذار اگر اوبپذیرد مشکل شمابرای همیشه حل خواهد شد دیگر برای پیدا کردن مواد نیازی به پول ندارید. به هرحال من زیر بار نرفتم وبه خانه برگشتم خواهرم حال ووضع خوبی نداشت نیاز مبرم به مواد پیداکرده بود با زاری و التماس ازمن مواد خواست گفتم هیچ راهی نمانده و نمی توانم پیداکنم گفت از دوستانت قرض بگیر نهایتا مجبورم کرد تا پیشنهاد آن دوست شیطانم را با اودر میان بگذارم.خواهرم فورا پذیرفت وگفت هرچه زودتر نزد اوبرویم. من وخواهرم به راه افتادیم تا اینکه به خانه ی خالی دوستم رسیدیم خواهرم را تحویلش دادم به من گفت برو یک ساعت دیگر بیا من بعد ازیک ساعت امدم خواهرم را نیمه برهنه روی بستر او دیدم .این برای من مهم نبود بلکه برای رسیدن به دود هروین لحظه شماری می کردم آنگاه بساط پهن گردید وما سه نفری از ظهر تا پاسی از شب پای منقل نشستیم وحسابی کشیدیم.

نفرین بر این مواد که چگونه غیرت وایمان و وجدان آدمی را نابود می کند !بهرحال این مجلس به پایان رسید ومن وخواهرم به خانه برگشتیم .به خواهرم گفتم این اولین وآخرین بارباشد.ولی صد افسوس که برای این حرفها دیر شده بود وحیا که قطره ای بیش نیست چکیده بود خواهرم با آن مرد شیطان صفت به صورت پنهانی قرار می گذاشت و رفته رفته از من حرفه ای تر شد ودوستان زیادی پیداکرد وبه تنهایی با آنها آمد وشد داشت

تاجایی که روزی به اتفاق چند تن ازدوستان نا باب برای دیدن یکی از دوستانمان رفتیم در آنجا ناگهان چشمم به خواهرم افتاد که درآغوش آن مرد بسر می برد. فریاد کشیدم:ساره اینجا چه غلطی می کنی؟پاسخ داد به تو ربطی ندارد! دوستانم سریع مداخله کردند وبه من مواد دادند من مشغول مواد شدم وآنهاساعتها با خواهرم مشغول شدند .اگر بگویم تبدیل به یک حیوان شده بودم درواقع به حیوانات اهانت کرده ام من خیلی پست تر ازحیوان شده بودم عقل ،مال،شرف وهمه چیز را ازدست داده بودم.زندگی نکبت بار من وخواهرم به همین منوال پیش می رفت تا روزی که پلیس به تلفن پدرم زنگ زد واورابه پاسگاه فرا خواند پدرم فورا خودش را به آنجارسانید ومطلع شد که خواهرم در کنار یک مرد بیگانه ودر حالت مستی در اثر تصادف کشته شده است!

با خود گفتم:وای خدایا !این چه مصیبت جانکاهی است که سنگ را نیز به گریه در می آورد!زندگی سارا چه پایان غم انگیزی داشت! سارا خواهر عزیزم !تو اصلا فکر نمی کردی عاقبت کارت به اینجا بکشد تواصلا نخواستی چنین شود دیگران برای تو نقشه ریختند.خدایا ساره ی پاک و نازنین نا پاک وآلوده شد! ساره ی مومن ونجیب ،فاسد وزناکار شد!خدایا این چه ستمی بود که درحق خواهرم رواداشتم؟اورا با دستان خودم به آتش دوزخ انداختم وبرای همیشه از رحمتهای خدا دور ساختم ؟ خدایا تو می دانی که ساره بی گناه ومظلوم است اومی خواست مرا نجات دهد ولی من بدون اینکه اوبداند زندگی دنیا وآخرتش را تباه نمودم.خدایا اورا ببخش ومرا مجازات کن.

این خبرباعث سکته پدرم گردید وبیش از چند روز دوام نیاورد وچشم از دنیا فروبست مادرم نیز در سوگ دختر وشوهرش گویایی خود را ازدست داد.برادرانم نیز بی سرپرست وآواره شدند.

من خود را به بیمارستان معرفی کردم ومدتی برای ترک اعتیاد بستری شدم .بعد از ترک به خانه برگشتم مادرم منزل مسکونی ما را فروخته بود واکنون در یک منزل کوچک اجاره نشین هستیم .نفرین خدا براین مواد لعنتی که همه چیز را ازما گرفت ؛پدر ،مادر ،خواهر،مال ومهمتر ازهمه آبرو وحیثیت را.

چیزی که زیاد آزارم می دهد اینکه اعضای خانواده وحتی فامیلها به خواهر مرحومم ناسزا می گویند و او را باعث اینهمه بدبختی می دانند درحالی که او کاملا بی گناه بود وهمه تقصیرها ازمن بود. من با خواهر وخانواده ام کاری کردم که اگر با سنگسار کشته شوم بازهم کم است.

ببینید برادران این است عاقبت مواد مخدر وعاقبت دوستی با دوستان ناباب واین است عاقبت پیروی از نفس وشیطان.

آری مواد مخدر...ریشه ی هر چه شر وفساد است... چه خانه هایی را که ویران نکرده ..چه انسانهای پاک وبی گناهی را که به دام نینداخته وآلوده نکرده است...وچه خانواده هایی را که ازهم نپاشیده است..خوانندگان عزیز خواهش می کنم کسی را حقیر ندانید وبه باد مسخره نگیرید واز سرگذشت من درس بگیرید وازخدا برای خود وخانواده ی خود نجات بخواهید.

همچنین برای خواهرم دعای مغفرت وآمرزش بکنید

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: