افسانه صدرالدین
در یکی از این بازدیدها به خانه مَشریف مهجوری رفتیم مَکیِه بانوی با سلیقه و مهربان گویا از صبح در تدادرک بود، به محض ورود گرما و صمیمیت آن ها مرا مجذوب شان کرد. هر چند مکیه به لحاظ گویش متفاوت مان اندکی محجوب می نمود....
  • کد خبر: ۳۲۷
  • | تعداد بازدید: ۱۹۵۴
  • ۲۶ خرداد ۱۳۹۹ - ۰۱:۳۵


نمی دانم در سفر دوم یا سوم به بندرلنگه بود که با شگفتی خوشمزه دیگری آشنا شدم. ماهی بنت ناخدا، ماهی با گوشت سفید و بسیار لذیذ و خارهایی به رنگ سبزآبی و پولک هایی رنگارنگ که قسمت فرو رفته در ماهی باز هم سبزآبی بود اما لبه آن ها قرمز نارنجی بود رنگ خاصی داشت و پوست آن هم مثل بقیه ماهی ها نبود ته مایه ی سبز داشت و خاکستری. زیباترین ماهی بود که دیده بودم. نمیدانستم به خاطر لذیذ و خوشمزه بودنش آن را بخورم یا محو زیبایی آن شوم. گفتند این ماهی در دریا به قدری زیباست که ناخداها اسمش را بنت ناخدا گذاشته اند. و آن را دختر خود خوانده اند. و هیچ گاه اسم دیگری را برای آن ماهی ندانستم. شگفتی دیگر حَلاوی بود. ساخته شده از ارده و مملو از کُنجد با شیرینی کم، همان طور که دوست داشتم و دارم. هر چه می خورم سیر نمی شدم. نرم و تُرد و خوشمزه، هنوز طعم حلاوی تازه را در دهنم حس می کنم.

این بار کمتر به دیدنم می آمدند و گویا نوبت من بود به دیدن تمام کسانی که نخستین بار آمده بودند و فرصت بازدیدشان فراهم نشده بود، بروم. هر کدام از خانه های لنگه حال و هوای خاص خود را داشت. بعضی از خانه ها جدید بودند، ساخته شده از بلوک و سیمان و بعضی هنوز پای بند به گذشته. خانه های قدیمی عطر و بوی خاص خود را داشتند. آن ها زیباتر و اصیل تر بودند. گرم تر و مهربان تر . با اندرونی و بیرونی و به حرمت این سرحدی همه یک جا جمع می شدند، مرد و زن در یک اتاق به احترام و عزت خالویشان.

در این سفر فرصت کردم سری به موزه صنایع دستی بزنم و جالب این که زنان لنگه با آن لباس های زیبای شان و چهره های آفتاب سوخته با چه مهارتی شلوارهای زری دوزی و یا با نخ گلدوزی با دست های ورزیده کار می کنند، و بعضی با چرخ های صنعتی مشغول گلدوزی بودند. شال هایی بزرگ زری دوزی و گلدوزی شده به نام بله برخی از جنس حریر و برخی نخ. هر کدام را که می دیدم آن را می خواستم. مصداق هرچه دیده بیند، دل بخواهد.

در یکی از این بازدیدها به خانه مَشریف مهجوری رفتیم مَکیِه بانوی با سلیقه و مهربان گویا از صبح در تدادرک بود، به محض ورود گرما و صمیمیت آن ها مرا مجذوب شان کرد. هر چند مکیه به لحاظ گویش متفاوت مان اندکی محجوب می نمود. حیاط نسبتن وسیعی داشتند و خانه ای بزرگ با حفظ تمام خصوصیات سنتی به جز درهای آهنی ، سفره ای چیده بودند رنگارنگ، آش ، فلافل، نخودآب پز، میوه، مسقطی، شیرینی، خرما،(شگفتی دیگر خرمای کُنچی بود. اسمش را نمی دانم اما من اسمش را گذاشتم خرمای کنچی ، خرماهایی کوچک به اندازه بند انگشت و کم شیرین که هر چه می خوردی سیر نمی شدی و گاه شیره آن را می گیرند با کنجد مخلوط می کنند و دوباره رویش می ریزند). این خرما را نحستین بار وقتی خانه بابا بودم خوردم. خانه خالو و بعدها دانستم این خرماها را بزرگ مردی ساده زیست به نام سیدحسین کنچی هر ساله برای بابا می فرستد، و از آن جا به بعد من هم سهمی از خرماهای خالو داشتم که برایم می فرستاد به همراه حلاوی و بنت ناخدا و هر بار به لنگه می رفتیم سهمم را با خود می آوردم. شگفتی دیگر آجیلی بود تند و خوشمزهکه اصالتن هندی بودبه نام مِرمِره. طبق معمول پذیرایی با قهوه شروع شد اما این بار بعد از دومین فنجان ضمن تشکر از مکیه این بانوی مهربان با چهره ای دلنشین و زیبا، فنجانم را تکان دادم و روی زمین گذاشتم. باز هم برق شوق را در چشمان بابا و مکیه و همسرش مَشریف دیدم، همراه با لبخندی از سر رضایت. چه قدر این چیزهای کوچک شادشان می کردو این نشانه ای از صفای باطن و پاکی روح و قلب شان بود و من چه قدر خوشبخت بودم که با چنین مردمی آشنا شده بودم. صدای تق تق پنکه های سقفی و دیدن آن چهره های صمیمی برای همیشه در روحم جا خوش کرده است.

خانه بعدی خانه عبدالواحدصادقیان بود. خانه ای بزرگتر که ساختمانش مطابق سنت ها بود. اما درونش کمی مدرن تر و امروزی تر. آن جا هم باز همان احساس صمیمیت را لمس کردم. به خصوص که ما را به دیدن آهویشان هم بردند. همه خانه ها بادگیر داشتند و فراخور بزرگی و کوچکی خانه بادگیرها فرق می کرد. بادگیر را هم نخستین بار در لنگه دیدم. و شگفتی دیگری برایم رقم خورد و درحیرت آن مهندسی فرو رفتم در اوج گرمای ظهر که پرنده جرات پر زدن نداشت. در بادگیر نسیم خنکی می وزید. بدون هیچ پنکه و کولری آن چنان نسیمی در بادگیر می پیچید که گه گاه در شب اگر وارد آن می شدی احساس سرما می کردی. در خانه بابا بیشتر مواد غذایی را در بادگیر می گذاشتند. به خصوص حلب های خرما را و من دوست داشتم بروم سرحلب خرماهای کنچی و زیر آن نسیم خنک خرما ها را چارتا چارتا بخورم و یک قسمت هم در ظرف بریزم و برای بقیه ببرم.

در همین سفر بود که لو رفتم ، وقتی بابا متوجه شد که از ماهی بنت ناخدا چه قدر خوشم می آید. کُل بازار را گشته بود و برایم بنت ناخدا خریده بود. گویا بنت ناخدا را کمتر در بازار ماهی فروشان می فروشند. از آن به بعد به تمام ناخدا ها گفته بود برای عروس من بنت ناخدا بیاورید و آن ها هم به عشق و احترام خالوی شان برای او سهمیه ای از ماهی بنت ناخدا گذاشته بودند. وقتی بنت ناخدا آماده خوردن شده بود، باز هم بابا گفت خارهای ماهی را برای افسانه دربیاورید بلد نیست که محمد گفت:" اتفاقن خوب هم بلده. باید بیای و ببینی که چه طور ماهی هایی که می فرستی تمیز می کنه و می پزد و می خورد." بابا نگاهی مهربانانه به همراه خنده ای شیرین به من انداخت و گفت:"به به پس بلد بودی و نمی گفتی و خندید. خنده ای سرخوشانه ، من هم خندیدم و از آن به بعد مجبور شدم خودم خارهای ماهی را دربیاورم، هر چند همیشه قسمت های کم خار ماهی را بابا برایم می گذاشت. من عاشق مهر و محبت بابا شده بودم. و هر چه بیشتر او را می شناختم بیشتر به خالو نامیدنش از سوی یک شهر پی می بردم. آن شب به محض این که محمد را تنها گیر آوردم بهش گفتم آدم فروش چرا لو دادی؟ داشتم از خوردن ماهی بدون زحمت لذت می بردم و هر دو خندیدیم و این شد خاطره ای بیاد ماندنی.

در این سفر بیش تر و بیش تر با گویش شیرین بندرلنگه آشنا می شدم و دیگر نیازی به مترجم نداشتم و ندارم. نمی توانم بگویم تمام کسانی که با آنها برخورد می کردم خوب و شریف بودند، بعضی ها حسود و خودبزرگ بین بودند، اما نمی خواهم با بازگو کردن آن ها و یا بردن نام شان لذت خاطرات شیرین آن سفرها را بر خود حرام کنم. لذت بردن ها بیش تر از آن نامهربانی ها ارزش داشت و دارد. شاید برای همین کمتر از بقیه افرادی که با آن ها مواجه شده ام نام می برم . یکی از از زنان زیبا و مهربان آن جا عیشه محمود بود. زنی میان سال، با چهره ای آفتاب سوخته و مشخصن رنج کشیده ، و دیگری زنی هندی بود به نام نورجهان در همسایگی خالو با موهایی به سیاهی شب و بلند، مهربان و آرام. هر وقت به لنگه می رفتم دوست داشتم به دیدن مکیه، زن عبدالواحد، عیشه محمود و نورجهان که مغازه کوچکی هم در گوشه خانه شان بازکرده بود، بروم. او بعضی از اجناسی که از هند آورده بود می فروخت.یادم است در یکی از سفرها قرار بود برایم روغن مار بیاورد و بدهد به مادر تا برایم بفرستد اما هیچ وقت نیاورد و یا آورد و به سرنوشت بقیه بَرِنه هایی که شنیدم بعد از رفتنم برایم آورده بودند و هیچ وقت به دستم نرسید و حتا ندیدمشان دچار شد. بگذریم.

برنامه عصرها تا سالیان سال، تا آن موقع که به لنگه می رفتم برقرار بود. سری به بازار ، و چرخی در آن و خریدی کوچک و بعد ساحل ژاندارمری و گه گاه کنگ، و بعد هم روزی دیگر و زمانی زودتر ساحل صدف که راهش دورتر بود و من آن را بیش تر دوست می داشتم. کم کم یاد می گرفتم از خانه بابا به خانه میترا بروم و یا به بازار . دیگر می دانستم برکه عباس در محله بلوکی است و هر برکه با برکه دیگر فرق می کند. از خانه بابا می زدم بیرون دست بچه ها را می گرفتم و می رفتیم بازار، و سر از بازار مساء و مغازه بابا درمی آوردم. بابا با خوشحالی با چای و خرما پذیرایی می کرد. و از دیدن پسرم ذوق زده می شد و می گفت: "بابا برو بازار هرچی می خواهی بخر و بگو خالو حساب می کند." به آیدین می گفت هر چه میخواهی بخر یا بگو برایت بخرم. می دانستم که بابا از خرید اسباب بازی گران قیمت و شکلات های کاکائویی برای بچه ها چندان خوشش نمی آید. و برای نوه های دیگرش هیچ وقت آن ها را نمی خرد. گه گاه دست آیدین را می گرفت و می گفت بیا بریم هر چی می خوای بخر و بعد از بازگشت دست ها و جیب های آیدین پر از انواع شکلات های کاکائویی و شیری و اسباب بازی بود. حتا برای دختر عمه و پسرعمه هایش هم اسباب بازی و شکلات خریده بود. یک بار گفتم بابا شما که مخالف خرید این چیزها برای بچه ها هستید چرا خریدید؟ گفت:" آیدین حکمش روانه. خان گراشه." و این خان گراش و حکم روان هم بر دل و جانم حک شدفهمیدم که زمانی خان گراش یکی از حکام بزرگ آن حوالی بوده و به واسطه ثروتش هر چه می خواسته برایش فراهم می شده و این شده یک ضرب المثل برای کسی که هر چه می خواسته برایش مهیا می شود. خان گراش بابا هم آیدین بود و با تمام سن و سال کمی که داشت فقط به دنبال خواسته های خودش نبود برای خواهرش و دخترعمه و پسرعمه هایش هم هر چه که برای خودش می خواست را می خرید و می آورد. حتا بستنی که گه گاه کمی از آن تا به خانه برسد آب شده بود. خان گراش و حکم روانش شد تکیه کلام ما در جواب خواسته های آیدین تنها نوه پسری بابا. نوه ای که تا آخرین لحظه های بابا کنارش بود و من نبودم. و برای همیشه حسرت آخرین دیدار بابا بر دلم ماند. لنگه برایم شیرین است به خاطر شگفتی ها و حزن آلود به خاطر نبود خالو... و هر چه سعی می کنم از حُزن آن بکاهم انگار با هم عجین شده اند و گریزی از آن ندارم. می دانم باز هم به لنگه خواهم رفت و اولین کارم دیدار بابا خواهد بود. عزیزترین کسی که در لنگه داشتم و دارم. می دانم روزی که به لنگه بروم ساحل صدف و بابا با آغوش باز مثل همان بار نخست برایم آغوش می گشایند و من گرمای وجود و مهربانی و صفای آن ها را با هم در آغوش می فشارم. می دانم آن آبی آبی دریا غم های دلم را خواهد شست و با خود به اعماق می برد و جای آن ها را با تازگی و طراوت پر می کند. می دانم چشمان براق و مهربان بابا در گوشه ای از ساحل صدف و کنار آن موج های آبی با یک ماهی بنت ناخدا در دست و یک جعبه حلاوی و چند دانه خرمای کُنچی پذیرای من خواهد بود.

29 ازدیبهشت 1399

افسانه صدرالدین


ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
shahin
Iran, Islamic Republic of
۱۰:۴۸ - ۱۳۹۹/۰۳/۲۶
۰
۰
بسیار عالی دوست عزیزم همیشه خوش باشی