عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۵۵۹
  • | تعداد بازدید: ۲۶۱۵
  • ۱۶ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۱:۵۳
 عایشه عروس شیخ عبدالله ملا وحکیم آن جزیره عرب نشین خلیج فارس ، سه روز بود درد می کشید واز زایمان خبری نبود . ناله میکرد وشرشر عرق می ریخت،به او گفته بودند خوبیت نداردزائوفریاد بکشدکه غریبه ها صدایش رابشنوند،اما وقتی که درد بی طاقتش می کرد، با فریاد همسرش یونس را صدا می زدو اورا به کمک می طلبید. وبالاخره ، در غروب چهارمین روز ، که یک جمعه اواخر تابستا ن بود، صدای گریه نوزاد در باد گیر خانه طنین انداخت ،اما صدای عایشه برای همیشه خاموش شد، مامای پیرجزیره، فقط توانست بچه را سالم به دنیا بیاورد،اما عایشه نتوانست نوزادش را که یک پسر تپل مومشکی بود ببیند و درهجده سالگیش ، با همه آرزوهایی که دردل داشت ،رفت زیرخاک . درآن روزهای پراز ماتم واندوه ، هیچکدام از اهالی به فکرناخدا یونس جوان نبود ند که فرسنگها دورتر از جزیره اشان روی دریا، به همراه بقیه جاشوهای خسته ودلتنگ، سواربر لنجی که برنج بسمطی حمل می کرد ، درراه برگشت به جزیره بود. یونس هروقت خسته میشد، سکان را به سکاندار می سپردوخودش می رفت روی سقف قماره،می نشست ، پاهایش را آویزان میکرد وچشم می دوخت به افقهای دوردست و به عایشه وبچه شان فکر می کرد که تا روزبر گشتن او دنیا آمده واوبرای دیدنشان بی طاقت بود. وحالا پس ازشش ماه ، داشتند بر می گشتند خانه . روزی که بالا خره لنجشان درجزیره لنگرانداخت ده روز از دفن عایشه می گذشت و نوزادی بی مادر که به زور قند داغ و حریره بادام سیرش می کردند، بردرد جوانمرگ شدنش می افزود .از بداقبالی آن طفل معصوم ،یک مریضی افتاده بود توی دامهای جزیره که یکی یکی تلف می شدند وصدای گریه نوزاد گرسنه، که جرئت نمی کردند به اواز شیر دامهای جزیره بدهند، از لوله های بادگیر می گذشت وبه گوش رهگذرانی که از آن جا رد می شدند می رسید. ... سرانجام، یونس پایش را گذاشت روی خاک جزیره و پرواز کنان رفت سمت خانه شان ، درمسیرش به هر آشنایی بر میخورد ، ازین که سعی داشتند توی چشمهایش نگاه نکنند،وکسی از دیدنش لبخند نمی زد ، دلش یک جوری شد، اما خوشحال تر ازآن بود که به دلش بد راه بدهد ،هرچه به خانه نزدیکترمی شد،قلبش تند تر می تپید.و وقتی رسید خانه ،بی بی زهرا مستاصل ودرمانده نوه ده روزه اش را که اززور گرسنگی یکریز ونگ میزد،گرفته بود توی بغلش وهی تکانش میداد و خودش هم گریه میکردو پشت سرهم می گفت، "آروم، دردت به جونم، اسم الله علیک عزیزم، گریه نکن، گریه نکن" درهمین حال ، خطاب به حاج عبدالله همسرش که پشت مِجریش نشسته بودوسعی د اشت چیزی بنویسد ،گفت: یک دقیقه این بچه رو بگیر برم یه حریره ای،قنداغی، براش درست کنم . --- بیار بذارش روپام، ، میترسم بندازمش، فقط عجله کن ،زبون بسته هلاک شد از گشنگی،ببینم، این زیور وزینب بادشون برده؟ ---زینب کهنه هارو برده دریا،زیورم رفته دنبال شیر، از بدشانسی این بچه تو جزیره هیچ زنی هم بچه شیر خوارنداره ،که ببریم در راه خدابه این مادرمرده شیر بده ، پناه برخدا ، بلا ی آسمونی افتاده تو حیوونا، خدابه خیرکنه. بچه را گذاشت روی پای حاجی وآمد از درباد گیر برود بیرون که یونس رادید توی درگاه ایستاده، چشمش که به قیافه خسته وچهره آفتاب سوخته پسرش افتاد،جای خوش آمدگویی،ضجه اش بلند شد،یونس را با ضربه دستش کنارزدوازدر بادگیر بیرون رفت.یونس هاج وواج توی درگاهی باد گیر ایستاده بودوهی میگفت: چه شده؟ چه پیش آمده؟پس عایشه کجاست؟ وحاجی همان طور که بچه راروی پایش تکان می داد گفت !حیاک الله پسرم! بیا، داخل یونس نگذاشت حرف پدرش تمام شود..تقریبا فریادزد: -- اینجا چه خبرشده، توراه خونه،هرکسی رو دیدم یک جوری بود، عایشه کو؟ این بچه چشه؟ وصدایش را بلند ترکرد،عایشه..دخترخاله..عایشه، پس کجایی؟من اومدم عایشه… داشت فریاد میزد که زیورنفس زنان از راه رسید، چشمش که افتاد به یونس او هم شروع کرد به گریه وزاری، ویونس با دیدن او با آن حالش ، تازه متوجه ماجرا شد،وبدون گفتن کلامی دیگر، زانوهایش خمیدوبه به حال سجده افتاد توی درگاه و سرش را محکم کوبید روی ساروجها...حاجی ، بچه راگذاشت روی تشکچه ویکباره ازجا پرید ،زانویش محکم خورد به مجری ولنگ لنگان رفت سمت یونس و پشت سرهم می گفت: یونس..بابا..نکن اینجور ، مشیت الهی بوده ،عمرش همین قدربودو یونس را همان طور که به حالت سجده افتاده بود بغل کردوپیشانیش را چسباند به پهلوی خمیده پسر وزاری کنان گفت: با قضا ی الهی نمیشه درافتاد، پیشونی نوشت این دختر همین بوده، دعا کن پسرت صالح وسالم بزرگ بشه. یونس ،به همان حال افتاده بود وتکان نمی خورد،هیچ نمی گفت،مثل یک مجسمه بیحرکت وخاموش مانده بود. بی بی زهرا درحالی که یک استکان قند اغ دستش بود آمدجلو در باد گیر ، اشک ریزان وبا فریاد گفت: اون طفل یسیر از گریه تلف شد، میدونستم یونس بیاد عزامون تازه میشه، بیشتر ازین خون به دلم نکنین وبه زحمت از گوشه درگاهی پاهایش را عبور داد ورفت داخل ، طفل بینوارا که روی پای زیوربودو دیگر نای گریه کردن نداشت و هق هق میکرد ازوگرفت وگذاشت روی پاهایش ----حریره ، درست کردنش طول می کشید، فعلا یه کم قنداغ بهش بدم ببینم چه گِلی باید به سرم بریزم، زیور؟ باز دست خالی برگشتی که.. زیور بتوله اش را کمی ازروی بینی کنار زد، با گوشه مقناع اشکها را پاک کرد وبعد از آنکه توی همان مقناع با صدای بلند فین کرد گفت: بی بی روم سیاهه، گاو خاتون ماست بند هم تب کرده، داره می میره، نمی دونم این چه دردیه که افتاده توحیونای مردم ، کهره های عبد الهادی هم یکی،یکی دارن مبتلامیشن و اونم از ترسش هر روز یکیشونه سرمی بره. حرفش تمام نشده بود که یونس سرش را بلند کرد،شیار باریکی از خون،از پیشانیش سرازیر واز نوک بینی روی دشداشه اش می چکید ،درهمان حال،با صدایی که نفرت و انزجاردر آن موج می زد ،گفت: مادرشو کشت، حالا نوبت احشام مردمه ؟ کاشکی خودش می مرد کاشکی نطفش اصلن بسته نمی شد ،این بچه روبدون عایشه نمیخوام، نمی خوامش، پدرش را کنار زد، بلند شد و دیوانه وار ازآنجا گریخت، فریادهای بی بی وحاجی هم برش نگرداند. حاجی با صدایی لرزان وبغض آلود، لا حول گویان خطاب به بی بی که داشت با قاشق چای خوری قنداغ به حلق بچه می ریخت گفت : وامصیبتا بی بی زهرا ، بدبختیهامون شروع شد، حالا تو دهن مردم می افته که این بچه نحس وبد قدمه، وقتی باباش این بگه،وای به بقیه، دیدی ؟ حتی نگاه به صورت طفل معصوم نکرد. حالا این بچه ازپدرومادرهردو، یتیم شد. درین هنگام ، صدای زینب که بلند یالله می گفت وبی بی را صدا می زد در حیاط طنین انداخت، زیور از جا پاشد و رفت توی ساباط --- چته، چه خبرته ،صدای انکرته بلند کردی، بی بی دستش گیره،اینهمه وقت کجا بودی،این کیه همراهت آوردیش؟ وبا سر اشاره کرد به زن سیاه پوشی که با زینب بود. زنی ، قد بلندکه سرتا پا مشکی پوشیده بود و عبایی که دوطرفش ملیله دوزی بودبرسرداشت و بتوله ای که تمام چهره اش را می پوشاند به صورت زده بود . چشمهای درشت سبز رنگش ،نگاهی داشت که زبان زیوررا بند آورد و،در سکوت به اوخیره شد. زینب که زنبیل کهنه ها روی سرش بودهمان طورکه می رفت سرچاه که کهنه هارا آب شیرین بزند. گفت: زیور این مهمان راببر خدمت بی بی،ازراه دوری آمده واینجاغریب ست. حرفش تمام نشده بود که گریه بچه بلند شد، غریبه با شنیدن صدا آشکارا تکان خورد ‌وبا لحنی که زیور تا آن روز نشنیده بودگفت: یا عیون امک گریه نکن ..و شتابان از پله های سابا ط بالا رفت وازدر بادگیر رفت داخل، همه اتفاقات بعدی دریک لحظه عجیب و باورنکردنی افتاد، عبارااز سرانداخت،خم شد و بچه را از بی بی گرفت ، پشت به آنها کرد، نشست ،دکمه های کندوره راگشود و سینه اش را به دهان بچه گذاشت، حاجی همان طورکه روی تشکچه نشسته وزانوی درد ناکش رامی مالید بی حرکت ماند وبه غریبه چشم دوخت، ودر سکوت حاکم بر فضای بادگیر صدای مک زدنهای حریصانه بچه به گوش همه رسید که با ولع از پستان زن شیر می نوشید، همه بهت زده خیره شده بودند به آن غریبه که درهمان حال ،آرام شروع به زمزمه کرد: دلم صدپاره شد گریه های تو رو شنیدم طفلکم. صدایش طنین خاصی داشت ، مخملی،دل نشین ونرم انگار لالایی می خواند. ناگهان زیور که درچهارچوب در ایستاده وبا چشمهای گشاد شده ازحیرتش خیره شده بود به زن، ،بلندبلند گفت: سبحان الله...سبحان الله...ازکجاپیداشدی غریبه؟ملائکه آسمونی؟ خدا تورو فرستاده برای این طفل مادرمرده انگار. غریبه ، چیزی نگفت وبا دست آزادش ،شروع کرد به نوازش سربچه ودقایقی بعد ، بچه را که آرام گرفته وبه خواب رفته بود ، گذا شت توی گهواره و آنوقت باهمان صدای جادویی ، آرام وشمرده گفت: عبدالله ؟ ! برای همه سرکتاب باز می کنی! برای حیوونای زبون بسته هم سرکتاب باز کن ! این بچه نباید تقاص مردن احشام مردمو بده ملاعبدالله!.‌.. حاجی که تا آن موقع ساکت مانده بود بود جواب داد: زینب اینهارو به توگفته؟ کی هستی! از کجا و باکی اومدی اینجا زینبو کجا دیدی؟ حرفش تمام نشده بود که زینب از پشت سرزیور گفت: لب دریا نشسته بود آقا.. روی اون سنگ بزرگه، همون که رو به روی خانه مرحوم فردانه ،داشتم کهنه ها رو طاهر می کردم که دیدمش والله این حرفهارو من به اونگفتم وخطاب به غریبه.. گفتم؟ فقط پرسیدم کی هستی ؟ به من گفت : ازدیروز این جاست،جایی نداره وشبو توخرابه خونه فردان سرکرده! منم آوردمش این جا! دلم سوخت! مسکینه از دیروز چیزی نخورده! براش از مطبخ نون آوردم. ونان را که در سُپ گذاشته بود با کمی حلوای انگشت پیچ، گذاشت جلو غریبه. دوباره حاجی پرسید: دخترم، معلومه از راه دوری اومدی! من اکثر بنادر وجزایر این دریا رو گشتم! غیرت مردمشون اجازه نمیده یه زن جوون وتنها برای خودش سوار لنج بشه وسر از اینجاو اونجا دربیاره!گویا بچه شیر خواره هم داری! پس چرا تنهایی؟ وغریبه آرام گفت: جمعه من روز جمعه اومد، ولی...همون روزهم رفت، همون روز که خبرآوردن جهاز باباشو تو آبهای سُواحل طوفان زده وشکسته واثری از آدمهای توجهاز پیدانشده ، همون روز ، جمعه کوچک منم رفت، حتی درست ندیدمش، بردنش و ازون روز تاحالا قرنی برمن گذشته..... ! چه فرقی می کنه اهل کجا باشم، من از جایی دورازیه جزیره ای مثل همین جا! با مردمی شبیه همین مردم اومدم. بی بی زهرا ، دلسوزانه گفت: مسکینه...زن بیچاره ..حالا شاید شوهرتو نمرده باشه! شاید پیداش بشه! چرا خودتو آواره کردئ؟ غریبه نجواکنان گفت: ---دلم میگه بابای بچه من برنمی گرده! آتش بیفته به این دل، که دروغ نمیگه. این را گفت وبی آن که دست به نان وحلوابزند ازجا بلند شد.عبایش را که برداشت، بی بی گفت : معلومه ازیک خانواده اصیلی ! چرا اینجایی؟اونهم تنها؟ خدا عالمه، نه کسی میشناسی ونه جایی برای رفتن داری؟میخوای بازهم شب بری تو اون خرابه شوم؟ ! اونجا جای تو نیست ، جای روباه وشغالهاست ،همین جابمون.مهمون حبیب خداست. زن فقط گفت: طرفهای غروب میام ودوباره شیرش میدم واز در بادگیر رفت بیرون وبعد صدای در حیاط را که روی پاشنه چرخید همه شنیدند! لحظاتی درسکوت گذشت! ناگهان بی بی به شتاب گفت : یکیتون بره دنبالش ، برش گردونین ، خوبیت نداره زن غریبه آواره کوچه ها بشه. زیور شتابان از دربیرون رفت، وسرانجام تنها برگشت: ---آب شده رفته تو زمین، حتی باهمه ترس ولرزم تاخونه مرحوم فردان هم رفتم، فقط یک روباه که تازه زایمان کرده اونجا دیدم . خبری ازون زن نبود. حیرت وتعجب همراه با حسی گنگ وناشناخته به همه دست داد، به ناگاه بی بی زهرا ،انگار باخودش حرف میزند گفت: نمیدونم چرا ولی ، او توچشمم غریبه نیامد، از دیدنش یه جوری شدم ودر همین حال حاجی که دست زیر چانه زده وبه گوشه ای خیره شده بود، از جا پرید واز بادگیر رفت بیرون وچند دقیقه بعد با کتابی قطورکه جلدی ازپوست داشت ، برگشت ونشست پشت مجریش ،کتاب را مقابلش گشود ،قلمدان ودوات را پیش کشید وشروع کرد به نوشتن، نیم ساعتی به همین حال گذشت، زینب سپ نان و حلوا را بردشته وبرده بود مطبخ وزیور هم دنبال تدارک نهار رفته بود. وظاهرا خانه هم آرامش خود را باز یافته بود. طرفهای عصر ، یونس پیدایش شد،خسته وخاک آلود،ردخون خشکیده روی پیشانی بینی ولباسهایش مانده وجای زخمش کبود ومتورم شده بود. بدون هیچ حرفی آمد گوشه بادگیرو به شکم افتاد روی حصیر. همه اورا به حال خود گذاشتند تاکمی آرام بگیرد، حاجی سرش گرم خواندن ویادداشت برداشتن بود ،بی بی هم اززور خستگی وبیخوابی همانجا روی تشکچه کنار گهواره چوبی بچه دراز کشیده وخواب رفته بود. آن موقع سال که هوا هنوز گرم وطاقت فرسا بود، بادگیر هم نشیمن بودوهم اتاق خواب و‌دیگر کسی شبها پشت بام نمی رفت. زردی آفتاب ازروی دیوار پهن شده بود توی حیاط و شاخه های نخل تنه کوتاه باغچه رانوازش میدادکه، حاجی عبد الله، قلمش را گذاشت زمین ، نگاهی به دورو برش کرد، یونس سرجایش نبود، آنقدر غرق کتاب شده بود که نفهمید اوکی بلند شده ورفته ، بچه ومادربزرگ هنوز خواب بودند. از پشت مجری بلند شد ودفترش را برداشت ،عبایش را انداخت روی دوش واز درخانه زد بیرون آنروز نمازمغرب به امامت او برگزارشد وبعد نماز همه خداحافظی کرده و ازدر مسجد بیرون رفتند وکسی هیچ حرفی از زن غریبه ای که به جزیره آمده بود، به میان نیاورد. چطور ممکن بود ناشناسی، آنهم یک زن تنهابه ناگاه درجزیره پیدا یش بشود وکسی درباره اش کنجکاوی نکند! حس بدی به او دست داد!یعنی ممکن است کسی اورا ندیده باشد؟تصمیم گرفت فعلن موضوع رامسکوت بگذارد. اما به همه شان گفت که دارووراه درمان بیماری دامها را یافته و خوش حالشان کرد. ازمسجدکه بیرون آمد یک راست رفت خانه. در را هل داد و وارد دالان شد. آن دری که از دالان به بادگیر باز می شد ،نیمه باز بود، سرفه ای کرد و از همان در وارد باد گیر شد، دید همه دورگهواره جمعند وغریبه هم آن جا کنار گهواره نشسته ودرحال شیر دادن به بچه است. به قولش عمل کرده وآمده بود، حضور مرموزو ناگهانی او انگاربرایشان عادی شده بود . چشم حاجی افتاد به بی بی زهرا،در نور لرزان فانوسهایی که فضا را روشن کرده بود،دید که همسرش جور خاصی به آن زن می نگردوازین طرزنگاه دلش تکان خورد. با ور و د حاجی ،غریبه با دستپاچگی سینه خود رابامقناعش پوشاند وسریع پشتش را به او کرد . --- یونس برنگشته؟ این راحاجی پرسید وزیور پاسخش داد: --- نه آقا! با همون سرولباس از خونه زد ه بیرون، حال وروزش دل آدمو ریش می کنه. غریبه همان طور که بچه راشیر میداد باهمان صدای نرم ومخملیش گفت: فقط زنش نبود ، رفیق وهم بازی بچگیها ومونس وهمدمش بود،با هم بزرگ شده بودند،وقتی پدراون دختر رفت وبرنگشت ومادرش ازغصه دق کرد،توهمین خونه بزرگ شد، حکایت یک عمره، یک عمر... وادامه داد: این بچه مثل فرشته ها خوابیده، طفلک هنوز هم اسم نداره! زهرا بی بی میشه اسمشو فردان بذارید؟ این را که گفت بی بی زهرا با بغضی که گلویش رامی فشرد گفت: اسم فردان از کجا به زبونت اومد! تورا به خدا تو کی هستی! یهووناگهانی از کجا پیدات شده! بذار صورتت رو ببینیم! نمیدونم چه سریه که به دلم آشنایی! تو دونی وخدا مارو تو هول وولا ننداز! زن بچه را به آرامی در گهواره گذاشت! خواست عبایش را بردارد که چشم بی بی افتاد به انگشتری عقیق یمنی که در انگشت های کشیده وظریف زن بود! خون در رگهایش منجمد شد! وصف این انگشتر را شنیده بود! از مادرش! آن را ندیده بود ولی شناخت! خیره به آن زن نگاه می کرد . در آن فضای پراز بهت وحیرت وسکوت زن رفت سمت آن در بادگیر که توی دالان باز میشد، لحظه ای توقف کرد وگفت : زهرا بی بی، من همون غریبه آشناتم واز در بیرون رفت، وتا همه به خود آمدند از دالان به کوچه خزید ودر تاریکی گم شد. آن چنان سریع که کسی نتوانست چیزی بگوید یا کاری بکند، ناگهان، بی بی زهرا ناله اش بلند شد: خودش بود، قسم میخورم ، خاله صفیه یوما بود، عصری ازهمین درکه رفت،یهواومد داخل ،اومد ایستاد کنار گهواره ،گفت دیده این دربازه آمده داخل ،اما این درهمیشه بسته بودگفتم شاید حاجی امروز بازش کرده باشه. باورم نمیشه! حاجی خاله صفیه یومام بود! تو هم قصه شو شنیدی مگرنه؟ وحاجی با چشمهای ازحدقه در آمده سر زنش داد زد: دیوانه شده ای زن؟ به سرت زده؟ خاله صفیه؟ این اراجیف چیه که تو میگی! ---حاجی خودش بود! دارم دیوانه میشم اما خودش بود! اون انگشتر!اون عقیق یمنی رو شناختم! همان طوربود که یوما می گفت! نشانه نامزدیش که زن عمو بوفردان دورکعبه طواف داده و کرده بود دستش واونم از خودش جدا نمی کرد! همون قد وبالا همون شمایل! چشمهای درشت سبزش همش نشونی خودش بود! وزد زیر گریه. شانه هایش از زور گریه تکان می خورد،حاجی مستاصل مانده بود، او این در را باز نکرده بود پس …. یعنی؟ نه نه !آخر چه جوری؟. به همین دلیل هیچ کس غیر از اهل این خانه اورا ندیده ؟زیور وزینب نشستند روبه روی بی بی زهرا ودستهایش را گرفتند توی دستهایشان. زینب گریه کنان گفت: بی بی ، زینب به فدات اینجور گریه نکن ، طاقت ندارم بی بی، تورا به جدت! قسمت میدم ..‌خیال برت داشته،مگه تو دنیا همون یه دونه انگشتر ه؟وبی بی که داشت آرام گریه می کرد گفت زینب ..تو با من بزرگ شدی،ازبچگی تو خونه ما بودی، تو هم قصه خاله صفیه رو از زبون یوما شنیدی، بچه بودیم! یادته؟ حتما یادته!؟ دلم میگه این زن خاله صفیه یومای منه . زینب هم بارها این قصه را از زبان مادر بی بی شنیده بود، شبهای تابستان وقتی از گرما خوابشان نمی برد وگریه می کردند مادر بی بی اورا که با مادرش گوشه دیگری از پشت بام جایشان را انداخته بودند صدا می کرد و برایشان قصه عشق ودلدادگی وازدواج خاله اش که درزمان خودش زیباترین دختر جزیره بود راتعریف می کرد، همه می دانستند فردان وصفیه جانشان برای هم در می رود، فردان ناخدای جهاز خودشان بود که جد اندرجد دریا نوردبودند وسه چهارماه بعد ازدواجشان که صفیه باردار هم بوده رفت دریا اما دیگر بر نگشت وصفیه بینوا بعد از یک زایمان سخت بچه اش مردو همان روز نحس هم برایش خبر آوردند جهاز ناخدا فردان شوهرش در طوفان غرق شده. صفیه ماهها چشم به دریا دوخته ودر انتظاربرگشتن فردان بود کسی ندانست چه به روزش آمد که یکهو گم شد، مردم آخرین باراورا لب دریا دیده بودند. به ناگاه آب شد رفت زمین، قصه صفیه، قصه خیلی از زنهای جزیره بود حتی قصه زینب که شوهرش رفت کویت ودیگر برنگشت وشد زنده ی مرده. هیچ کس از اهالی خانه،آن شب خوابش نبرد. حاجی توی ساباط قدم زد ،وآن سه زن در بادگیر تا صبح حرف زدند بچه آن شب بیدارنشد. یونس هم به خانه برنگشت. صبح ،کسی اشتهایی برای صبحانه نداشت،زینب سینی صبحانه حاجی و بی بی را دست نخورده برگرداند مطبخ، وداشت با زیور که آن شب نرفته بود خانه شان حرف میزد که در زدند، مردی غریب بود،وکارتنی روی سرش داشت، توی دالان ایستاد تا حاجی اجازه دهد بیاید داخل، مردگفت از جاشوهای ناخدا ایوبست، ناخدااین قوطیهای شیر خشک رااز بمبیی برای خانه اش آورده و ماجرای بچه و مریضی احشام راکه شنیده شیرها را برای این بچه فرستاده . همچنین گفت یونس را دیدم داشت سوار لنجی می شد که می رفت دریا . وقتی آن جاشو رفت، همه توی ساباط دور کارتون جمع شده ودرسکوت به آن نگاه می کرد ند که صدای گریه بچه بلند شد، بی بی زهرادرحالیکه می رفت سمت بادگیر گفت: زیور از آب کتری بریز تو لیوان با یک قوطی شیر بیار تو بادگیر، فردان گرسنشه. ودریک آن به این فکر افتادکه،دیگر هرگز خاله صفیه را نخواهد دید، دیگران باور داشته باشند یا نه او خاله صفیه بود 
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
میتراتراکمه
Iran, Islamic Republic of
۰۲:۰۶ - ۱۴۰۰/۰۳/۲۰
۰
۰
پرازرمزوراز زیبا واشنا