محمد رضا روحانی
  • کد خبر: ۴۴۷
  • | تعداد بازدید: ۹۶۴
  • ۲۳ مرداد ۱۳۹۹ - ۲۲:۳۳


گروه ادبستان مروارید مهر با همکاری محمد رضا روحانی تقدیم می دارد.#داستان : پیشنهاد بی شرمانه :

با دیدن احمد شاد می شوم سال هاست او را ندیده ام. تنها ریش بلندش سفیدتر شده، صدای گرفته ی او را هم دوست داشتم، وقتی تار می زد و می خواند. حالا کنار کلاس مکتب خانه میرزا عبدالله کارگاه ساخت تار برپا کرده است. سرد برخورد می کند جوری که فکر می کنم شاید مرا نشناخته، آدرس کلاس های لطفی را می پرسم تا کمی بیشتر با او گفت و گو کرده باشم. در مورد مراحل ثبت نام و زمان کلاس ها برای دخترم اطلاعات اندکی می دهد و سردی برخوردش آزارم می دهد. برای این که از آن چه به ذهنم هجوم آورده مطمئن شوم می پرسم آیا مرا شناخته است؟ نام و نام خانوادگی ام را کامل می گوید. از خود می پرسم پس ریشه ی این سردی برخورد چیست؟ همیشه دیدارمان گرم بود حتا علایق مشترکمان برای گل های پیوندی،گل هایی با رنگ های کمتر دیده شده و پرورشی ، حتا مرا به آن گلخانه برده بود. وکلی حال کرده بودیم. دوست داشت به لنگه بیاید. دیدار و نشست با صدیق تعریف و...حالا پس از این همه سال چه شده است؟ نکته را در می یابم. تنها چیزی که می تواند این برخوردها را توجیه کند، قضاوت کردن بر اساس گفته های دیگران است. او بر مسند قضاوت نشسته، او مرا قضاوت کرده، اما نه با متر و معیار خودش، با متر و معیار دیگران.نمی توانم بیشتر پیش او بمانم. از او جدا می شوم.از پله ها پایین می روم، خود را با معماری قدیمی کوچه تا پل چوبی مشغول می کنم.ولی برخوردش آزارم می دهد. پیاده قدم می زنم. همین طورتصاویر خوب با صدای احمد و برخورد سردش قاطی می شود، تصاویری که با صداها همخوانیندارند. دلم می خواهد می شد. توی همین وضع گوش هایم را می بستم وصداهای ناهنجار را نمی شنیدم و فقط تصاویر خوب را می دیدم. قطار وارد تونل تاریک می شود. همه چیز نادیدنی ست. صدای ورود قطار به تونل و تاریکی فضاها را عوض می کند. دلم می خواهد برگردم به احمد بگویم با حرف های فرزند خواهرت مرا قضاوت کردی؟ کاش حرف های مرا می شنیدی. اگر حرف های مرا می شنیدی شاید برخوردهایت، حرف هایت جور دیگری می شد. می گفتم که احمد آقا خواهرزاده ات متن سه مجموعه انیمیشن تلویزیونی و یک فیلمنامه ی بلند سینمایی که من نوشته بودم را به اسم خودش برده تلویزیون ثبت کرده. یک دزدی مسلم. دزدی هویت دیگران. اگر من اتفاقی نفهمیده بودم معلوم نبود چه می شد؟ آن اتفاق را هم برایش توضیح دهم: " آن روز دورنمای شرکت خراب بود وارد شرکتکه شدم منشی شرکت طبقه همکف، در را باز کرد و یک برگ فکس را به من داد. خطاب به شرکت بود. اتفاقی اسم فیلمنامه ام رستم و اکوان دیو نگاهم را دزدید. کنجکاو شدم و تعجب کردم برخلاف معمول و اخلاقم آن را خواندم و اینجا بود که احمد آقا متوجه شدم خواهرزاده ی شریف شما به نام خودش فیلمنامهرا فرستاده به یک شرکت خارجی و حالا که پذیرفته شده، خواسته اند با نویسنده قرارداد بسته شود. این گونه بود که ناچار شدند به من بگویند. وقتی به رفتار غیرحرفه ای شان اعتراض کردم، دست نویس فیلمنامه در شرکت گم شد. از پیشنهاد بیشرمانه ی بعدی چیزی نمی گویم. تکرار آن ها هم آزاردهنده است. نمی دانم اگر اینها را می دانست آیا باز قضاوت می کرد؟ نمی دانم سال ها با قضاوت آنها مرا قضاوت کرده، آیا با این قضاوت در آن چه بر من رفته است شریک نیست. قطار از تونل خارج می شود. نور بیرون چشم هایم را می زند. عینک آفتابی را می زنم. نام ایستگاه اعلام می شود. جوانمردقصاب. باید پیاده شوم. از آن چه در ذهنم گذشته هم آزار دیده ام. حالا فکر می کنم دیگر میلی به دیدارش هم ندارم. تکرار برخی رفتارها مثل انجام دوباره همان اعمال است. از پل هوایی می گذرم.

12 فروردین 93 . تهران.



#ماسک ارزانترین راه شکست کرونا

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۵
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
علیرضا زرگوشیان
Iran, Islamic Republic of
۰۱:۰۸ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۴
۰
۰
عالی استاد ❤❤
علی
Iran, Islamic Republic of
۰۷:۰۰ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۴
۰
۰
عالی عالی به نظر داستانی مستند است ،عالی،
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۰۹:۱۹ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۴
۰
۰
نوشته روان و قابل تامل .
جالب اینکه نوشته همراه با تصویر جلوه میکند .
شهاب بینائی
Iran, Islamic Republic of
۰۹:۵۷ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۴
۰
۰
سلام بر شما
داستان قشنگی است. مرا به یاد واژه پارادایم (paradigm) انداخت. به زبان ساده پارادایم را می توان یک مفهوم و چهار چوب ذهنی دانست که افراد رفتار و عادات خود را از آن الگو برداری و طبق آن عمل می کنند. در این داستان شاید احمد بر اساس الگوی ذهنی خود قضاوت کرده است. چه بسا راوی داستان هم دچار قضاوت بر اساس الگوی ذهنی خود شده باشد. به نظر من راوی داستان این موضوع را خوب به نگارش در آورده است. اگر راوی داستان با احمد به صراحت صحبت می کرد هر دو طرف بر اساس الگوی ذهنی خود قضاوت نمی کردند بلکه بر اساس واقعیت قضاوت می کردند. ما در زندگی روزمره خود زیاد دچار این گونه قضاوت ها می شویم.
با سپاس
ماه لی لی
Iran, Islamic Republic of
۱۰:۰۲ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۴
۰
۰
امان از قضاوت