مرضیه هاشم آبادی
  • کد خبر: ۶۱۳
  • | تعداد بازدید: ۳۹۶۵
  • ۱۸ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۹:۳۰

مروارید مهر انلاین گروه داستان .......

صبح با صدای قارقار کلاغ‌ها و جیک جیک گنجشک های روی درخت سرو توی حیاط از خواب بیدار شدم . کششی به استخوان های بدنم دادم و از جایم بلند شدم . باید تا قبل از ظهر تصمیم بگیرم که جواب امیر رو بدم یا بیخیالش بشم . برای صرف صبحانه به آشپزخانه رفتم . کتری روی اجاق گاز در حال قل قل بود و قوری چای روی کتری که عطر چای تازه را در فضای آشپزخانه پر کرده بود . امروز اولین روزی بود که دیرتر از بقیه اعضای خانواده بیدار شده بودم و ظاهرا همه صبحانه خورده بودن. لیوان دسته داری از داخل کابینت برداشتم و برای خودم چای ریختم یک سینی بزرگ که همیشه مادر داخلش سبزی خرد می‌کرد را برداشتم و برای خودم صبحانه ای چیدم داخلش و رفتم توی حیاط، حصیری گوشه پله بود پهن کردم و نشستم . در حال خوردن صبحانه بودم که کلید در قفل در چرخید و مامان وارد حیاط شد ، سبزی در دست . سلام کردم و جواب داد و گفت :

- بیا دختر صبحانه که خوردی کمک بده سبزی ها رو پاک کنیم که تنها نمی رسم .

اصلاً از سبزی پاک کردن خوشم نمی اومد با کج خلقی گفتم :

- آخه مادر من مگه مجبوری هر دفعه چهار کیلو سبزی یک جا می خری ، مامان گفت :

- وقتی هوس کوکوی سبزی آش رشته می کنی هم همین رو می‌گی ؟ بلاخره باید سبزی پاک بشه چه یک کیلو چه چند کیلو . تازه هم تا چند هفته سبزی آماده داریم و هی برای یک کیلو سبزی شال و کلاه نمی کنم برم سبزی فروشی . بعدشم دختر تا الان که درس و مدرسه داشتی عذرت موجه بود ولی الان که بیکاری می خوای این روزهای بلند تابستان چکار کنی؟ لااقل کمک به من بده تا هم حوصله ات سر نره هم کار خونه یاد گرفته باشی . در ضمن امشب مهمان داریم .

- مهمان کی هستند ؟

- خاله و آقا رضا

- چی خاله

- آره

- ولی اونا که دلخورن و خیلی وقت با ما قطع رابطه کردن .

- بله به لطف شما

- ای بابا مامان باز شروع نکن .

- احمد از نامزدش جدا شده .

- اونا که تازه عقد کرده بودن .

- بله وقتی دل بچه جای دیگه ای گیر باشه هیچی خوب پیش نمیره .

- خوب حالا اومدنشون اینجا برای چی ؟ مامان با خشم به من نگاه کرد و گفت :

- نمی دونستم باید از تو اجازه بگیرند . ببین ماهواره وای به حالت که امشب کاری کنی که دوباره خاله ات و شوهر خاله ات ناراحت بشن .

- مامان فقط دوباره صحبت خواستگاری نباشه من مشکلی ندارم باهاشون .

- دیگه چی مگه دختر قحطی برای احمد که دوباره بیان خواستگاری تو و سنگ روی یخ بشن .

این سبزی‌ها تا ظهر هم تموم نمیشن . عجب روزی هم خاله تصمیم گرفته بیاد مگه روز قحط بود . با کلافگی نخ دور سبزی‌ها را با چاقو بریدم و شروع به پاک کردن شدم . ساعت نزدیک ده بود و قلبم تاپ تاپ می‌زد و هنوز سبزی‌ها تمام نشده بود . به چه بهونه ای برم خدایا چیکار کنم . شاید هم این یک نشونه باشه . غرق در افکارم بودم که زنگ در خونه زده شد . مادر در رو باز کرد باورم نمی شد فرشته بود . مادر با روی گشاده فرشته رو به داخل دعوت کرد .

- سلام ماهور

- سلام فرشته ، توقع هر کسی رو داشتم غیر از تو

- می خوای برگردم برم .

- بشین دختر .

مادر رفت آشپزخانه تا چای و میوه برای پذیرایی بیاره . فرشته گفت :

- حوصلم سر رفته بود گفتم بیام پیش تو ببینم چه کار می کنی ؟

- می بینی که مشغول سبزی پاک کردن هستم خندید و گفت :

- خوب دیگه مشغولی

- چه چیزش خوبه آخه فرشته ، تازه خاله ام امشب میاد خونمون . فرشته با خوشحالی گفت :

- چقدر خوب پس مادرت حسابی خوشحاله ، یخ های بینشون آب شده .

- آره انگاری متاسفانه . احمد هم از نامزدش جدا شده .

- چی می گی دختر

- آره میبینی چه شانسی دارم .

- پس حتما دوباره برای تو می یان .

- نه خدا نکنه . تازه مامان اخلاقش با من خوب شده دوباره همه چیز به هم می ریزه .

- برای همین حالت گرفته است ؟

- نه فقط این نیست .

- چی پس چیز دیگه ای هم هست بگو می شنوم . مونده بودم به فرشته اعتماد کنم یا نه ، ولی چاره‌ای جز اعتماد کردن و کمک خواستن ازش نداشتم .

- فرشته یه رازی دارم ،رازدار هستی می تونم روت حساب کنم . چون امروز به کمکت احتیاج دارم . فرشته از کنجکاوی چشمانش برق می زد ، گفت :

- آره دختر راحت باش گوش می دم بگو .

تمام ماجرای امیر را برداشت تعریف کردم و فرشته مات و مبهوت به حرف هام با دقت گوش می داد .

- ماهور تمام این مدت چیز به این مهمی را از من پنهان کردی آخه ناسلامتی ما با هم صمیمی بودیم .

- تا دیروز از عشق امیر مطمئن نبودم ، چطور برای چیزی که مطمئن نبودم ازش تعریف می کردم برات .

- حالا میخوای چیکار کنی جوابشو میدی ؟

- قرار ساعت ۱۰ امروز جوابشو بدم که چیزی هم تا زمان مقرر نمونده . نمی تونم از خونه برم بیرون . فرشته مکثی کرد و گفت :

- من به جای تو می رم . تو فقط هرچی میخوای بنویسی و بده به من می برم . براش توضیح می دم که نتونستی خودت بری .

- فرشته تو مطمئنی که این خوبی را در حقم می کنی ؟

- آره دختر مگه باهم دوست نیستیم . از فرط خوشحالی فرشته را بغل کردم و بوسیدمش .

- وقت برای نوشتن ندارم فقط برو و بهش بگو که من هم تمایل به آشناییش دارم و مشخصات سن و اسم رو هم بهش بگو بعد قرار بعدی رو باهاش تعیین کن تا دفعه بعد خودم برم . فرشته لبخندی زد و گفت :

- رفیق مارو ببین عاشق شده ، همه چیز بسپار به من نگران نباش من زودتر میرم که دیر نرسم پشیمون بشه بمونی روی دستمون .

هر دو خندیدیم و فرشته با صدای بلند خداحافظی کرد و مادر هم اصرار که چرا اینقدر زود می ری و هنوز پذیرایی نشدی ، فرشته قول داد که فردا دوباره بیاد و بیشتر بمونه . با رفتن فرشته خیالم راحت شد که کار رو سپردم دست کاردانش . خیلی هیجان زده بودم ببینم صحبت فرشته و امیر به کجا کشید و امیر قرار بعدی را برای چه روزی گذاشته . بالاخره پاک کردن سبزی ها تمام شد و در آب خیساندمشون و به طرف تلفن رفتم تا به فرشته زنگ بزنم و گزارش کارش بپرسم . گوشی رو مادرش برداشت و بعد از احوال‌پرسی سراغ فرشته رو گرفتم و مادرش گفت هنوز برنگشته . تعجب کردم که تقریباً دو ساعت گذشته هنوز به خونه برنگشته تشکر کردم و گفتم هر زمان فرشته اومد بگید لطفاً با من تماس بگیره . گوشی رو قطع کردم . دلشوره عجیبی گرفتم . یعنی چه اتفاقی افتاده ؟ لابد در مسیر یکی از همکلاسی هامون رو دیده و فرشته هم چونش گرم واستاده به حرف زدن . غروب شد و خبری از تماس فرشته نشد . دوباره خودم تماس گرفتم ولی کسی جواب نداد چند بار پشت سر هم شماره گرفتم ولی بی فایده بود . کم کم نگران فرشته شده بودم یعنی اتفاقی براش افتاده ، با صدای زنگ در به خودم اومدم ، خاله و آقا رضا بودن برای استقبال به حیاط رفتم . مادرتند تند حال احمد را جویا می‌شد و خاله هم در جواب با کنایه گفت :

- انگار بخت این بچه رو بستن خواهر و شروع کرد به غیبت از نامزد احمد و در میان صحبت‌هاش هم گریه می کرد و نفرین و مادر هم پا به پای خاله گریه می کرد و من هم که اصلاً فکرم جای دیگه بود .

با اومدن حسین فضا عوض شد و خاله قربون صدقه حسین رفت و آقا رضا هم شروع به پرسیدن در مورد کار و بار ، من هم آهسته جمع رو ترک کرد و خودم را به تلفن رساندم و دوباره تماس گرفتم ، این بار فرشته جواب داد .

- الو

- الو فرشته کجایی دختر ؟ من که مردم از نگرانی . کجا بودی ؟ چرا از ظهر جواب تلفن نمیدی؟

- ماهور امیر نیومد . من هم خیلی معطلش شدم وقتی برگشتم مادرم دعوام کرد که کجا بودم و چرا دیر کردم تو هم زنگ زدی مامان فهمیده خونه شما نبودم . کلی غرغر کرد ، خلاصه خیلی برام گرون تمام شد ولی کاش نتیجه داشت و امیر رو می‌دیدم و پیغامت رو بهش می رسوندم.

- ممنون فرشته ، تو را هم به بد دردسر انداختم . فردا میای خونمون ؟

- فکر نکنم مامان اجازه بده برم بیرون .

- فرشته جان باز هم معذرت می خوام که تو رو توی این شرایط قرار دادم . خداحافظ

گوشی را گذاشتم و به اتاقم رفتم سر درد عجیبی گرفتم . یعنی چی شده ؟ شاید فرشته دیر رسیده. روسری دور پیشانیم پیچاندم تا بلکه کمی سردردم کمتر بشه . روی پاهام نمی تونستم بایستم دراز کشیدم تا لرزش بدنم کم بشه که بتونم طبیعی جلوی خانواده رفتار کنم . صدای زنگ در بعد هم صدای احمد دیگر بدتر حالم گرفت . چشمام بستم و گره روسری دور پیشانی ام را محکم تر کردم. متوجه نشدم که چه زمانی خوابم برد . نیمه شب بود که احساس کردم دست و پام یخ زده و از خواب پریدم و با عجله به حیاط خونه نگاه انداختم هیچ کس نبود و چراغ ها همه خاموش بود. نگاهی به ساعت دیواری انداختم . وای خدایا ساعت ۴ .حالا صبح مامان پوست از سرم می کنه که تو عمدا خوابیدی و خواستی مرا جلوی خانواده خالت ضایع کنی . با این ترس و با اینکه چرا امیر روز قبل نیومده پتو رو تا زیر گردنم بالا کشیدم و بدنم احساس گرمی کرد و دوباره خوابم برد . مثل آدم هایی که قرص خواب خوردن فوراً خوابم برد . همین که خواستم پهلو به پهلو بشم با چشم نیمه باز اطراف نگاه کردم متوجه حسین شدم که کنار پنجره نشسته و کتاب لیلی و مجنون را از قفسه کتابخونه برداشته و مشغول خواندنش بود . نشستم و سعی کردم صدام رو صاف کنم و آهسته سلام کردم .

- سلام ، صبح بخیر . چطوری ؟ حتما دوباره میگرنت عود کرده که روسری دور سرت بستی .

- آره دیشب یک دفعه گرفت . حسین دیشب خیلی ناجور شد ، حتما مامان از دستم کفری ، حسین لبخندی زد و گفت :

- کم هم نه . آهی کشیدم . حسین ادامه داد ، نگران نباش من با مامان صحبت کردم ، کاری بهت نداره . خب بگو ببینم ماهورچی شده؟

- چیزی نشده

- چرا این حال تو خوب می فهمم .

- حال من مگه چشِ ؟

- بس کن دختر خودتو توی آینه نگاه کن . مثل عاشق های دست و پا بسته شده .

- وای حسین تو رو خدا این حرف‌ها را از کجا آوردی مامان بشنوه من رو می کشه .

- پس زودتر زبون باز کن .

- همه این سوالات به خاطر سردرد و خوابیدن بی موقع من هستش . من هم آدم شاید از خستگی باشه از صبح مامان من را به کار گرفته بود .

- ماهور این دفعه دوم که دارم تذکر می‌دم ، اگر چیزی هست بگو تا کمکت کنم یا راهنمایی کنم دلم نمیخواد تو هم تجربه تلخ من رو داشته باشی . قطره های اشک در حلقه چشمانش جمع شد . بلند شدم و دستانش را گرفتم و دو زانو روبروش نشستم .

- برادر عزیزم تو هنوز فراموشش نکردی ؟

- چطور فراموشش کنم وقتی تمام پایه و اساس زندگی را با کسی که عاشقشی برنامه ریزی می کنی و بعد اون وسط راه ولت می کنه و با یکی دیگه میره و تو را با تمام آرزوهایت با خاک یکسان می کنه . من حتی دیگه فکر دوباره عاشق شدن رو از سرم بیرون کردم . نمیخوام تو هم چنین ضربه ای بخوری .

یکبار دیگه خاطرات تلخ عاشقی حسین مثل پرده سینما از جلوی چشمانم عبور کرد وقتی حسین با ذوق و خوش در تدارک تشکیل زندگی با مونا بود و مونا نیمه راه دستاشو رها کرد و به بهای رفتن از ایران و ساختن زندگی ایده آل اون ور مرز با یک ازدواج صوری از ایران خارج شد و دیگر هم خبری ازش نشد . حسین اشک های روی گونه اش رو با انگشت پاک کرد و از لبه پنجره بلند شد و دستی به سرم کشید و گفت :

- من اینجام هر وقت آمادگی داشتی برام تعریف کن در این کله پوکت چی می گذره و لبخندی زد و اتاق رو ترک کرد .

با هزار دلهره به آشپزخانه رفتم و برعکس تصورم مامان آروم بود و حتی به روم هم نیاورد که دیشب چه اتفاقی افتاده . روزها سپری می شد و من گیج و مبهوت از اینکه چه بلایی سر امیر اومد که سر قرار نیامد و بی خبری از او کلافه ام می کرد .

بالاخره روز موعود رسید و جواب آزمون سراسری اومد و حسین اول صبح برای گرفتن روزنامه رفته بود با صدای حسین که فریاد می زد ماهور باید شیرینی بدی به سمت حیاط دویدم و حسین رو بغل کردم و گفتم :

- همیشه خوش خبر باشی داداشی .

بهترین خبری بود که بعد از روزها انتظار و کلافگی می‌شنیدم .پدرم پیشانی ام را بوسید و گفت :

- آفرین دخترم بهت افتخار می کنم .

مامان هم برام اسپند دود کرد . شهر اول که شهر محل زندگیم بود و رشته پزشکی قبول شده بودم . شور و شوقی توی خونه به پا شده بود .

با عجله دنبال اسم فرشته گشتم ولی اسمش جز پذیرفته‌شدگان نبود با خودم گفتم :

- بیچاره فرشته چقدر الان حالش گرفته س . فوری شماره خونشون رو گرفتم . بعد از سه تا بوق فرشته گوشی را برداشت

- الو فرشته خوبی ؟

- بد نیستم . حتما زنگ زدی خبر قبولیت بدی . صداش گرفته و سنگین حرف میزد .

- نه دختر خواستم ببینم حال تو چطوره ؟ اشکال نداره خودتو زیاد اذیت نکن سال دیگه حتما قبول می شی .

- ماهور بیخیال من شو بعدا زنگ بزن الان اصلاً حوصله دلسوزی هاتو ندارم .

تعجب کردم این فرشته بود حتی یک تبریک ساده هم به من نگفت . در صورتی که اگر این اتفاق برعکس می افتاد فرشته قبول می شد و من قبول نمی شدم ، باز من برای او خوشحال می شدم و آرزوی موفقیت براش می کردم . حتما خانواده ش خیلی سرزنشش کردن . حسین که انگار متوجه موضوع شده بود جلو اومد در گوشم گفت :

- اجازه نده هیچ کس و هیچ چیز فکر تو به هم بریزه و جلوی پیشرفتتو بگیره .

در تمام مراحل ثبت نام دانشگاه حسین با صبوری همراهیم کرد و همه جوره هوامو داشت و من از اینکه برادر مهربان و دلسوزی داشتم خدا را شکر می کردم . خلاصه کلاس ها شروع شد و با هیجان زیاد پا به دانشگاه گذاشتم ، محیط جدید و دوستای جدید . در این فاصله هم احمد دوباره به خواستگاریم اومد ، ولی این بار حسین محکم جلوی احمد ایستاد و گفت شما با هم تفاهم ندارید . ماهور قصدش ادامه تحصیل و بعدها هم شاغل شدن ، ولی تو همسر خانه دار می خوای پس منطقی فکر کن به این موضوع کنار بیا باهاش و دوباره باعث اختلاف دو خانواده نشو . احمد که حرفی برای گفتن نداشت بالاخره قبول کرد و دست از سرم بر داشت . به سرعت برق و باد دو ترم دانشگاه رو گذراندم و دیگر خبری از فرشته هم نداشتم چون تمایل به صحبت با من نداشت و هر بار تماس می‌گرفتم مادرش یه بهونه ای می‌آورد . فصل پاییز از راه رسیده بود و هوا حسابی سرد شده بود برگ های زرد درختان کف پیاده رو را پوشانده بود و با راه رفتن روی برگ های خشک صدای خش خش شنیده می‌شد . پله‌های دانشگاه رو یکی دو تا با عجله بالا می رفتم که قبل از ورود استاد به کلاس وارد کلاس شوم که با کمال تعجب و ناباوری امیر رو روبرو دیدم . او هم از دیدن من متعجب شد . سرجام میخکوب شدم . امیر با قدم های بلند جلو آمد و سلام کرد . با دستپاچگی جواب دادم و در حالی که بدون پلک زدن به چشمانش خیره شده بودم . امیر گفت :

- پس رشته پزشکی قبول شدی هم رشته شدیم . با سر تایید کردم .

- فکر کنم کلاس داری مزاحم ساعت کلاست نمی شم . منتظرت می شم بعد از کلاس چند دقیقه می خوام وقتتو بگیرم. بعد هم خودش را کناری کشید و گفت : بجم الان استاد سر کلاس

برای یک لحظه یادم رفته بود که کلاس دارم . سریع خودم رو رساندم ولی اصلاً اون ساعت چیزی از درس متوجه نشدم . ساعت به کندی می گذشت و دقیقه ها به اندازه ساعت سپری می شد . تصویر امیر از جلوی چشمانم رد نمی شد . بالاخره کلاس تمام شد و با عجله به محوطه دانشگاه رفتنم . ترس اینکه دوباره امیر رو نتونم ببینم دیوانه ام کرده بود . به اطراف نگاه کردم . اثری ازش نبود . دلخور به درخت کاج تکیه دادم و با خودم غرولند کنان گفتم :

- دوباره رفت تو که نمیتونی منتظر باشی چرا قرار میزاری .

سایه ای بلند جلوی پاهام ظاهر شد و بعد طنین صدای امیر

- خسته نباشی خانم دکتر . سرم رو بلند کردم . تشکر کردم و گفتم :

- هنوز زود برای خانم دکتر گفتن .

- دکتر هم می شی . ولی اگر اسمتو بهم بگی تا وقتی که دکتر بشی با اسم خودت صدات می زنم البته اگر اشکالی نداشته باشه .

- ماهور هستم .

- ماهور . چه اسم زیبایی ماهور خانم . حالا می تونم بپرسم چرا یک سال پیش نخواستی من رو ببینی و دوستت رو بجای خودت فرستاده بودی سر قرار . برات سخت بود خودت می آمدی و دست رد به سینه ی من می زدی ؟ با چشمان گرد و متعجب گفتم :

- شما که اصلاً اون روز نیومدید سرقرار . فرشته دوستم دو ساعت اونجا معطل شما شده بود . پوزخندی زد و گفت :

- پس فرشته خانم اینطور به شما گفته . حالا متوجه شدم . دوستتون به شما دروغ گفته .

- نه امکان نداره من فرشته رو چندسال می‌شناسم .

- پس درست ایشون را نشناختید . چون اون روز من حتی نیم ساعت جلوتر اومده بودم و منتظر ایستاده بودم . بعد دوستتون اومد و گفت شما نخواستید خودتون بیاین و پیغام فرستادید که دست از سرتون بردارم و هیچ وقت جلو راهتون سبز نشوم . تازه بعد فرشته خانم پیشنهاد داد که بیشتر با هم قرار بذاریم و همدیگر را ببینیم ولی من قبول نکردم . حتی تقاضا کردم فقط اسم شما را بهم بگه ولی باز پا فشاری کرد که اگر قرار بود اسمش را بهتون بگه که الان خودش اینجا بود .

- امکان نداره . فرشته این کار رو با من نمی کنه .

- پس من از کجا می دونم که بجای شما دوستتون سرقرار آمده ، اگر ایشون را ندیده باشم .

- خوب چرا شما جواب رد به پیشنهاد فرشته دادید ؟

- چون دل من با تو بود نه با دوستت معلوم که نمی پذیرفتم . حالا دلیل شما چی بود که دست رد به سینه م زدی ؟ واقعا خواسته قلبی خودت بود ؟

- نه . من چون نتونستم خودم بیام فرشته را فرستادم تا بهت خبر بده .

- چه خبری ؟ سکوت کردم .

- ماهور خانم فکر کنم حق داشته باشم الان جوابم رو از شما بگیرم . من برای شنیدن جواب شما بیشتر از یک سال منتظر موندم . اگه جوابتون منفی هستش که دیگه سر راهتان قرار نمی‌گیرم ولی اگر ، حرفش رو قطع کردم

- بله . لبخندی زد و گفت :

- بله یعنی مزاحمتون نشم ؟ یا بله به این معنی که شما هم به من تمایلی دارید و می خوای بیشتر من را بشناسی ؟ از خجالت سرخ شده بودم . جسارت به خرج دادم و گفتم :

- بله تمایل دارم بیشتر با شما آشنا بشوم . ولی این را هم بگم از الان هیچ قولی بهتون نمیدم خندید گفت :

- قول چی نمی دی ؟

- اینکه فکر کنید دیگه بله را گفتم و امکان نداره به مرور زمان نظرم تغییر کنه . بله رو گفتم که بیشتر شما را بشناسم و ببینم اهداف زندگیم یکی هست یا خیر ؟ اصلا با هم تفاهم داریم یا خیر ؟ امیر با چشمانی که از خوشحالی برق می زد به من خیره شده بود و گفت :

- تو درست همونی که در خیالاتم تصور می‌کردم . خوشحالم امروز شانس با من یار بود که برای گرفتن مدارک اومده بودم دانشگاه و با تو روبرو شدم . ممنون ماهور . جوابت امروز ارزش انتظار کشیدن رو داشت . از این به بعد بیشتر هم رو می بینیم . ولی من مطمئنم به انتخابم و می دونم انتخاب درستی هستی . خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم .

از یک طرف خوشحال بودم که بالاخره حرف دلم را به امیر زده بودم و تا این حد بهش نزدیک شده بودم و از طرفی هم ناراحت و دلشکسته از فرشته که چنین نارویی را به من زد و به دوستیمون خیانت کرد امشب حتما با حسین در مورد اتفاق امروز صحبت می‌کنم ، چون احساس می کنم الان آمادگی حرف زدن و نصیحت شنیدن را دارم تا تصمیم درست رو بگیرم .

قسمت سوم و پایانی

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: