سرما از لای یقه پیراهنم وارد می شود. شالم را دور گردن می پیچم تا راه آن را ببندم. صدای توی محوطه برج اسکان نظرم را جلب می کند. دوستم فرود دیر کرده، و این گونه انتظار کشیدن را دوست ندارم. شادی و نشاط جوانانه تمام فضای پاساژ را پرکرده وارد می شوم. به کنار نرده طبقه همکف که می رسم، منبع صدا را می توانم ببینم. چند دختر و پسر جوان دور حوض طبقه پایین جمعشده اند و یکی از پسرها دارد پوتین های زمستانی اش را درمی آورد، دیگران هم او را تشویق می کنند، قصد دارد توی این سرما به درون حوض برود. مغازه دارها نظرشان جلب شده، بعضی از آن ایستاده نظاره گرند. به نظر شرط بندی یا کَل کَل جوانانه ای ست،کفش هایش را درمی آورد. پاچه هایش را بالا می زند و به درون حوض کم عمق می رود. شور و ولوله ای تمام فضای پاساژ را پر می کند. به طرف هر کدام می آید و پول مطالبه می کند. شرط را برده است. پول ها را یکی یکی می گیرد، تعداد تماشاچی ها بیشتر شده است.حالا نمی گذارند او بیرون بیاید. و به درون حوض هلش می دهند. چند نفر از مغازه دارها کم کم بیرون می آیند.صدای پوتین های پلیس توی راه پله ها می پیچد. جوانان خود را جمع و جور می کنند. دختر پوتین پسر خیس را برمی دارد. و از سوی دیگر می گریزند. پلیس هامی رسند ولی جوانان رفته اند. فقط یک خط آب تا کنار پله ها دیده می شود. پلیس ارشد با یکی از مغازه دارها صحبت می کند. پوتین هایم آنقدر پایم را زده اند که دیگر تحمل شان را ندارم. اما از دست این پشه ها واقعا کلافه ایم. نمی دانیم چه نیشی دارند از روی پوتین هم می زنند. بیشتر ما سالک گرفته ایم، می گویند این پشه ها ناقل ویروس سالک اند. خواب را از همه گرفته اند. دیشب دیگر این قدر کلافه شده بودم که به سهراب گفتم:
"بیرون سنگر چاله می کنم و تو روی من ماسه بریز تا چرتی بزنم."
می گفت: "خب صورتت را چه کار می کنی؟"
می گویم:"واسه آن هم فکری کرده ام."
نگاهی به ساعت می کنم، بیست دقیقه از قرار گذشته، فرود دیر کرده حالا حتما ترافیک و این حرف های تکراری را پیش می کشد و من هم حوصله این حرف ها را ندارم. راه می افتم خیلی برایش وقت گذاشته ام، اگر هم آمد، بگذار یاد بگیرد، به وقت دیگران احترام بگذارد، راه که می افتمپلیس ها را می بینمکه از برج اسکان دور می شوند. نمی دانم چه کسی به اینها زنگ زده، شاید نگهبان های برج زنگ زده اند. پسرجوان و دوستان شان از گوشه پشتی برج بیرون می آیند. پسرجوان که شرط را برده می گوید:
"بریم یک کافی شاپ همه قهوه مهمون من."
دوباره شوخی و خنده شان فضای خیابان را پر از شادی می کند. شلوار خیس اش را روی پوتین کشیده، سهراب می گوید:
"با این وضع پا پوتین ها را نپوشید."
حرف درستی می زند. اما دوست ندارم با این وضع دیده بشم.بی نظمی را پایه ی همه ی خلاف ها توی منطقه می دانم. ولی با این وضع هم نمی توانم ادامه بدهم. بند پوتین ها را به هم گره می زنم و آن ها را از پشت گردن به جلو سینه هایم آویزان می کنم و کتونی را می پوشم و پاشنه هاش را می خوابانم و راهمی افتیم.تشنه ی یک ساعت خواب راحتم و یک حمام گرم، گرچه اگر بیفتم توپ هم بیدارم نمی کند، جوری راه افتادیم که قبل از تاریکی به خط برسیم. چون توی تاریکی امکان شلیک بچه های خودمان هست، گرچه هماهنگ کرده ایم. به تپه شهدا می رسیم. مکث کوچکی می کنم، سهراب ناگاه چشمانش به یک پوتین عراقی می افتد، لا به لای شن های تپه مانده است. سالم و نونوارمی گوید:
"بیا خدا برات رسوند."
پوتین ساق کرم رنگ دارد،برزنتی است، من هم به آن سمت می روم پیش از این که به او برسم سهراب پاشنه ی پوتین را می گیرد تا از بین خاک و خل بیرون بکشد. به او می گویم:" بذار اندازه بگیرم ببینم قد پام می شه بعد درش بیار."
صبر می کند به او می رسم.پوتینم را می آورم و به کف پوتین عراقی می چسبانم قد پایم است.
سهراب می گوید:"مبارک است قد پاتونه."
لبخندی از سر رضایت می زنم. سهراب ادامه می دهد. پوتین حسابی گیر کرده یک پایش را به دیواره می زند و می کشد پوتین به سختی بیرون می آید. سالم است، بوی تند و لاشه گندیده فضا را پر می کند یک پا هم توی کفش است، استخوان پا از آن بیرون زده است. حالم بد می شود دور می شوم، سهراب آن را پرت می کند. غلت می خورد و در چند متری روی پاشنه می ایستد. خورشید کامل پایین رفته است. اما هنوز سرخی اش در آسمان پیداست. کنف شده ایم. سریع دور می شویم. تا خط راهی نمانده،...وارد کافه کوچک می شوم. دور یک میز نشسته اند. همه قهوه سفاش داده اند، من هم یک اسپرسو سفارش می دهم. پشت به صندلی می چسبانم. به کتابی را که تازه گرفته ام نگاهی می کنم. "جنگ چهره ی زنانه ندارد."ورق می زنم انسان بزرگتر از جنگ است. قهوه را می آورد. می نوشم. چه شور و شوقی دارند این جوان ها. من فاصله چندانی با آن ها ندارم. اما حس می کنم پیر شده ام.
فرود زنگ می زند، شماره اش را می شناسم. حوصله پاسخ دادنندارم.