جلال مظاهری
  • کد خبر: ۵۸۷
  • | تعداد بازدید: ۳۱۰۶
  • ۲۱ مهر ۱۴۰۰ - ۱۹:۴۸
حقوق و عیدی را چند روزی بود که به حسابم ریخته بودند ولی من هنوز به نگار نگفته بودم. با اینکه بارها از من پرسیده بود، بخصوص که این خبر را هم از تلویزیون شنیده بود. من طفره میرفتم و می‌گفتم هنوز خبری نیست. می‌دانستم که کلی نقشه برایش کشیده و من باید هر روز شال و کلاه کنم و دنبالش از این مغازه به آن مغازه بروم. او به هر بهانه‌ای مرا با خودش به بازار کویتی‌ها یا خیابان امیری که در آن پاساژهای جدیدی ساخته بودند، می‌برد تا چیزهایی که برای خودش و بچه‌ها می‌خواست، انتخاب کند.
روش کارش دستم بود؛ اول قیمت‌ها را می‌پرسید، بعد امتحان می‌کرد و اگر خوشش می‌آمد با فروشنده‌ی مغازه چانه می‌زد و بعد قرار و مدار می‌گذاشت که به زودی برای خرید می‌آید. برق شوق را توی چشم‌هایش می‌دیدم. بعد از هر انتخاب کلی فلسفه‌بافی می‌کرد و از رنگ و شیک بودن لباس‌ها و مانتوها می‌گفت و از سلیقه‌ی خودش تعریف می‌کرد.
می‌دانم به فکر من هم هست و از اوضاع و احوالم و آن دو تا کت و شلوار از قیافه افتاده که چند سال تنم کرده‌ام، خبر دارد. گاهی نیز حین خرید به مغازه‌های کت و شلوار فروشی سرمی‌زدیم و مرا وادار می‌کرد یکی را امتحان کنم و قیمت می‌پرسید و می‌دانم حتی از یکی دو تای آن‌ها خوشش آمده بود.
این روزها وقتی با نگار برای خرید لباس می‌رویم، نمی‌دانم چرا اعداد جلوم چشمم رژه میروند و خودم را مثل اعداد می‌ببینم. البته در شرایط مختلف شکل های مختلفی پیدا می‌کنم؛ گاهی ششم، گاهی هفتم و...
 این روزها شکل اعداد برایم مهم شده است، البته هیچ‌وقت من به اعداد این گونه نگاه نکرده بودم. قبل از این همیشه پای تخته سیاه جواب یک مسأله را سریع و بدون اینکه به اعداد نگاه کنم، بدون کمترین خطا می‌نوشتم، انگار که حفظ کرده باشم و بعد از دانش‌آموزان سوال می‌کردم: "متوجه شدید؟" و بعد بدون اینکه به آن‌ها کوچک‌ترین فرصتی بدهم، تا می‌گفتند بله، تخته را پاک می‌کردم و می‌رفتم سر مسأله‌ی بعدی. ولی الان بسته به موقعیتی که در آن قرار می‌گیرم، خودم را مثل بعضی از اعداد می‌ببینم؛ زمانی که نگار مرا از این مغازه به آن مغازه می‌برد، مثل عدد شش کش می‌آیم و زمانی که فروشنده بدون محاسبه و عین آب خوردن قیمتی را بیان می‌کند، حساب میکنم که برای به دست آوردن این مبلغ باید چند ساعت پای تخته‌سیاه گچ بخورم! وقتی قیمت را می‌شنوم، در چنین وضعیتی خودم را مثل عدد هشت می‌بینم که اگر ولش کنی وامی‌رود، درست مثل وقتی که این حرف‌ها را می‌شنوم، می‌خواهم وا بروم و زمین بخورم.
 از روزی که مسأله حقوق و عید و خرید عید مطرح شد، زیر فشار بودم. از آن زمان من شکل عدد چهار شدم و  زیر فشار هر دقیقه له و مچاله میشوم. 
نمی دانم شما هم حس مرا دارید یا نه؟ وقتی آدم در چنین وضعیتی کم می‌آورد، می‌خواهد به جایی تکیه بدهد تا مثل هشت نقش زمین نشود. من الان توی چنین حس و وضعیتی هستم؛ کم آوردم.
اخلاق نگار دستم هست، باید همه چیز مطابق سلیقه‌اش پیش برود. بخصوص جلوی مادرم که قرار است بعد از چند سال همراه بابام به آبادان بیایند و او به عنوان عروس بزرگ خانواده باید جلوی مادرم مثل عدد یک صاف بایستد و نشان بدهد که همه ما سر وضع‌مان یک است و هیچ کم و کسری نداریم. از اول خیلی برایش مهم بود که جلوی پدر و مادرم کم نیاوریم. برای خود من هم مهم بود و می‌خواستم مثل عدد یک در مقابل بابام بایستم. آن هم به خاطر اتفاقی که بین من و بابام سر آمدنم به آبادان پیش آمده بود. سر همین موضوع یک جوری از دستم دلخور بود و چند سالی میشدکه با من حرف نمی‌زد و من از طریق مادر حال و احوالش را می‌پرسیدم و مادر نیز خبرهای مرا به او می‌داد. مادر بود که خبر داد قرار است با بابا آبادان بیایند. انگار راضی‌اش کرده بود که به خاطر دیدن نوه‌ها کوتاه بیاید. می‌خواست از این طریق ما دو تا را آشتی بدهد. 
حالا فرصتی بود که خودم را نشان بدهم. من هم باید سر و وضع خودم را مرتب و آن دو دست کت وشلواری را که توی تنم زار می‌زد، عوض کنم. خرید این کت و شلوار برای من خیلی مهم و حیاتی بود. چون می‌خواستم ثابت کنم که آمدنم به آبادان کار اشتباهی نبوده و من توانستهام مثل عدد یک روی پا خودم بایستم. از طرفی باید نشان بدهم که وضعم دست کمی از کاکام مصطفی ندارد. کاکام کارمند شرکت نفت است و من او را مثل عدد پنج می‌ببینم؛ عدد پنج را دیده‌اید که عین آدم‌های تپل و چاقه؟ همه چیز کاکام عدد پنجه؛ خانه‌اش، حقوقش و موقعیت شغلی‌اش در مقایسه با من که چهارم، بهتر است.
الان میفهمم که چرا بابام این همه تقلا کرد که یکی از ما کارمند شرکت نفت شویم. الان موقعیت مصطفی را نسبت به خودم می‌سنجم؛ خانه‌ی بزرگی با تمام امکانات توی بهترین نقطه شهر یعنی بریم دارد که ما، یعنی پدرم که کارگر شرکت نفت بود و کلیه‌ی خانواده آرزو داشتیم توی چنین خانه‌ای زندگی کنیم؛ خانهای‌که در مقایسه با خانه کارگری پدر با دو سه اتاق کوچکی که مثل عدد چهار فشرده بود و ما هم به صورت فشرده در آن زندگی می‌کردیم، خیلی رؤیایی بود. می‌دانم بابا برای دیدن این خانه می‌آید و مادر می‌خواست از این طریق مرا با بابا آشتی بدهد.
نمی‌دانم نگار از کجا بو برده بود که من حقوق و عیدی گرفتهام؛ شاید از نگاه و چهرهام یا سرحال بودنم که مثل یک راه میرفتم یا با یک حس ششم زنانه فهمیده بود. با خوشحالی گفت: "عیدی رو دادند؟" و من مجبور شدم زیر فشار اعتراف کنم. الان باید خودم را برای خرید آماده کنم. اینجا نیز مفهوم صفر را شناختم؛ صفر در واقع نقطه‌ای است که مقداری چاق شده. نقطه در انتهای جمله، آن را پایان می‌دهد. ولی وقتی صفر جلوی عدد قرار می‌گیرد، هر چه تعدادش بیشتر شود، موقعیت و ارزش عدد را بالا می‌برد. اینجا بود که ارزش و جایگاه پولی را فهمیدم که برایش خیلی گچ می‌خوردم.
می‌دانم در یک چشم بر هم زدن تمام پول‌ها را خرج خواهد کرد، همین طور هم شد. الان می‌توانستم یک نفس راحت بکشم، حداقل یک طرف معادله را حل کردم. خوشحال بودم نصف راه را رفته‌ام، مثل دانش‌آموزی که منتظر است با ایما و اشاره‌ی دیگران یا من بتواند بقیه‌ی مسأله را حل کند، من نیز منتظر بودم یکی کمکم کند. - به فکر خرید کت و شلوار هستی؟
با صدای نگار به خودم آمدم، مانده بودم چه بگویم، فقط لبخند زدم.
- نگران نباش می‌خرم.
- مطمئنی؟
- آره.
- زشته، میخواهی امسال هم دوباره همون کت و شلوار رو بپوشی؟
با حالت یک آدم وامانده گفتم: "می‌دونم، یک فکری براش میکنم."
نمی‌خواستم بحث را ادامه بدهم گفتم: "من برم مدرسه کار دارم ".و به این بهانه آمدم بیرون. اما مانده بودم چکار کنم. برایم سخت بود، پول داشتم اما نمی‌توانستم به آن دست بزنم؛ خرج و مخارج عید، مهمان‌ها، عیدی بچه‌ها، بخصوص من که عمو و دایی بزرگ بودم و بچه‌های برادر و خواهرم انتظار داشتند که عیدی خوبی بدهم. نه، اصلاً نمی‌توانستم به آن‌ پول دست بزنم. امیدوار بودم قبل از رفتن به سرکلاس بتوانم حداقل برای خودم یک دست کت و شلوار ارزان توی بساط‌های لین یک گیر بیاورم. 
دو طرف خیابان بساط پهن کرده بودند و مردمی که مثل جویندگان طلا دنبال چیزی با ارزش بودند تا بتوانند میان این بساط‌ها پیدا کنند و بخرند، توی هم می‌لولیدند و هرکس پلاستیکی یا کیسه‌ای در دست داشت. از هر طرف صدا می‌آمد. کلمات "حراج شد، حراج شد" توی فضا می‌پیچید و جمعیت سراسیمه به طرف صداها می‌دویدند تا از قافله عقب نمانند. چند دست کت و شلوار پیدا کردم اما دو دل بودم بخرم یا نه، بهتر از آن دو کت و شلوار تاریخی خودم بودند؛ با شست‌و شو و اتو کردن می‌شد، پوشید. اما نمی‌دانستم نگار قبول می‌کند یا نه. از طرفی خجالت می‌کشیدم به نگار بگویم. می‌دانم اخم می‌کند. دو دل بودم که بخرم یا نه که یک مرتبه نگار جلویم سبز شد. نمی‌شد از دستش فرار کرد یعنی فرصت فرار کردن نداشتم. در چند قدمی من بود. نمی‌دانم مرا دیده بود یا نه، اما مستقیم داشت به طرفم می‌آمد. نمی‌دانستم چکار کنم. اگر می‌پرسید اینجا چهکار می‌کنم، مانده بودم چه بگویم. نمی‌دانستم خود او این جا چهکار می‌کند. او تمام لباس و پیراهن خود و بچه‌ها را خریده بود. از کجا می‌دانست که من این جا هستم؟ هرچه به من نزدیک می‌شد چهره‌اش بازتر و لبخند بر روی لبانش بیشتر می‌شد، طوری که انگار تمام صورتش دارد به من می‌خندد. یک کاور شبیه کاور کت و شلوار روی دستش بود. نمی‌دانستم چه عکس العملی از خودم نشان بدهم. برای یک لحظه خنده بر روی لبانم نقش بست. 
                                                                                                                
                                                                                                          
جلال مظاهری
                                                                                                             پایان
                                                                                                  97/12/9ساعت 9 شب یکشنبه
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: