خاطره
  • کد خبر: ۲۸۲
  • | تعداد بازدید: ۸۱۸
  • ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۱:۲۸


برای اولین بار بود که عازم بندرلنگه می شدم. تا قبل از آن از خطه گرم و دلچسب هرمزگان تنها بندرعباس را دیده بودم و گرمای طاقت فرسای آن در بهمن ماه که امان مان را بریده بود، تنها خاطره من از هرمزگان بود. از بندرلنگه هیچ ذهنیتی نداشتم. وقتی هواپیما در فرودگاه کوچک بندرلنگه به زمین نشست. از فراز پلکان هواپیما نگاهی به به اطراف انداختم. چشم اندازم فقط بیابان بود و هرم گرمایی که به روی صورتم نشست. قبل از آن خلبان با عبور از خلیج فارس نوید سفری خوش را داده بود و این بیابان و بوته های خار و ساختمانی ساده و کوچک به عنوان ترمینال یک فرودگاه، خارج از تصوراتم بود. آن آبی دریا و زیبائی اش چشمان مرا پر کرده بود و این تضاد برایم عجیب می نمود.

وقتی چمدان ها را تحویل گرفتیم و به سوی ماشینی که به استقبال مان آمده بود رفتیم. اولین جمله ای که تا ابد در ذهنم حک شد از زبان عزیزی شنیدم که با چهره مهربان اش به استقبالم آمده بود. به استقبال عروسش (بعدها متوجه شدم در آن بندر همه او را خالو می نامند به معنای دائی و براستی برای یک بندر همانند دائی عزیز بود.) رو به راننده گفت: با احتیاط برو جنس ناوک داریم. . این کلمه ناوک چه زنگ غریبی داشت. به دنبال معنای آن بودم که محمد گفت:" یعنی شکننده." بابا تو را می گوید. آن جمله برایم دلنشین شد و تا ابد ماندگار.

به سوی بندر روانه شدیم تا چشم کار می کرد بیابان بود و بوته های خار و خارشتر وگنبدهایی بر آمده از دل زمین، با خود می گفتم چه قدر مسجد! آخر تاب نیاوردم و پرسیدم این گنبدها چیه؟ مسجدن؟ همه خندیدند. گفتم: چیه؟ خوب این همه مسجد توی بیابون واسه چیه؟ باز خندیدن و گفتند نه مسجد نیستند، برکه هستند، آب انبار، از آن هم ذهنیتی نداشتم. وقتی محمد مرا متعجب دید گفت لنگه آب شیرین ندارد. قبلن آب بارون توی این برکه ها جمع می شد. و آن را سَقاها به در خانه ها می بردند و می فروختند. از همان بدو ورود با شگفتی مواجه شدم و این شگفتی ها پایانی نداشت. به شهر که رسیدیم فضای شهر گرم و صمیمی به نظرم آمد. درختان عرعر و لور و درختانی که ندیده بودم و باز برکه. به محله بلوکی رسیدیم، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد باز هم برکه بود و گاوهایی که آزادانه می چرخیدند... آزاد و رها و چه دلچسب بود آن گنبدهای سفیدی که هر طرفش دهانه ای داشت، حس زندگی را منتقل می کرد و وقتی به درونش نگاه می کردی وهم آلود بود، از یک سو تو را به درون می خواند و از سویی میگفت از دور به من بنگر و از زیبایی ام لذت ببر، اما درون خود اسراری دارم پنهاناز هرچه در عالم است.

وارد خانه که شدیم بعد از عبور از راهرو دری در سمت راست حیاط دیدم گفتند اتاق مهمان است. وقتی عموما مردها دور هم جمع می شوند. در این اتاق از آن ها پذیرایی می شود و در اصل به درون خانه وارد نمی شوند. در وسط حیاط تنها درخت خانه کُنار بود که تنها و پر غرور خودنمایی می کرد. کولرهای گازی روشن بودند و پنکه های سقفی سفید به گونه ای دیگر خود رابه رخ میکشیدند. در اتاق ها تشکچه هایی کنار دیوار پهن بودن و روی هر تشکچه بالشیبرای نشستن و تکیه دادن، همه چیز تازگی داشت و همه چیز جالب و جذاب بود.اولین ناهار پلو ماهی، ماهی جنوب، ماهی تازه، با عطر و بوی خاص خود، لذیذ و دلچسب. بهترین و خوشمزه ترین ماهی که خوردبودم با برنج بَسمَطی که تا آن روز نه تنها نخورده بودم بلکه اسمش را هم نشنیده بودم. با عطر و طعمی گوارا. بابا در تمام مدت با مهربانی مرا می نگریست. و در چهره اش ، در چشمان مهربانش برق شوق را می شد دید. احساس می کردم هر واکنش من برایش لذتبخش است. و منتظر است ببیند از زادگاهش خوشم آمده یا نه؟ موقع ناهار تمامی خارهای ماهی را جدا کردند و در بشقابم گذاشتند و من با لذت مشغول خوردن بودم، بدون هیچ زحمتی و مرتب بابا می گفت براش ماهی بذارید، خارهاشو دربیارین. افسانه بلد نیست، سرحدیه. سرحدی یعنی چی؟ بده، خوبه؟ باز یک واژه دیگر، گفتن سرحدی یعنی گرمسیری نیستی، اهل اینجا نیستی. بعدها متوجه شدم زنان بومی به بازار نمی روند فقط سرحدی ها به بازار می روند و از این امتیاز بسیار خوشحال شدم. سبک لباس پوشیدن زنان لنگه ای را دوست دارم. یک چادر وال که خودشان می گویند، ویل، یک پیراهن خنک و عاشق شلوارهای آنجا شدم. شلوارهای زیبا و رنگارنگ با پاچه های گلدوزیشده با نقش ها و رنگهای مختلف و بسیار زیبا. طرز چادر سرکردن شان که دور سر می پیچند و آن روسری های زیبای گلدوزی شد( بَلِه )هوش از سرم برده بود. در همان روز اول از خواهر او یکچادر قرض گرفتم. برایم از همان شلوارها آوردند و پوشیدم با پیراهنی که داشتم و صندل و در این بین بابا بود که ذوق زده شده بود و می گفت چه زود یاد گرفت. با غرور و افتخار با لباس محلی روانه دریا شدم. ساحل ژاندارمری. تمیزی آنجا و زلالی آب رویایی بود. روز دیگر به دیدن بازار رفتم. بازار مساء، محل کار بابا (خالو) بافت قدیمی دلچسب و زیبا، آن طاقی های گنبدی ، گچ کاری های سفید، با در فلزی و آهنی مغازه ها ، تضاد مدرن و قدیم، بعضی از مغازه ها هنوز درهای چوبی خود را داشتند، حس و حال بازار ، نگاه مردم گرم و مهمان نواز، کل شهر خالو را می شناختند و برایشان عزیز بود و به واسطه خالو تنها پسرش و به واسطه او منِ سرحدی. از جلو هر مغازه ای که رد می شدیم همه احوالپرسی می کردند. و اولین جمله ای که یاد گرفتم: خَش اوندی بود. خوش آمدگویی به گویش خودشان به من احساس پذیرفته شدن را می داد و از این حس به خود می بالیدم. مغازه های بازار حس و حال عجیبی داشت. اکثر مغازه های بازار قدیمی و اصلی هم سطح زمین نبودند. فروشنده با اقتدار بالای آن درون مغازه نشسته بود و مشتری بیرون و روی سکوهای جلو مغازه، هر جور جنسی دیده می شد. و همه خارجی، صداقت مردمان این مرز و بوم شگفتی دیگری بود. به فروشنده می گفتی آن جنس را می خواهم می گفت اصل نیست، مثلن ساخت چین است، می خواهی؟ این صداقت گوهر است، در هیچ جای دیگر آن را ندیده بودم. بازار ماهی فروشان حال و هوای دیگری داشت. بوی ماهی تازه تمام فضا را پر کرده بود، یک شگفتی دیگر لنگه. در قسمت دیگر بازار بساط سبزی و میوه برپا بود و عجیب اینکه فروشنده های آن بعضن زن بودند با برقع روی صورت. هر طرف را که چشم می چرخاندم با یک شگفتی رو به رو می شدم و همانند کودکی بازیگوش و سرحال و ذوق زده هر لحظه به سویی کشیده می شدم و در شگفت از این که بابا، خالوی بندرلنگه چه کرده بود که این همه برای مردم عزیز و قابل احترام بود. کم کم داشتم می فهمیدم که بابا (خالو) بیش از تصورم مهربان بود و هر کس در آن شهر به گونه ای خود را مدیون او می دانست.

روز بعد با شگفتی دیگری رو به رو شدم. ساحل صدف، ساحلی که تمام ساحلش پوشیده از صخره، نه صخره معمولی ، صخره هایی که از صدف تشکیل شده بودند و دانستم که روزگاری لنگه بندر مروارید و قلب صید مروارید بوده، عاشق ساحل صدف شدم. احساس آرامش و آبی آبی دریا. حلزون هایی که با هرموج به ساحل می آمدندو با برگشت موج به دریا باز می گشتند. حلزون هایی که در کنار صخره های صدفی می ماندند. با خانه های زیبا و گوناگون که هیچ معماری توان ساخت آن را ندارد. خرچنگ هایی که با هر موج به ساحل رانده شده بودند و در تلاش برای بازگشت به آن. دلم نمی خواست ار آن جا بروم. هر روز می گفتم نمی ریم ساحل صدف؟ و بابا ذوق زده می گفت چرا ماشین می گیرم برید ساحل صدف. این برنامه عصرها بود. بازار، ساحل صدف، ساحل ژاندارمری که به ساحل بندرکنگ وصل می شد. لذت بردن از آبی دریا و ساحل شنی نرم که وقتی پا برهنه بر روی آن راه می رفتی دانه های شن نرم رقصان از لای انگشتان پایت می لغزیدند، نسیم خنک و بوی آرامش بخش دریا، ، یا صخره های مملو از صدف که پای برهنه را می خراشید و لذت این احساس تیزی در کف پا و آبی آبی دریا، زیباترین دریای دنیا ، زلال و بیکران.

صبح ها اکثرن و بعداز ظهرها زنان دسته دسته به دیدن این سرحدی می آمدند و هرکدام به فراخور حال و روزشان بَرِنه ای (هدیه) می آوردندبرای عروس خالویشان، فامیل و همسایه، دوست و آشنا، با گویش زیبایشان که برایم ترجمه می کردند و مراسم پذیرایی شان با قهوه و مسقطی، میوه و نخودآب پز که برای اولین بار می خوردم. بعد نوبت به به بازدید می رسید. برق شوق را در نگاه زنان بندرلنگه وقتی به خانه شان با پوشش خودشان می رفتم، می دیدم. گویا آن ها هم افتخار می کنند که یک سرحدی پوشش آن ها را دوست داشته و پوشیده است، پذیرایی با قهوه تلخ حکایتی دیگر داشت. اولین بار که فنجانم را با لذت سرکشیدم با چاشنی مسقطی لذیذ و آن را روی زمین جلو رویمگذاشتم با فنجان پرشده مواجه شدمآن را با لذت نوشیدم و باز فنجانی دیگر، سومی را هم با لذت نوشیدم و باز فنجانی دیگرو فنجانی دیگر... به میترا گفتم اگر این فنجان را نخورم ناراحت می شوند؟ گفت صد در صد ناراحت شان می کنی، اگر نمی خواهی باز برایت قهوه بریزن باید موقع گذاشتن روی زمین توجه شان را جلب کنی و آن را تکان دهی، شگفتی دیگر. کم کم با آداب و رسوم و گویش شان آشنا می شدم. و حتا بعضی از جملات شان را متوجه می شدم، ولی هنوز که هنوز است بعد از گذشت سی سال به جز چند جمله کوتاه و بعضن با تلفظ غلط نتوانسته ام با گویش زیبایشان صحبت کنم اما دیگر نیازی به مترجم ندارم.

چند روزی که در لنگه بودم مثل برق گذشت و این شد رسم هر ساله که دست کم سالی یک بار برای تجدیدقوا و لذت دوباره و تکرار آن لحظات شیرین اولین دیدار با لنگه ، با شهر و بندر شگفتی ها به آن جا بروم. اما الان سال هاست که حسرت دیدار لنگه بر دلم مانده است. نمی دانم چه شد که نشد... حال بعد از رفتن خالو هنوز که هنوز است دلم برای لنگه پر می کشد . گاه چشمانم را می بندم و در عالم خیال به لنگه سفر می کنم و جای جای آن را با ولع می بویم و می چرخم و می رقصم و جای خالی خالو شگفتا هیچ گاه خالی نیست، همیشه هست در همان حوالی با گوشه چشمی به من ، همان چشمانی که برق شوق داشت و لبخندی که می گفت جنس ناوک داریم.

23 اردیبهشت 1399

افسانه صدرالدین

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: