مروارید مهر انلاین گروه ادبستان
از کشوی میز گلوله ی پنبه برداشتم و با فشار داخل دو تا گوشم فرو کردم تا صدای غر غر های مادر رو نشنوم تا بلکه بتوانم کمی برای امتحان فردا درس بخوانم . بالاخره ساعت ۱۰ شب با خیال آسوده از اینکه یک دور کامل کتاب اجتماعی را کردم به طرف آشپزخانه رفتم . گرسنه ام شده بود و سر و صدای شکمم را واضح میشنیدم . با کمال تعجب دیدم چیزی روی اجاق نیست . حتی سماور هم خاموش بود. خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود . یعنی چی امشب از شام خبری نیست . یعنی مامان مرا تنبیه کرده ، سر و صدایی هم از سالن و اتاق مامان و بابا نمی آمد و اکثر چراغ ها هم خاموش بودند به جز دو تا لامپ راهرو . یعنی خوابیدن . آهسته دستگیره در اتاق خواب را پیچاندم و نگاهی به داخل انداختم . کسی نبود . جا خوردم و ترس سراسر وجودم را گرفت . لامپ ها و مهتابی ها را با عجله و پشت سر هم روشن کردم . حیاط هم تاریک بود . یعنی چی ، کجا رفتن که اطلاع ندادن . چرا چراغ ها خاموش هستند . مطمئناً قبل از تاریک شدن هوا مامان و بابا از خانه خارج شدن پس چرا من متوجه نشدم .
با احتیاط و پاورچین پا.رچین خودم را به پریز های چراغ های حیاط رساندم قلبم تاب تاب می زد و دست هام می لرزید . بالاخره چراغ های توی حیاط را روشن کردم و با سرعت برگشتم سمت سالن و در رو پشت سرم قفل کردم . با خودم گفتم شاید رفتن خونه ی یکی از خواهرهایم . تماس گرفتم ولی اظهار بی اطلاعی کردند . پس کجا هستن خونه خاله هم که روم نمیشه زنگ بزنم . دلم شور افتاد . صداهای عجیب و غریب از حیاط شنیده میشد . اینگار امشب همه چیز دست به دست هم داده بود که من احساس بدی داشته باشم . خدایا کجا رفتن ، چرا به من اطلاع ندادن یعنی اینقدر از من عصبانی بودن . با صدای زنگ در از جام پریدم . به طرف در سراسیمه دویدم . خودشون بودن . مامان و بابا ولی با چهره گرفته . فهمیدم اتفاقی افتاده . جرأت پرسیدن نداشتم . مامان به من نزدیک شد . ناگهان به موهایم چنگ زد و دستهای از موهایم را دور دستش پیچاند و فریاد زد :
- خوب شد ، خیالت راحت شد .
از شدت درد کشیدن شدن موهایم تقلا می کردم خودم را از دست مادرم نجات بدم . ناله کنان گفتم :
- چی شده ، چیکار کردم ؟
بابا مرا از دست مامان نجات داد و گفت :
- خانم چی می کنی ، وسط حیاط زشتِ .
مامان اختیارشو از دست داد و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن . من با سرعت به سمت سالن دویدم و به اتاقم پناه بردم و در رو پشت سرم قفل کردم . یک ساعتی گذشت تا صدای گریه های مادرم قطع شد . خیلی خسته بودم و خوابم گرفته بود . حالا هر اتفاقی افتاده فردا مشخص می شه . پس بهتره بخوابم تا فردا از مدرسه جا نمونم . ساعت را روی 6 کوک کردم و خوابیدم . صبح با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم و سعی کردم خودم رو توی اتاق معطل کنم تا ساعت 7 بشه و بدون سر و صدا برم مدرسه گرچه که خیلی گرسنه ام بود . صدای زنگ در مرا به سمت پنجره اتاق کشید اول صبح کی می تونست باشه ، بعد از چند بار زنگ پیدرپی بابا خودش را به در رساند و باز کرد وای خدای من حسین داداشم اومده ، از خوشحالی فریاد میزدم و از پشت پنجره دست تکان می دادم . چه به موقع اومدی داداش مامان دیگه کاری به من نخواهد داشت . مامان پشت سر بابا به حیاط رفت و حسین را در آغوش گرفت و شروع کرد به گریه کردن و صورت حسین را غرق بوسه کرد . من هم خودم را به حسین رساندم و در آغوش گرفتم .
- داداشی خوش اومدی . لبخندی زد و گفت :
- می بینم که ته تغاری هم دلش برای من تنگ شده ولی دیگه از این به بعد تنگ نمی شه چون سربازیم تموم شده و برگشتم خونه .
با این خبر برق خوشحالی توی چشمان بابا و مامان نشست . مامان مثل قرقی تند تند سفره صبحانه ی مفصلی را آماده کرد و من هم که گرسنه تند تند لقمه می گرفتم . حسین خندید و گفت :
- دختر مگه از قحطی فرار کردی . گفتم :
- دیشب شام نخوردم حسابی گشنه هستم .
- خوب چرا شام نخوری رژیم گرفتی .
- یهویی مامان با عصبانیت بهم تشر زد که نمیخوای گورتو گم کنی بری مدرسه ات ؟
حسین با تعجب به مادر نگاهی کرد و گفت :
- چرا اینطوری باهاش حرف میزنی ؟
- نپرس پسرم . این خواهرت کاری کرد که دیگه نمی تونم تو روی خواهرم نگاه کنم .
- ماهور ، ماهور ما
- بله همین خواهرت دیروز دست رد زد به سینه احمد ، او هم از روی ناراحتی و عصبانیت رفته چندتا قرص خورده که خودکشی کنه نمی دونی خاله ات چه حالی داشت و آقا رضا چقدر ناراحت بود . حسین رو به من گفت :
- ماهور پاشو برو آماده شو دیرت میشه .
از خدا خواسته سریع لباس پوشیدم و از خونه خارج شدم . خدا را شکر که امروز حسین آمد وگرنه معلوم نبود مامان چه بلایی سرم میاورد .
پسر احمق و نازک نارنجی که چی ، خواستی چی را با این کارت ثابت کنی . فقط باعث دردسر هستی . مثلا میخوای بگی مجنونی . به پارک رسیدم و مثل هر روز او آنجا بود و قلبم شروع کرد به تپیدن . با دیدن من از روی نیمکت پارک بلند شد آهسته از کنارم در حال گذر بود که از پشت سر صدایی شنیده شد .
- امیر ، امیر .
به عقب برگشت ظاهراً دوست یا همکلاسی اش بود . ولی چقدر به موقع صدایش زد الان اسمش را می دونم امیر . آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم می خواست اسمش را فریاد بزنم . به مدرسه که رسیدم طبق معمول فرشته به استقبالم اومد .
- دختر کجایی ؟ زنگ رو زدن دیر کردی .
- حالا زنگ تفریح برات تعریف می کنم . اتفاقهایی از دیروز افتاد که نگو و نپرس .
- الان بگو کنجکاو شدم .
- الان نمیشه باید روی امتحانمون تمرکز کنیم تا زنگ تفریح دندون رو جگر بزار .
فرشته با شیطنت قبول کرد و وارد کلاس شدیم . آخرین امتحان رو هم با موفقیت دادیم و خیالمون راحت شد . زنگ تفریح فرشته به سراغم اومد .
- یالا دختر تعریف کن که از کنجکاوی دارم می میرم .
همه چیز را براش تعریف کردم و فرشته با چشمانی از حدقه در رفته و دهانی باز به من گوش می داد.
- حالا نظر تو چی فرشته ؟ فرشته با لبخندی همراه با شیطنت گفت :
- حق می دم بهش که عاشقت بشه چون هم خوشگلی و هم باهوش هم ته تغاری خانواده . ولی خود کشی چه صیغه ی . این کارش احمقانه بوده .
- فرشته جان اون از احمق هم یک چیز بیشترِ ، پسر لوس نچسب و بچه ننه . فرشته زیرکانه گفت:
- ببینم پای یکی دیگه وسطه
- دیوانه این چه حرفی
- ببین ماهور تو یه چیزی رو داری پنهون می کنی . چشمات داره داد می زنه .
دلم می خواست دهان باز کنم و از امیر بگم براش ولی لبم رو گاز گرفتم و گفتم :
- چی می گی دختر امروز آخرین امتحان رو دادیم معلومِ که خوشحال و سرحالم . یه مقدار استراحت می کنیم همش درس و امتحان . خسته شدیم یه مقدار هم تفریح و استراحت کنیم .
- باشه تو گفتی و من باور کردم . هر دو خندیدیم و بحث تموم شد .
این دید و بازدیدهای بی صدا بین من و امیر همچنان تکرار می شد و روزها در حال گذر بودن . حسین دفتر وکالتش را افتتاح کرد و بابا و مامان حسابی بهش افتخار میکردن و پوز پسرشون را می دادند . احمد هم بالاخره کوتاه آمد و به خواستگاری دختر دایی ام رفته و اونا هم قبول کرده بودند و خیلی سریع مراسم نامزدی و عقد گرفتن ولی از هیچ طرف ما را به مراسم دعوت نکردن نه خانواده خالم و نه خانواده دایی . مامان خیلی ناراحت بود که رابطه اش با خاله شکر آب شده و همش به زن دایی بد و بیراه می گفت که حتماً جادو جنبل کرده خاله بره دخترش مژگان رو بگیره تا بتونه بیشتر بین دو خواهر موش بدوونه . من هم که امتحانات آخر سال را داده بودم و برای کنکور آماده میشدم و حسین هم حسابی تو درس ها کمکم میکرد و مرتب برام کتاب های تست کنکور می گرفت تا برای کنکور آمادگی لازم رو داشته باشم . بعد از اتمام امتحانات پایان سال چون بهانهای برای رفتن به مدرسه نبود عملاً امیر را نمی دیدم و دلم براش تنگ شده بود . بالاخره روز کنکور هم رسید و با کلی استرس و دعا و صلوات کنکور را هم پشت سر گذاشتم . بعد از آزمون فرشته پیشنهاد داد کمی توی پارک بشینیم و صحبت کنیم . من هم از خدا خواسته قبول کردم . یه جای خلوت پاک را انتخاب کردیم و نشستیم . چیزی طول نکشید که تعدادی از همکلاسی هامون هم به ما ملحق شدن و شروع به شوخی و مسخره بازی کردن . خیلی خوش گذشت و در آخر همدیگر را در آغوش گرفتیم و برای همدیگر آرزوی موفقیت کردیم و از هم جدا شدیم . از کنار صندلی خالی امیر گذر کردم و دلتنگی ام دو برابر شد . کاش امروز لااقل میدیدمش . از پارک خارج شدم و وارد کوچه شدم . صدای قدم هایی پشت سرم به من نزدیک میشد و بدون برگشتن به پشت سرم سرعت قدم هام رو بیشتر کردم تا خودم را زودتر به خیابان برسانم. قدم های پشت سرم هم سریع تر شد و برگشتم ببینم چه کسی هستش داد و بیداد راه بندازم و کمک بخوام که با کمال تعجب امیر رو دیدم . صدا توی گلوم خفه شد . امیر نزدیک شد و با متانت سلام کرد و گفت :
- ببخشید فکر کنم خیلی ترسوندمتون . عذرخواهی میکنم .
- مِن مِن کنان جواب سلامش را دادم .
دستش را دراز کرد و پاکت نامه ای را جلوم گرفت و گفت خوشحال می شم نامه را قبول کنید و بخوانید و جوابشو بدید . بی اراده دستم جلو بردم و نامه را گرفتم و سریع زیر چادر پنهان کردم . امیر عقب عقب رفت و خداحافظی کرد و من گیج و مبهوت وسط کوچه ایستاده بودم خواب میدیدم ، خودش بود . نامه رو داخل جیب مانتوم پنهان کردم و به سرعت از کوچه خارج شدم . حس عجیبی داشتم . حس خوشحالی همراه با استرس و اضطراب .
هیجان زده بودم هر چه سریعتر بفهمم چی نوشته . به خونه که رسیدم مادر مشغول آماده کردن ناهار بود سلام کردم و سریع رفتم سمت اتاقم . نامه را از جیبم کشیدم بیرون و لب تخت نشستم و با عجله پاکت را باز کردم داخل پاکت یک گل یاس کوچک و یک برگه بود ، قلبم به شدت می زد . اینطور آغاز کرده بود . سلام بانو . سلام مرا پذیرا باشید . من امیرکمالی هستم ، دانشجوی سال آخر پزشکی . ۲۳ سال سن دارم و خواستار آشنایی با شما بانوی محترم هستم چنانچه در شما هم تمایلی به این بنده است جواب نامه ام را بدهید . محلقرار هم همان کوچه امروز ساعت ۱۰ صبح . تمام پروانه های دنیا اینگار به یک باره در دلم به پرواز درآمدند و خودم را غرق در خوشحالی دیدم . بالاخره شد . آقای امیر کمالی . با صدای مامان به خودم آمدم .
- ماهور چرا رفتی چپیدی توی اتاقت . حالا که دیگه بهونه درس و امتحان نداری بیا کمک کن سفره بندازیم . بابا و برادرت اومدن . با صدای بلند گفتم :
- چشم مامان جان . مامان که ظاهراً از جواب من متعجب شده بود ، گفت :
- بسم الله خیر باشه . صورت مامان رو بوسیدم و گفتم :
- قربون مامان گلم . بابا و حسین مات و مبهوت به من نگاه می کردند تا به امروز همچین رفتاری از من ندیده بودن . رفتم صورت بابا را هم بوسیدم و گفتم :
- ممنون که تا امروز پشتم بودید و تا درسم را با موفقیت تمام کنم . حسین با شوخی گفت :
- نه این یه طوریش شده فکر کنم تاثیرات فشار زیاد به مغزشِ و همه خندیدن .
بعد از خوردن غذا و شستن ظرف ها به اتاقم رفتم تا کمی دراز بکشم . پشت سرم حسین وارد اتاقم شد
- اجازه هست
- بله داداش بیا تو .
- خوب حالا باید منتظر جواب آزمون باشیم . نظر خودت چی .
- خوب بود ، بیشتر سوالات را جواب دادم .
- آفرین خواهر باهوشم . خوب غیر از مسئله درس و کنکور مسئله ای دیگه ای هست که بخوای با من در جریان بزاری؟
- نه چه مسئلهای . ببینم داداش نکنه تو جاسوس مامان شدی من خبر ندارم .
- ماهور خانم دست شما درد نکنه حالا ما شدیم جاسوس مامان . واقعا توقع همچین حرفی را نداشتم .
- داداشی قهر نکن میدونی که هنوز مامان بخاطر احمد با من سر سنگینِ گفتم شاید می خوای چیزی از زیر زبانم بکشی و بذاری کف دست مامان .
- نه بابا مگه من خاله زنک هستم دختر . حالا زمان هم بگذره رابطه مامان و خاله را هم درست می کنیم که قهر نمونند و آشتی کنند و تمام بشه این اختلافات . حالا از خودت بگو به کسی فکر می کنی کسی تو زندگیت هست ؟
- داداش جوک نگو لطفاً . من سرم تو درس و کتابم لااقل تا به امروز .
- خوب از الان به بعد چی .
- از الان به بعد هم به فکر دانشگاه و آینده کاریم هستم .
- مطمئنی ماهور ؟
- داداش مگه تا الان تو خطا و اشتباهی از من دیدی که می پرسی . لبخند مهربانانه ای زد و گفت:
- نه و امیدوارم از این به بعد هم نباشه . من روی تو خیلی حساب میکنم .
- ناامیدت نمی کنم داداشی .
- خیلی خوب فقط خواستم بگم من اینجام هر وقت هر چیزی شد می تونی روی کمک من حساب کنی .
- ممنون داداش عزیزم .
پیشونیم و بوسید و از اتاق خارج شد . دچار دودلی شدم با حرفهای حسین . یعنی اگر جواب نامه امیر را بدم کار اشتباهی کردم . ولی خیلی وقت هستش که منتظر امروز بوده اگر جوابشو ندم میره و دیگه هیچ وقت نمی بینمش . اگر جواب نامش را بدم و ببینمش هم به حسین دروغ گفتم . گیچ و دو دل روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد .
ادامه دارد . . .
نویسنده : مرضیه هاشم آبادی