داستان(مرضیه هاشم آبادی)
  • کد خبر: ۵۹۸
  • | تعداد بازدید: ۳۹۷۷
  • ۱۹ آذر ۱۴۰۰ - ۰۲:۱۳

صبح شده بود و هوای بیرون پنجره اتاق سرد و نیمه بارانی . در دل دعا می کردم که باران شدت نگیرد که مجبور باشم با پدر به مدرسه بروم . زیرا پدر در روزهای برفی و بارانی با ماشین مرا تا دم در مدرسه می رساند . فاصله خانه تا مدرسه نیم ساعت بود . با عجله از رختخواب گرمم بلند شدم و با سرعت به طرف آشپزخانه رفتم طبق معمول سفره سفید و گلدار صبحانه پهن شده بود و سماور هم در حال قُل قُل کردن . سلام و صبح بخیری گفتم و کنار مادر نشستم . با عجله لقمه نان کره و مربای به ی که مادر خودش درست کرده بود را قورت دادم ، مادر استکان چای را که جلو می گذاشت با تعجب پرسید این همه عجله برای چیست هنوز کمی وقت داری . آهسته تر لقمه هایت را بجو درسته قورت نده دل درد میگیری . گفتم امروز زنگ اول امتحان دینی دارم می خواهم زودتر به مدرسه بروم تا یک دور دیگر تا زمان شروع کلاس به کتاب بندازم . مادر در جواب چیزی نگفت و مشغول چای ریختن برای پدر شد . این‌ چای هم که سرد نمی‌شد . مجبور بودم داغ داغ بنوشم که ثمره آن هم تاول زدن زبانم بود . از مادر بابت صبحانه تشکر کردم و به اتاقم برگشتم و سریع آماده رفتن به مدرسه شدم . مانتوی سرمه ای و شلوار مشکی و مقنعه چانه دار مشکی ، چادر گلدار قهوه ای جز قوانین مدرسه بود که باید در مسیر راه مدرسه چادر بپوشیم و با چادر وارد مدرسه شویم . اصلاً از چادر خوشم نمی آمد همیشه دست و پاگیر بود این چادر لعنتی . روزهای بارانی باید مواظب می بودم که به زمین نخورد و گلی نشود . روزهای عادی هم که خاکی نشود چون مادر وسواس خیلی شدید نسبت به پاکیزگی لباس های بیرون داشت . از پنجره دوباره به حیاط نگاهی انداختم . خوشبختانه باران بند آمده بود . خوشحال شدم که پدر گیر نمی‌دهد من را برساند . خداحافظی کردم و کفش های کتانی سفیدم را پوشیدم و مراقب بودم که گل ولای به جای مانده از باران صبحگاهی کفش و چادرم را کثیف نکند . تمام طول مسیر از خودم می پرسیدم یعنی آمده چون امروز بارانی و نیمکت‌های پارک حتماً خیس شده اند هوا نسبت به دیروز سردتر شده . پارک نزدیک مدرسه ام بود و غالباً دانش آموزان قبل از مدرسه روی نیمکت های آن می نشستند و عده ای درس می خواندن و عده‌ای هم خاطره تعریف می کردند و با صدای بلند می خندیدند و البته ناگفته نماند محل‌قرار دختر و پسرها هم بود . با سرعتی که قدم بر می داشتم یک ربع به پارک رسیدم مسیر راهم به گونه ای بود که باید از وسط پاک عبور می کردم تا به آن سمت خیابان که مدرسه‌ام قرار داشت برسم . ضربان قلبم مثل همیشه تند تند میزد و نفس هایم به شماره افتاده بود . قدم هایم را آرام و متین برمی داشتم و زیر چشم صندلی که او بر آن هر روز می نشست را نگاه کردم نبود . خوب چه انتظاری می توانستم داشته باشم . امروز بارانی است و هیچ کس در پارک نیست صندلی ها همه خیس و هنوز روی درختان کاج قطره‌های به‌جامانده باران چک چک به زمین می ریزند . حق دارد که نیامده باشد . با دلخوری از پارک خارج شدم و به سمت مدرسه به راه افتادم . ناظم مدرسه جلوی در به انتظار دانش آموزان ایستاده بود که اگر دیر یا بدون چادر وارد مدرسه شوند از نمره انضباط شان کم کند . خانم ناظم زن عصبانی با هیکل بسیار درشت و ابروهای مشکی باریک و موهایی که به زور از جلوی مقنعه دیده می‌شد که رنگ طلایی کرده و همیشه برایم سوال بود چه تناسبی بین ابروهای مشکی و موهای طلایی وجود دارد لااقل ابروهایتم را هم رنگ کن . خط کش چوبی به دست داشت و مرتب آن را حرکت می داد . دانش‌آموزان از او حساب می بردن با سر سلامی دادم وارد مدرسه شدم . فرشته به سمتم دوید و با هم دست دادیم .

_ چتِ دختر چرا اول صبحی کشتی هات غرق شده

_ نه چیزی نیست

_ من تو را بزرگ کردم دخترم حالت گرفته س .

_ دلشوره امتحان دارم نوبت اول نمره ه اش ثبت کارنامه میشه . نمیتونستم به فرشته حقیقت را بگویم که امروز ندیدمش کلاً دختر تو داری بودم و راز هایم را به هیچکس نمی گفتم با اینکه فرشته دوست صمیمی من بود و تمام احساسات و اتفاقاتی که برایش می‌افتاد را بدون کم و کاس برایم تعریف می‌کرد ولی من هیچگاه در موردش با او صحبت نکردم . من حتی اسم او را نمی دانستم و حتی صدایش را نشنیده بودم فقط کتاب به دست روی صندلی پارک می‌نشست و موهای جو گندمی اش زیر نور خورشید می درخشید . هنگامی که از کنارش گذر می کردم سرش را به آهستگی بلند می‌کرد و با دوتا چشمان سیاه و نافذش نیم نگاهی به من می کرد و لبخندی کوتاه گوشه لبانش نقش می‌بست با صدای فرشته به خودم آمدم .

_ کجای فریبا گفتم چند دور کردی کتاب رو

_ دو دور

_ اوه پس خوب که من یک دور رو هم به زور رسیدم بیشتر رو خونی کردم . خواهشند طوری برگه تو بزار که من بتونم از روی دستت بنویسم .

چشمک شیطنت آمیزی زد و دستم را گرفت و به سوی کلاس به راه افتادیم . امتحان سخت نبود شاید هم به این خاطر بود که کامل خوانده بودمش . مدام فرشته با کفش به پایم می کوبید جواب سوال۲ ، 6 ، 9 معلوم بود که درست نخوانده بود و انتظار داشت به هر شکلی شده نمره قبولی بگیره . خانم‌معلم مدام با صدای بلند تاکید می کرد سرتون روی برگه های خودتون باشه و با هم حرف نزنید و گرنه برای هر دو نفر صفر رد می کنم . خلاصه با سختی جواب بعضی از سوالات رو به فرشته رساندم . زنگ کلاس خورده شد و معلم گفت برگه ها را بالا بگیریم تا جمع کنند . مبصر کلاس برگه‌ها را از میز جلو شروع به جمع کردن کرد و بعد از آن برای استراحت و هواخوری به حیاط مدرسه رفتیم . فرشته مدام از امتحان و سخت‌گیری‌های خانم معلم میگفت و من تمام حواسم به صندلی خالی او در پارک بود . آن روز را به سختی به پایان رساندم . زنگ آخر به صدا درآمد و مدرسه تعطیل شد . مسیر راه من و فرشته یکی نبود و دم در مدرسه با فشردن دست هم از یکدیگر جدا شدیم . هوا هنوز ابری بود ولی باران نمی بارید . وارد پاک شدم . صندلی ها هنوز خیس بودن و برای اولین بار از روز بارانی متنفر شدم . با اخم و دلخوری قدم های تندی برداشتم که زودتر از پاک خارج شوم ناگهان او را دیدم که تکیه بر درخت ایستاده و نگاهش به آسمان دوخته . این اولین باری بود که او را ایستاده می دیدم چه قامت بلندی داشت . دلم لرزید و سعی کردم قدم هایم را آهسته تر کنم گویا او از صدای قدم هایم مرا می شناخت . دستی به موهای پر و موج دارش برد و زیر چشمی نگاهم کرد . بوی عطرش مشامم را پر کرد . کاش ساعت در همین لحظه و زمان متوقف می شد .

ادامه دارد . . .

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: