مرضیه هاشم آبادی
او با رفتنش و پشت کردن به تمام دوست داشتن های من درد به جانم انداخت . دردی که قابل دیدن نبود . قابل لمس کردن نبود . قابل فریاد زدن نبود . برای کسی که از رنج روحی شدید در عذاب است ، درد جسمانی تمامی مفهوم خود را از دست می دهد .....
  • کد خبر: ۳۴۳
  • | تعداد بازدید: ۸۴۵
  • ۰۳ تير ۱۳۹۹ - ۲۲:۲۸


خودت هم نمیدانی چرا می روی . جان می دهی که بدانی چرا می روی . تصمیمت را گرفته ای ؟

-سرش را تکان می دهد . تصمیم نگرفته ای ؟ چرا تمام شب را فکر می کردی که آیا بروی یا نروی ؟ -نمی دانم دست از سرم بردار . اما می روی درسته ؟ می دانی که می روی . ولی این را بدان که هر طور تصمیم بگیری تصمیم تو نیست می روی چون جرأت نمی کنی که نروی . بس کن . خودت را عقل کل ندان تا کی می خواهی برای من ادای انسان های فهمیده رو در بیاری . تو چه می دانی من چه زجری می کشم . من هیچ وقت به اندازه کافی برای خودم صحبت نکرده ام ، به اندازه کافی به خودم گوش نکرده ام و به اندازه کافی به خودم جواب نداده ام . هیچ کس دلش برای من نسوخت حتی تو . آها بله درسته ، لابد با رفتنت با کسی که جای پدرت را دارد به تمام زجرهایت پایان می دهی و به تمام آرزوهایت می رسی . با خشم نگاهم می کند می دانی مشکل تو این هستش که حسودی نمی توانی خوشبختی من رو ببینی دلت می خواد همیشه من رو بدخت و درمانده ببینی . راست می گفت که تو به رابطمون حسودی می کنی و هر وقت کادویی برای من می گیره تو حرفشو قطع کردم و از اتاق بیرون آمدم . آنقدر از نیش زبان هایش دلم به درد آمده بود که با خودم گفتم : جهنم دخترک احمق هر بلایی سرت بیاورد حقت است . من آخه به چی تو حسودی کنم تقصیر خودم هست وقتی بیشتر از خودم را به او ارزش دادم حالا حقم هست که این حرف ها را بشنوم . آنقدر خشم تمام وجودم را فرا گرفته بود که دلم نمی خواست حتی یک لحظه ی دیگر با او زیر یک سقف باشم . عجب دست مزد خوبی های من را داد . این همه گند کاریهایش را لاپوشی کردم که خانواده اش متوجه نشوند چندین بار خودم و آبرویم را بخاطرش به خطر انداختم حالا این دستمزدم خانم برگشته می گه تو به خوشبختی من حسودیت می شه ؟

این را می دانستم که همه ی آرزوها از نیاز سرچشمه می گیرد ، یعنی کمبودها و رنج ها . ولی درک نمی کنم حماقت از چی سرچشمه می گیرد از جهل ، نادانی یا طمع و حرص زیادی . با این که اتاق رو ترک کردم ولی صدای فریادهایش آنقدر بلند هست که بتوان به راحتی بشنوی . تو اصلا می فهمی نداری سخته کمبود داشتن سخته آدم حساب نکردنت تو جمع سخته . برای من چه فرقی می کند جوان 25 ساله یا مرد 45 ساله . چون عشقی در کار نیست ، فقط فقط نجات از این زندگی لعنتی است . هیچ می دونستی امروز می خواستن از دانشگاه اخراجم کنن فقط بخاطر این که شهریه رو پرداخت نکردم . حتی نمرات عالی من هم دهن دانشگاه رو نبست . دانشگاه هم اول پول رو می شناسه بعد ریز نمرات . پس اونجا واینستا و قیافه بگیر و شعار بده . دلم می خواست برگردم توی اتاق و مقابلش بایستم و توی صورتش نگاه کنم و بگم این همه ی راه و چاره تو فقط این راه رو انتخاب کردی چون راحت طلبی . چرا کارهای که بهت پیشنهاد می دن را قبول نمی کنی که هم روی پای خودت بایستی و هم استقلال مالی داشته باشی . ولی پشیمان شدم چون اصللا حوصله سر به سر گذاشتنش را نداشتم و از طرفی هم بدجور دلم را شکسته بود و حالا واقعا دلم می خواست که هر چه زودتر برود که دیگر حتی چشمم به چشمش نیفتد . راهی اتاقخودم شدم و در را قفل کردم که اگر او هم خواست برای خداحافظی پیش قدم شود نتواند .

آنقدر عصبانی بودم که از شدت عصبانیت عرق می ریختم و پلک هایم با سرعت به هم برخورد می کرد . کنترلم را از دست داده بودم . نفس عمیق کشیدم و جرأعی آب خوردم تا بلکه اعصابم آرام شود . پس کی این شب لعنتی تمام می شود و او می رود .

عقربه ساعت به کندی حرکت می کرد و هر ساعت انگار یک سال بر من می گذشت . بلاخره صبح شد و موقع رفتن . صدای چرخ های چمدان که به زمین کشیده می شد به من فهماند که داره می ره . در را چنان محکم بهم کوباند که خشم خودش را به من نشان دهد . قفل در باز کردم چه خوش خیالم هستم من که گمان کردم به خودش زحمت خداحافظی می دهد . اصلا برایش مهم نبودم حیف از این همه ی سال که خودم را وقف او و کارهایش کردم به سمت پنجره اتاقم رفتم و از گوشه پرده ی خیابان را نگاه کردم . ایستاده بود جلو در با گوشی مشغول صحبت بود . هوا ابری بود و باران نم نم شروع به باریدن گرفت . چتر قرمزش را گشود و خودش و چمدانش را زیر آن جمع کرد . از پنجره فاصله گرفتم که مبادا متوجه حضور من شود . اصلا به من چه او که داره می ره . به اطراف خودم گام برمی دارم ، لمس می کنم ، می بویم ، می شنوم . در پس هر قدمی که بر می دارم هر ثانیه پژواک تنهایی خودم است . دوباره به سمت پنجره می روم و نیم نگاهی به خیابان می اندازم هنوز ایستاده و باران شدیدتر شده الان نزدیک به یک ساعت پس کدام گوری چرا نمی یاد دنبالش . خیس می شود و بعدشم مریض کی می خواد بهش برسه اون هم که خیلی بد سرما می خوره و حتی هنوز داری برایش دلسوزی می کنی . ولش کن اون انتخاب خودش را کرده دیگر به تو ارتباطی ندارد که او در چه شرایطی است . به اتاقش رفتم . کلیدهای خانه را روی میز کنار تختش گذاشته بود . پس مطمئنی که خیال برگشت نداری .

دوباره به خیابان نگاهی انداختم . نبود ، نیست ، پس رفت امیدوارم که از رفتنش هیچ وقت پشیمان نشود . خوب من ماندم و تنهایی .

انسان تنها جانوری است که بی دلیل درد به جان دیگران می اندازد . هیچ حیوانی دیگر حیوانات را صرفا به هدف عذاب دادن شکنجه نمی کند . ولی انسان می کند ، و همین است که وجه شیطانی شخصیت او را که خیلی بدتر از وجه صرفا حیوانی اوست تشکیل می دهد .

او با رفتنش و پشت کردن به تمام دوست داشتن های من درد به جانم انداخت . دردی که قابل دیدن نبود . قابل لمس کردن نبود . قابل فریاد زدن نبود . برای کسی که از رنج روحی شدید در عذاب است ، درد جسمانی تمامی مفهوم خود را از دست می دهد .

روزها و ماه ها سپری شد و خبری از او نبود . ولی هنوز در و دیوار اتاقش بوی عطر او را می داد. دیگر صبر و توانم تمام شد و تصمیم گرفتم هر آنچه من را به یاد او می اندازد بیرون بریزم. پنجره اتاقش را باز کردم تا هوای تازه وارد اتاق شود و ببرد با خود تمام خاطرات او را .

حالا خوب فهمیدم وقتی انسانی از درد دیوانه می شود . دیگران دردش را نه فقط دیوانگی هایش را می بینند . وقتی دنیایت به اندازه ی یک نفر کوچک می شود و یک نفر به اندازه خدا برایت بزرگ می شود . قمار سنگینی کرده ای . اگر برود دین و دنیایت را یک جا باخته ای .

سال ها بعد از یکی از دوستانش که با او در تماس بود با خبر شدم که در آن روز بارانی هرگز کسی دنبالش نیامده و او بخاطر غروری که داشته روی برگشتن به خانه را نداشته .

برای مدتی کوتاه منزل دوستش می ماند تا بلکه بتواند او را قانع کند برای ازدواج ، ولی او جای دیگر با شخص دیگری زندگی داشت و حاضر نشده بود زندگی فعلی خودش را رها کند و همه چیز بینشان تمام شده بود . از آن پس دیگر هیچ کس خبر از او نداشت . بی اختیار اشک هایم سرازیر شد . سنگینی عجیبی روی قلبم احساس می کردم کاش آنروز او را در آن حال تنها رها نمی کردم و برای ماندنش بیشتر اصرار می کردم گر چه می دانستم بی فایده بود و حالا فقط باید امیدوار باشم که در گوشه ای از این شهر شلوغ ، توانسته روی پای خودش بایستد و زندگی آرامی را دارد .

هر کسی یک امید ، یک عصیان ، یک از دست دادن ، یک درد ، یک تنهایی ، یک اندوه ، در خود دارد . گوشه ی قلب تمام آدم ها یک صندلی خالی است و باد همیشه از همان سمت آدم ها را می برد سمتی که کسی باید باشد و نیست .

نویسنده : مرضیه هاشم آبادی

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: