عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۵۷۹
  • | تعداد بازدید: ۳۱۳۵
  • ۰۸ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۱:۱۱

رسید جلو در چوبی بزرگ وسیاه رنگی که دولنگه اش افتاده بود روی هم و هنوزمثل روزاولش سرپا بود ،زیر لب نجوا کرد: جاجای دیوار ها ریزش کرده اما تو سرجات محکم وسنگین ایستادی! قفلی روی در نبود، با دودست هلش داد ودر با صدای ناهنجاری روی پاشنه چرخید وباز شد،همین که پایش به دالان رسید ، بوی خوش گوبولی مستش کرد،با خودش گفت:" به !چه بویی، خدارحمتت کنه یوما.. تابودی هرسال این موقع،همین بو ازخونه ما تا هفت خونه اون طرف تر می رفت.به نظرم همسایه ای داره نذری می پزه ولی عجیبه که بوی ادویه های گوبولی تورومیده"

وارد حیاط متروکه خانه شد ، هاون بزرگ سنگی گوشه حیاط،نخل خشکیده باغچه وسقف فرو ریخته بادگیر به یکباره غم دنیارا ریخت توی دلش. زمانی اینجا خانه آرزوهایش بود،خانه ای که تمام یاد بودها وخاطراتش را درآن جا گذاشت ورفت، بغض تلخی گلویش رامی فشرد ،روی پله های ساباط ایستادوزل زد به اتاقهایی که درهایش شکسته وشیشه هایش ریخته بود ، به قسمتی از سقف ساباط که آوارشده وحصیر وچندلهای آن آویزان بود، نگاه حسرت زده اش را از آن مناظر رقت بار برگرفت ورفت سمت سه دری ، به ناگاه، بوی آشنای بخور به دماغش خورد ، جلو در که رسید، دید مبخره گذاشته توی طاقچه وبوی خوش بخور را رقص دودی سربی رنگ، در فضا می پراکَنَد.

---"حتما خیالاتی شدم! مبخره یوما !" رفت نزدیک، جای جای دیوارهای اتاق طبله کرده وکفش پر از گردوخاک بود! خیالاتی نشده بود واقعا بخورسوز توی تاقچه داشت دود می کرد!

حیرت زده بادست آن را لمس کرد وبی اختیار برش داشت! دامن دشداشه را بالا زد وآن را گرفت زیر دامنش! کاری که سالها انجام نداده بود.

نشسته بود توی مطب! منشی هندی دکتر، که انگلیسی را با لهجه هندی حرف میزد صدایش کرد ، از کنار میز منشی رد شد برودداخل،دستگیره را گرفت،لحظه ای مکث کرد، برگشت ونگاه عمیقی به منشی انداخت،دختر جوان که نگاهش رابرروی خود میخکوب دید لبخندی به رویش زد واو به آرامی گفت: بوی مادرم میدی بوی بخور مادرم وبلافاصله دستگیره راچرخاند ورفت داخل. دکتر سرش راخم کرده بود روی چندتا برگ کاغذ!صدای در را که شنید سر بلند کرد!نگاه سرد وبی تفاوتش را ازبالای عینک به او دوخت و بدون گفتن کلامی اشاره کرد که بنشیند.

درست روی مبل جا به جا نشده بود که دکتر با این جمله هاغافلگیرش کرد:

"مستر محمد، اینا برگه های آزمایش توئه،متاسفانه خبر خوبی برات ندارم ، چرا این قدر دیر به فکرافتادی؟چرا اینهمه از خودت غفلت کردی؟" حرفش راقطع کرد….

--- کی دکتر؟ یعنی چقدر وقت دارم؟

----شما عربها این جور وقتها یه جمله ای می گین ….آها …" الاعمار بیدالله"۱..درست گفتم؟

--- من طاقت شنیدنش رو دارم،یعنی... الان دیگه مرگ وزندگی برام علی السویه ست، فقط….

---"تمام غددلنفاوی درگیر شده،ومتاسفانه نمیشه کاری انجام داد .

در روزهای آینده تنها چیزی که برات لازم میشه مورفینه ….بهت توصیه می کنم ،در فرصتی که برات مونده، اون جور که دوست داری زندگی کن! کاری که دوست داری انجام بده …از باقی عمرت لذت ببر."....

بلند شد وبدون خداحافظی از مطب دکتر که با بیرحمی خاص خودش واقعیت بیماریش را کوبیده بود توی صورتش بیرون آمد! ... درماشین راکه باز کرد ونشست پشت رل ، دستهارا دورفرمان حلقه کرد وسرش را فرو برد درحلقه دستها، نفس عمیقی کشید!

نه.. نترسیده بود! برعکس احساس می کرد خیلی به موقع وبه جاست! حلیمه که دیگر نبود، بچه ها هم هرکدامشان یک گوشه این کره خاکی ودور از او بودند وتنها دخترش هم که آنجابود، فقط ماهی یک بار آن هم ازروی وظیفه سری به او می زد!توی آن خانه درندشت با آن زن میان سال سیلانی که آشپزی میکرد و دخترکی فیلیپینی که کارنظافت خانه را انجام میداد مثل سایه می رفت ومی آمد! راننده پیرش را هم از مدتها پیش باز نشسته کرده وخودش رانندگی میکرد۰میرفت به آن شرکت بزرگ ایرادو تصدیر که طی سالها کارو زحمت راه انداخته وحالا فقط شده بود ماشین امضای آن شرکت ...

چند وقت بود که دردهای سمج ومرموزی افتاده بود به جانش ولی اهمیتی نمی داد! …حس می کرد که بود ونبودش برای همه وحتی خودش یکسان شده…به خصوص که تازگیها بیقراری آزاردهنده ای تمام آرامشش را ازو گرفته بود، و احساس غربتی که روز به روز عمیق تر می شد، روحش را می آزرد.... سرانجام با اصرار دخترش رفت دکترودکترهم بعد از کلی آزمایش ومعاینات بالینی، آب پاکی را روی دستش ریخت….

بی هیچ عکس العملی مطب را ترک وشاید هم فرار کرده بود…به نظرش عجیب می آمد اما آن قدرکه حس غربت آزارش می داد درد، اذیتش نمی کرد…در مقابل گریه زاریهای دخترش فقط ازو خواست به کسی چیزی نگوید، وخودش هم به کارمند های شرکت حرفی نزد.

درد را با مسکنهای قوی که دکتر تجویز کرد تسکین می دادو هر روز منتظرآن روزی بود که دیگر هیچ مسکنی آرامش نکند….

آنروز توی شرکت نشسته بود پشت میزش…چشمش خورد به تقویم، سوم محرم بود...از جا بلندشد،حسی عجیب وناگهانی اورا به خانه کشاند، یک ساک کوچک برداشت ورفت اسکله می دانست آن روز یک لنج شاحن۲ شده به سمت دیارحبیب،....سوارش شد.

در تمام مدت سفرآن لحظات آخر که او وحلیمه روی پله های ساباط ایستادند و به آن خانه دوست داشتنی نگاه کردند جلو چشمش می آمد...واین جمله مدام در ذهنش تکرار می شد:"چرانمی فهمی حلیمه! من وتو این جا هم غریبیم! یوما که رفت وپشت سرش هم بابا حاجی...کار وکاسبی هم که کسادشده! به چه امید این جابمونیم؟ حالا که خالو حمدان گفته بیاین کویت پیش خودم! چرا بختمون رو اونجا امتحان نکنیم؟ ...

نشست روی زمین پراز خاک! پاها را دراز کرد! تکیه اش را داد به دیوارهایی که گجهایش ریخته بود، ساکش را گذاشت روی پاها وزیپش را باز کرد! شیشه سیاه رنگی با درطلایی بیرون آورد ، درش را باز کرد ومحتویات آن را سرکشید..

مادرش بی بی فاطمه که آستینهایش را بالا زده ولیسیش روی شانه افتاده بودکبکابش۳ را روی پادری از پا در آورد

---حیاک الله یوما۴! کی از ماتم ۵برگشتی؟ماتازه فارغ شدیم، امسال ماشالله دیگ بابرکتی بود، حلیمه سرچاه داره ظرفهارو می شوره ، ایشالله مروامون همه ی سال یوما….

دردی مثل مار درشکمش پیچید، انگار عقربها به جانش افتاده ودل وجگرش را نیش می زدند .حلیمه لیوان شربت را به طرفش گرفت:"بیا بخور محمد...این شربتو برای توگذاشته بودم….محمد با تمام صورتش خندید وشربت را گرفت.انگارطنین صدای یوماوحلیمه از دوردست به گوشش می رسید…. نوش جانت محمد ...نوش جان…

..‌‌..

منشی تلنگری به درزدو دستگیره را پیچاند:"روزبه خیرقربان،منو فیس ها آماده ست، یه نگاهی بهشون میندازین؟"

سر برنداشت، منشی به میز نزدیک شد ،مشت های محمد دور شیشه سیاه رنگی حلقه شده بود….با احتیاط گفت:" قربان؟…"

صدای فریاد منشی همه را به دفتر کشاند.

پایان

۱-عمردست خداست

۲-بار گیری کرده

۳-دمپایی چوبی

۴-خوش آمدی مادر

۵-حسینیه،روضه خوانی

ایراد وتصدیر:واردات وصادرات

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: