عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۵۱۵
  • | تعداد بازدید: ۷۵۳
  • ۲۶ دی ۱۳۹۹ - ۰۰:۴۸

قوری را گذاشت زمین روی حصیر کنار منقل!با خاکستر روی آتشهارا پوشاند،
استکانها را غلتاند توی کاسه معدنی پر ازآب ودمرشان کرد توی سینی ورشو کهنه که همه جایش قر شده بود!
چوب دستیش را که گذاشته بود بغل دستش برداشت وسنگینی خودش را انداخت روی پای راست وباتکیه برچوب به زور بلند شد!
با دست سالمش رادیو ترانزیستور فلیپسی را که مصطفی از کویت سوقاتی آورده بود وخاله هاجر با تترون سفید برایش رو کش دوخته وبا چرخ ژانومه رویش گلهای قرمز وسورمه ای دوخته بود، برداشت ولنگ لنگان رفت توی بادگیر.
پدرش شامی را که هاجر آورده بود خورده ورفته بود پشت بام!
کواکب اما، به خاطر پای مشلولش نمی توانست از پله های نردبان بالا برود!
فتیله برساتی توی ساباط را کشیده بود پایین، نور لرزان برساتی سایه روشنهایی شبیه ارواح سرگردان سیاه پوش درفضا ترسیم میکرد.
هوای دم کرده وشرجی ،کندوره وال گلدارش را چسبانده بود به تنش وپستی بلندیهای بدنش راقالب گرفته بود.
کواکب اگر آنهمه بلا که همه اش به قول خاله هاجر زیر سر اجنه بود سرش نمی آمد،زیبا بود!افسوس که...
رفت توی بادگیر، روی حصیر نرمه یک چادرتاتامی پهن بودویک پشتی روی چادر به دیوار تکیه داشت.
برسات را ازجلو در برداشت وبرد داخل.s
گذاشتش کنار کوزه آبی که مماس با دیوار بادگیر بود.
فقط آن قسمت که زیر لوله ها بود فرش حصیر داشت ،بقیه کف لخت و خاک ازترکهای ساروج بیرون زده وبا وزش باد موج برمی داشت ودرفضا میرقصید وپخش زمین میشد.
کواکب رفت ونشست روی تاتامی پشتش راهم چسباند به پشتی،رادیو راگذاشت روبه رویش، زانوی راستش راتا کرد وپایش راآوردتوی شکمش چانه اش را گذاشت روی زانو. رادیو راروشن کرد
گیرنده، روی صوت القاهره بود.آنشب کوکب الشرق برنامه داشت .
سایه اش روی دیوار بادگیر که جاجای آن ساروجهاریخته وسنگهای متخلخل آن بیرون زده بود درنورلرزان برساتی مثل یک کیسه زغال بود که دستهای نامریی ازهرسو به خودمی کشیدند.
پلکهایش را روی هم انداخت،شامی که خاله هاجرآورده بود نخوردونصیب گربه شد،
این روزهاهربویی وهرغذایی حالش را به هم میزد.
پای چشمش گود افتاده وبه وضوح لاغرتر شده بود.
وهیچ کس نبود ازو بپرسد چرا این قدر حالت تهوع دارد! چراغذا نمیخورد وچرا این قدر بی حال شده!
برای اولین بارخوش حال بود که کسی به او توجهی ندارد!
چون یک نگاه کافی بود که همه بفهمند او کواکب همیشگی نیست.
پدرش که اصلا به اونگاه نمی کرد! اغلب
می گفت:" موقع دنیا آمدنت اجنه تورا به این روز انداختند ومادرت را ازبین بردند!"
کواکب صرع داشت وهر از چند گاهی دچارتشنج می شد، وهمه می گفتند کاراجنه است!
مادرش پس اززایمان ، دچار تب شدیدی شد ،ازبس بوی بد میداد کسی به اونزدیک نمیشد،فقط خواهرش هاجر بود که روزانه به آنها سرمیزدوبه اموراتشان می رسید واز آنها پرستاری می کرد.اما
خاله هاجر هم خودش خانه وزندگی داشت و انتظار چندانی ازونمی رفت،ولی مادرش که مرد،الحق
درحقش مادری کرد.
کنسرت شروع شد،صدای دلنشین ام کلثوم دربادگیر پیچید، فات المیعاد را میخواند! عاشق این صدابود وترانه هایی که می خواند ....فات المیعاد!!وبقینا بعاد...بعاد..
اشکهای بی امان انگار ازقلبش جوشید
همان طور که چانه راروی زانو تکیه داده بود ازگوشه پلکهای بسته اش سرازیر شد .
به هق هق افتاد ودرهمان حال زیرلب کلمات رازمزمه می کرد:
بقت النار دخان....ورماد...دخان ورماد
وگریه بی امان جگرسوزش با هر کلمه شدیدتر میشد.دود!وخاکستر! وآتش!آتش
صدای در می آمد!این وقت شب کی درمی زد؟
سخت ترین کار برایش ازجابلند شدن بود! اما غیر ازو هم کسی درخانه نبود باسختی لیسیش راانداخت سرش!پدرش گوشش سنگین بود وصدایی نمی شنید!
تازه این موقع ،خواب هم بود.
زیر لب گفت:" اللهم اجعله خیرا" .
با سختی پله های ساباط را باچوب زیر بغلش پایین آمد!
حمودی دررا ازبیرون بازکرده وتکیه داده بود به چارچوب و‌بوی مشروب از فاصله یکی دومتری او حال کواکب را به هم ز د:
پسر خاله.... این چه حالیه داری؟
بازهم این شرب الشیطان ؟ به خودت رحم نمی کنی ! به خاله رحم کن،
----اسم اونو نیار،همش زیرسرخودشه!
مصطفی! عبود! کجایین؟
توچرا اومدی دم در؟
--- یواش! چرا دادمیزنی؟ میخوای همه بفهمن نصف شبی بااین حال وروز اومدی خونه؟
مگه باهاشون نبودی؟ گفتن قراره با هم برین گشه! "ازجلو درکناررفت".
بیا تو!بیاتو پسر خاله جلو درخوبیت نداره!بیا دستت بذار روشونه من!
---بروکنار!بروکنار!کوری میخوادعصاکش من بشه! تا اینجا خودم اومدم! کسی نیاوردتم!
وآمد داخل! معلوم بودتعادل ندارد اما به زور خودش رانگه می داشت.
کواکب پشت سرش دررا بست ودنبالش راه افتاد.
حمود ولو شد روی پله های ساباط!
کوا کب هم نشست کنارش .
--- پسر خاله!کواکب فدات بشه!
چرا این جور میکنی باما !باخودت!
نمی بینی چه به روزمون آوردی؟
---حرف نزن! مهتاب رونگاه کن! اون وقت برساتی تونور مهتاب چه غلطی می کنه که گذاشتی تو ساباط!

بالاسرتو نگاه کن! ستاره هاهم گم شدن !
رادیوتم که روشنه! کوکب الشرق میخونه!
(وبااوزمزمه کرد):والوحده والتسهید!
میدونی ؟ام کلثوم داره اززبون من حرف می زنه!اینا ببین! تنها! بیدار!
--- پسرخاله! دلم ریش نکن! دلم نسوزون!
---تو دلت برای من می سوزه؟تو؟
با آن حالش بلند شد ورادیورابرداشت ،دوباره آمدنشست روی پله ها ورادیو را گذاشت کنار پله،
---تو با این شکل وشمایلت ،مصطفی دائم توفکرته! حتی دستمزد جاشویی رو جهازحاجی ابراهیم رو خرجت میکنه!
برات از کویت وقطر وبحرین سوغاتی میاره! حتی یومای من!
یومای من خونه زندگیش ول میکنه میاد تورو تروخشک کنه! ازهمون بچگی ازت بدم اومد! هیچ کس به من کار نداشت! اگر بابام که مغاص بود تو دریا خون از گوش ودماغش اومد ومرد تقصیر بد قدمی من بود!ولی توکه دنیا اومدی وخاله مرد تقصیراجنه!
ازوقتی دنیا اومدی بابات که بهترین مغاص بود خونه نشین شد، گوشش سنگین شد ،ودیگه نتونست بره غوص ولی تقصیر قدم تونبودکه!! همش تقصیر اجنه ای بود که تو رو به این روز انداختن وخاله رو باخودشون بردن! می بینی؟
حتی قدمت واسه خودتم خوب نبود!
---اگر با این حرفها آروم میشی بگو! بگو پسرخاله! منو نفرین کن! دق دلت سرمن خالی کن! ولی بدون من نمی تونم تورو به این روز ببینم!
دلم صدپاره میشه! تو ازمن خیلی بدت میاد ولی من ! (دست حمودی را با دست سالمش گرفت)
حمودی !جون وعمرم تویی حمودی
کواکب به فدات !
توهمیشه سرکش وعاصی بودی!
همیشه خون به دل خاله می کردی!
مصطفی وعبود که رفتن رو جهاز حاجی ابراهیم ،تونرفتی! گفتی کار من ماهی گیریه! وروجهاز ماهی گیرا هم نرفتی !
گفتی واسه خودم کار می کنم!
خاله بیچاره بااون چرخش شب وروز شلوار وکندوره برای مردم تطریزکرد!برات یک هوری اجاره کرد که روپای خودت باشی !خوب الحمد الله الان که تو وصالح واحمد دارین باهم کار می کنین!خیلی از دخترای این جا چشمشون دنبالته! ولی....
---ولی اونی که چشم من دنبالشه ازدلم خبر نداره!(بی اختیار سرش را گذاشت رو شانه کواکب)
توچرا این قدرخوبی کواکب؟
من چرا این قدر بدم؟
وقتی ازرو نردبون افتادی ودست وپات شل شد یومای من بیشتر هواتو داشت!

من بیشتر ازت بدم اومد!موقع افتادنت تکه ای چوب نردبان شکست ورفت تو چشمت! چقدر زشت شده بودی! صورتت زخم شد!من بیشتر ازت بدم اومد!
واسه همین اون روز که یوما می خواست نون بپزه وتاوه رو گذاشته بود رو آتش وقتی رفت خمیرها رو از مطبخ بیاره ،
هلت دادم! با صورت افتادی روتاوه!
طرف سالم صورتت سوخت، این قدرزشت شدی که هیچ کس نگاهت نمی کرد ، چرا نگفتی من هلت دادم؟
چرا کواکب؟ تو اون موقع چهارسالت بود! چرا سکوت کردی؟ از اون روز به بعد بدتر شد بدتر! دیگه،

فکروذکریوما توبودی!
--- حمودی! توسالم بودی! پسرخاله!من مریض بودم! منو نمی بینی که حمودی!
تو این دنیا !ازبین همه آدما! دلم فقط میخواد تو لااقل بفهمی من زنده ام!
اگر حتی ابوی نگاهم نمیکنه وبامن به زورحرف میزنه!
اگر عبود اصلا نمی خوادقبول کنه یک خواهرداره! اصلا ناراحتم نمی کنه!
فقط خاله هاجر ومصطفی هستن که می دونن من یک آدمم!
اما باکی نیست حمودی!باکی نیست!
فقط میخوام تو هم بفهمی من آدمم!زنده ام! دلی دارم ،
اما ...وشروع کرد به گریه! وبقینا بعاد!
بعاد...حمودی اونقدر ازمن دوری تو!واونقدر ازمن متنفر! ومن همون قدرعاشق!
----امشب چهاردهم ماهه ! آب دریا انگار نقره پاشیدن روش! چه برقی! آروم!آروم مثل برکه! هوری رو آب اصلا تکون نمیخوره! اونوقت یکدفعه سروصدای چند تا زن ودختر تو اون موقع شب تواون گوشه پرت تورو ازجادرببره! تورو که توهوری پناه گرفتی دورازچشم فضولها عرقتو بخوری! وبعد با همین چشما ببینی !ببینی !
آخ!کاش چشمم کور بودونمی دید!نمی دید که زیر نورمهتاب لخت شد! لخت مادرزاد! تا حالا زن لخت ندیده باشی!و یهو چی ببینی! رخام! رخام!رخام!
توی آب نشست! گیسهاش بافته بود!
آب دریا رو با کاسه می ریخت رو شونه هاش اون دوسه تای دیگه ایستاده بودن ونگاش میکردن!
بهش می گفتن مریم! همه جاتو برگ کناربمال! واوبلند شد ایستاد! برگ گنار به همه جای بدنش مالید!
من توی هوری فقط دوتا چشم بودم! دوتاچشم !
وقتی کاسه کاسه آب میریخت روتنش!
تنش زیر نور ماه ! وای برمن!وای برمن چی بگم ؟
این دردو به کی بگم؟
---- سرتو بذار روسینه م پسرخاله!
ما هردوتامون بدشانسیم!
تو این همه دختر این بندر تو بری عاشق مریم بشی؟ مریم ؟ دختر شیخ شعیب؟ پسر خاله ! اون چند روز دیگه عروسیشه! زن پسرعموش میشه! میره قطر!
(سر حمودی روی سینه اوست!هردو اشک می ریزند وکوکب الشرق میخواند:"ان کان علی الحب القدیم! ان کان علی الجرح الالیم!")
ازعشق قدیم وزخمی پراز درد شکوه میکند!وبه نا گاه حمود بلند میشود!با یک حرکت کواکب را بلند می کند ودرآغوش می گیرد! و....
"تفید بائه یا ندم یاندم یاندم"
پشیمانی چه فایده دارد؟چه فایده دارد؟
کواکب سر از روی زانو برمیدارد!
نه!نه!

پشیمان نیستم! آنقدر عاشقم که پشیمان نیستم! اومست بود! من که نبودم!
وروزهای بعد وفرداها حتی یادش نیامد
یادش نیامد!وبازهم نگاهم نکرد!
ترانه تمام شد! صدای کف زدنها از رادیو شنیده میشد.
رادیو راخاموش کرد، وآرام باخودش زمزمه کرد:
"نمی گم،به کسی نمیگم، کسی نباید به او حرفی بزنه، من خودم خواستم! تقصیر باخودم بود! تقصیر دل خودم بود!"
چوب زیر بغلش را برداشت از باد گیر بیرون آمد! برساتی را باخود آورد توی حیاط!همه جاتاریک بود پیش خشک شده ای از نخل جدا کرد و آهسته دستی به تنه نخل کشید!:"تو همیشه دستت به دعاست!
سلام منو به خدابرسون ! دعام کن! بگو کواکبو ببخشه!"
یکی از برساتیها راخاموش کرد !جانفتی آن راباز کرد!نفت آن را روی خودش خالی کرد! وپیش را زیر فتیله برساتی روشن گرفت! وپیش شعله ور را به لباس آغشته به نفتش نزدیک کرد!
پدرش خواب بود ! مصطفی وعبود دوروزمی شدکه لنجشان درراه کویت بود!
کواکب حتی فریاد هم نکشید
شب
قوری را گذاشت زمین روی حصیر کنار منقل!با خاکستر روی آتشهارا پوشاند،
استکانها را غلتاند توی کاسه معدنی پر ازآب ودمرشان کرد توی سینی ورشو کهنه که همه جایش قر شده بود!
چوب دستیش را که گذاشته بود بغل دستش برداشت وسنگینی خودش را انداخت روی پای راست وباتکیه برچوب به زور بلند شد!
با دست سالمش رادیو ترانزیستور فلیپسی را که مصطفی از کویت سوقاتی آورده بود وخاله هاجر با تترون سفید برایش رو کش دوخته وبا چرخ ژانومه رویش گلهای قرمز وسورمه ای دوخته بود، برداشت ولنگ لنگان رفت توی بادگیر.
پدرش شامی را که هاجر آورده بود خورده ورفته بود پشت بام!
کواکب اما، به خاطر پای مشلولش نمی توانست از پله های نردبان بالا برود!
فتیله برساتی توی ساباط را کشیده بود پایین، نور لرزان برساتی سایه روشنهایی شبیه ارواح سرگردان سیاه پوش درفضا ترسیم میکرد.
هوای دم کرده وشرجی ،کندوره وال گلدارش را چسبانده بود به تنش وپستی بلندیهای بدنش راقالب گرفته بود.
کواکب اگر آنهمه بلا که همه اش به قول خاله هاجر زیر سر اجنه بود سرش نمی آمد،زیبا بود!افسوس که...
رفت توی بادگیر، روی حصیر نرمه یک چادرتاتامی پهن بودویک پشتی روی چادر به دیوار تکیه داشت.
برسات را ازجلو در برداشت وبرد داخل.s
گذاشتش کنار کوزه آبی که مماس با دیوار بادگیر بود.
فقط آن قسمت که زیر لوله ها بود فرش حصیر داشت ،بقیه کف لخت و خاک ازترکهای ساروج بیرون زده وبا وزش باد موج برمی داشت ودرفضا میرقصید وپخش زمین میشد.
کواکب رفت ونشست روی تاتامی پشتش راهم چسباند به پشتی،رادیو راگذاشت روبه رویش، زانوی راستش راتا کرد وپایش راآوردتوی شکمش چانه اش را گذاشت روی زانو. رادیو راروشن کرد
گیرنده، روی صوت القاهره بود.آنشب کوکب الشرق برنامه داشت .
سایه اش روی دیوار بادگیر که جاجای آن ساروجهاریخته وسنگهای متخلخل آن بیرون زده بود درنورلرزان برساتی مثل یک کیسه زغال بود که دستهای نامریی ازهرسو به خودمی کشیدند.
پلکهایش را روی هم انداخت،شامی که خاله هاجرآورده بود نخوردونصیب گربه شد،
این روزهاهربویی وهرغذایی حالش را به هم میزد.
پای چشمش گود افتاده وبه وضوح لاغرتر شده بود.
وهیچ کس نبود ازو بپرسد چرا این قدر حالت تهوع دارد! چراغذا نمیخورد وچرا این قدر بی حال شده!
برای اولین بارخوش حال بود که کسی به او توجهی ندارد!
چون یک نگاه کافی بود که همه بفهمند او کواکب همیشگی نیست.
پدرش که اصلا به اونگاه نمی کرد! اغلب
می گفت:" موقع دنیا آمدنت اجنه تورا به این روز انداختند ومادرت را ازبین بردند!"
کواکب صرع داشت وهر از چند گاهی دچارتشنج می شد، وهمه می گفتند کاراجنه است!
مادرش پس اززایمان ، دچار تب شدیدی شد ،ازبس بوی بد میداد کسی به اونزدیک نمیشد،فقط خواهرش هاجر بود که روزانه به آنها سرمیزدوبه اموراتشان می رسید واز آنها پرستاری می کرد.اما
خاله هاجر هم خودش خانه وزندگی داشت و انتظار چندانی ازونمی رفت،ولی مادرش که مرد،الحق
درحقش مادری کرد.
کنسرت شروع شد،صدای دلنشین ام کلثوم دربادگیر پیچید، فات المیعاد را میخواند! عاشق این صدابود وترانه هایی که می خواند ....فات المیعاد!!وبقینا بعاد...بعاد..
اشکهای بی امان انگار ازقلبش جوشید
همان طور که چانه راروی زانو تکیه داده بود ازگوشه پلکهای بسته اش سرازیر شد .
به هق هق افتاد ودرهمان حال زیرلب کلمات رازمزمه می کرد:
بقت النار دخان....ورماد...دخان ورماد
وگریه بی امان جگرسوزش با هر کلمه شدیدتر میشد.دود!وخاکستر! وآتش!آتش
صدای در می آمد!این وقت شب کی درمی زد؟
سخت ترین کار برایش ازجابلند شدن بود! اما غیر ازو هم کسی درخانه نبود باسختی لیسیش راانداخت سرش!پدرش گوشش سنگین بود وصدایی نمی شنید!
تازه این موقع ،خواب هم بود.
زیر لب گفت:" اللهم اجعله خیرا" .
با سختی پله های ساباط را باچوب زیر بغلش پایین آمد!
حمودی دررا ازبیرون بازکرده وتکیه داده بود به چارچوب و‌بوی مشروب از فاصله یکی دومتری او حال کواکب را به هم ز د:
پسر خاله.... این چه حالیه داری؟
بازهم این شرب الشیطان ؟ به خودت رحم نمی کنی ! به خاله رحم کن،
----اسم اونو نیار،همش زیرسرخودشه!
مصطفی! عبود! کجایین؟
توچرا اومدی دم در؟
--- یواش! چرا دادمیزنی؟ میخوای همه بفهمن نصف شبی بااین حال وروز اومدی خونه؟
مگه باهاشون نبودی؟ گفتن قراره با هم برین گشه! "ازجلو درکناررفت".
بیا تو!بیاتو پسر خاله جلو درخوبیت نداره!بیا دستت بذار روشونه من!
---بروکنار!بروکنار!کوری میخوادعصاکش من بشه! تا اینجا خودم اومدم! کسی نیاوردتم!
وآمد داخل! معلوم بودتعادل ندارد اما به زور خودش رانگه می داشت.
کواکب پشت سرش دررا بست ودنبالش راه افتاد.
حمود ولو شد روی پله های ساباط!
کوا کب هم نشست کنارش .
--- پسر خاله!کواکب فدات بشه!
چرا این جور میکنی باما !باخودت!
نمی بینی چه به روزمون آوردی؟
---حرف نزن! مهتاب رونگاه کن! اون وقت برساتی تونور مهتاب چه غلطی می کنه که گذاشتی تو ساباط!

بالاسرتو نگاه کن! ستاره هاهم گم شدن !
رادیوتم که روشنه! کوکب الشرق میخونه!
(وبااوزمزمه کرد):والوحده والتسهید!
میدونی ؟ام کلثوم داره اززبون من حرف می زنه!اینا ببین! تنها! بیدار!
--- پسرخاله! دلم ریش نکن! دلم نسوزون!
---تو دلت برای من می سوزه؟تو؟
با آن حالش بلند شد ورادیورابرداشت ،دوباره آمدنشست روی پله ها ورادیو را گذاشت کنار پله،
---تو با این شکل وشمایلت ،مصطفی دائم توفکرته! حتی دستمزد جاشویی رو جهازحاجی ابراهیم رو خرجت میکنه!
برات از کویت وقطر وبحرین سوغاتی میاره! حتی یومای من!
یومای من خونه زندگیش ول میکنه میاد تورو تروخشک کنه! ازهمون بچگی ازت بدم اومد! هیچ کس به من کار نداشت! اگر بابام که مغاص بود تو دریا خون از گوش ودماغش اومد ومرد تقصیر بد قدمی من بود!ولی توکه دنیا اومدی وخاله مرد تقصیراجنه!
ازوقتی دنیا اومدی بابات که بهترین مغاص بود خونه نشین شد، گوشش سنگین شد ،ودیگه نتونست بره غوص ولی تقصیر قدم تونبودکه!! همش تقصیر اجنه ای بود که تو رو به این روز انداختن وخاله رو باخودشون بردن! می بینی؟
حتی قدمت واسه خودتم خوب نبود!
---اگر با این حرفها آروم میشی بگو! بگو پسرخاله! منو نفرین کن! دق دلت سرمن خالی کن! ولی بدون من نمی تونم تورو به این روز ببینم!
دلم صدپاره میشه! تو ازمن خیلی بدت میاد ولی من ! (دست حمودی را با دست سالمش گرفت)
حمودی !جون وعمرم تویی حمودی
کواکب به فدات !
توهمیشه سرکش وعاصی بودی!
همیشه خون به دل خاله می کردی!
مصطفی وعبود که رفتن رو جهاز حاجی ابراهیم ،تونرفتی! گفتی کار من ماهی گیریه! وروجهاز ماهی گیرا هم نرفتی !
گفتی واسه خودم کار می کنم!
خاله بیچاره بااون چرخش شب وروز شلوار وکندوره برای مردم تطریزکرد!برات یک هوری اجاره کرد که روپای خودت باشی !خوب الحمد الله الان که تو وصالح واحمد دارین باهم کار می کنین!خیلی از دخترای این جا چشمشون دنبالته! ولی....
---ولی اونی که چشم من دنبالشه ازدلم خبر نداره!(بی اختیار سرش را گذاشت رو شانه کواکب)
توچرا این قدرخوبی کواکب؟
من چرا این قدر بدم؟
وقتی ازرو نردبون افتادی ودست وپات شل شد یومای من بیشتر هواتو داشت!

من بیشتر ازت بدم اومد!موقع افتادنت تکه ای چوب نردبان شکست ورفت تو چشمت! چقدر زشت شده بودی! صورتت زخم شد!من بیشتر ازت بدم اومد!
واسه همین اون روز که یوما می خواست نون بپزه وتاوه رو گذاشته بود رو آتش وقتی رفت خمیرها رو از مطبخ بیاره ،
هلت دادم! با صورت افتادی روتاوه!
طرف سالم صورتت سوخت، این قدرزشت شدی که هیچ کس نگاهت نمی کرد ، چرا نگفتی من هلت دادم؟
چرا کواکب؟ تو اون موقع چهارسالت بود! چرا سکوت کردی؟ از اون روز به بعد بدتر شد بدتر! دیگه،

فکروذکریوما توبودی!
--- حمودی! توسالم بودی! پسرخاله!من مریض بودم! منو نمی بینی که حمودی!
تو این دنیا !ازبین همه آدما! دلم فقط میخواد تو لااقل بفهمی من زنده ام!
اگر حتی ابوی نگاهم نمیکنه وبامن به زورحرف میزنه!
اگر عبود اصلا نمی خوادقبول کنه یک خواهرداره! اصلا ناراحتم نمی کنه!
فقط خاله هاجر ومصطفی هستن که می دونن من یک آدمم!
اما باکی نیست حمودی!باکی نیست!
فقط میخوام تو هم بفهمی من آدمم!زنده ام! دلی دارم ،
اما ...وشروع کرد به گریه! وبقینا بعاد!
بعاد...حمودی اونقدر ازمن دوری تو!واونقدر ازمن متنفر! ومن همون قدرعاشق!
----امشب چهاردهم ماهه ! آب دریا انگار نقره پاشیدن روش! چه برقی! آروم!آروم مثل برکه! هوری رو آب اصلا تکون نمیخوره! اونوقت یکدفعه سروصدای چند تا زن ودختر تو اون موقع شب تواون گوشه پرت تورو ازجادرببره! تورو که توهوری پناه گرفتی دورازچشم فضولها عرقتو بخوری! وبعد با همین چشما ببینی !ببینی !
آخ!کاش چشمم کور بودونمی دید!نمی دید که زیر نورمهتاب لخت شد! لخت مادرزاد! تا حالا زن لخت ندیده باشی!و یهو چی ببینی! رخام! رخام!رخام!
توی آب نشست! گیسهاش بافته بود!
آب دریا رو با کاسه می ریخت رو شونه هاش اون دوسه تای دیگه ایستاده بودن ونگاش میکردن!
بهش می گفتن مریم! همه جاتو برگ کناربمال! واوبلند شد ایستاد! برگ گنار به همه جای بدنش مالید!
من توی هوری فقط دوتا چشم بودم! دوتاچشم !
وقتی کاسه کاسه آب میریخت روتنش!
تنش زیر نور ماه ! وای برمن!وای برمن چی بگم ؟
این دردو به کی بگم؟
---- سرتو بذار روسینه م پسرخاله!
ما هردوتامون بدشانسیم!
تو این همه دختر این بندر تو بری عاشق مریم بشی؟ مریم ؟ دختر شیخ شعیب؟ پسر خاله ! اون چند روز دیگه عروسیشه! زن پسرعموش میشه! میره قطر!
(سر حمودی روی سینه اوست!هردو اشک می ریزند وکوکب الشرق میخواند:"ان کان علی الحب القدیم! ان کان علی الجرح الالیم!")
ازعشق قدیم وزخمی پراز درد شکوه میکند!وبه نا گاه حمود بلند میشود!با یک حرکت کواکب را بلند می کند ودرآغوش می گیرد! و....
"تفید بائه یا ندم یاندم یاندم"
پشیمانی چه فایده دارد؟چه فایده دارد؟
کواکب سر از روی زانو برمیدارد!
نه!نه!

پشیمان نیستم! آنقدر عاشقم که پشیمان نیستم! اومست بود! من که نبودم!
وروزهای بعد وفرداها حتی یادش نیامد
یادش نیامد!وبازهم نگاهم نکرد!
ترانه تمام شد! صدای کف زدنها از رادیو شنیده میشد.
رادیو راخاموش کرد، وآرام باخودش زمزمه کرد:
"نمی گم،به کسی نمیگم، کسی نباید به او حرفی بزنه، من خودم خواستم! تقصیر باخودم بود! تقصیر دل خودم بود!"
چوب زیر بغلش را برداشت از باد گیر بیرون آمد! برساتی را باخود آورد توی حیاط!همه جاتاریک بود پیش خشک شده ای از نخل جدا کرد و آهسته دستی به تنه نخل کشید!:"تو همیشه دستت به دعاست!
سلام منو به خدابرسون ! دعام کن! بگو کواکبو ببخشه!"
یکی از برساتیها راخاموش کرد !جانفتی آن راباز کرد!نفت آن را روی خودش خالی کرد! وپیش را زیر فتیله برساتی روشن گرفت! وپیش شعله ور را به لباس آغشته به نفتش نزدیک کرد!
پدرش خواب بود ! مصطفی وعبود دوروزمی شدکه لنجشان درراه کویت بود!
کواکب حتی فریاد هم نکشید
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: