داستان(عفت شبان آزاد)
  • کد خبر: ۶۵۸
  • | تعداد بازدید: ۳۹۹۴
  • ۲۷ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۴:۳۰

به صورت وچشمهای بسته اش نگاه می کرد که بی حرکت آرمیده بود…خم شد واز نزدیک نگاهش کرد…
—منو ببخش…غیراز این..‌چاره ای نداشتم.
آنگاه بوسه ای برپیشانیش نشاندواز سردی آن پشتش  لرزید…زیرلب آهسته گفت:
 تمام شد…تمام شد..
ازنگاه های شرربار وپرازشماتتی که ذوبم می کرد خلاص شدم.آنگاه بی آن که حرف دیگری بزند درسکوت سنگین حاکم برفضا ،چادرشب تاتامی سفیدوآبی راکشید روی او وبه سرعت  گریخت،ازپله های ساباط که رفت پایین،ایستاد،نفس عمیقی کشید،دردالان را باز کرد ودرتاریکی شب گم شد.
—بدریه…بدریه…
—بله ،بی بی نرگس
—این پسره  الیاس..‌ وقتی آمد خبرم کن…میخوام بگم تخته  لوله های بادگیرو برداره، 
—چشم بی بی نرگس
تمام وجودش شده بود گوش ومنتظر شنیدن "یاالله" الیاس… ،تنش گرگرفته بود، قلبش درسینه بی قراری می کرد،آرام نداشت..صدبار خود را درآینه ی قدی  که به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد و نرگس  سیزده ساله را دید همان نرگس که هروقت جواد را می دید مثل جوجه کبوتری که اسیر شاهین شده بال بال می زد وقلبش درسینه منفجرمی شد..احساسی  لذت بخش سراپایش را فرا گرفته بودوهمه ی وجودش می لرزید…
صدای الیاس در حیاط پیچید…
یاالله….یاالله….
آشفته از سه دری بیرون جهید،بدریه از آشپزخانه آمد وقاتق روزانه را از دست الیاس گرفت، باصدایی لرزان ازهیجان درون گفت:
الیاس…برو بادگیر وتخته ها رو بردار وببرتوی انبار….
— چشم بی بی
ایستاده بود درقاب دربادگیر،لیسی از روی موهای حنا بسته اش افتاده بود روی شانه ها…همه تن چشم شده واندام ورزیده وبازوهای قوی الیاس را نگاه می کرد که تخته هارا یکی یکی برداشت وچسباندشان به دیوار بادگیر،وقتی آخرین تخته را برداشت وازچهار پایه پایین آمد دیگر نفهمید چه شد…دوید واز پشت بغلش کرد
..الیاس...دارم ازعشق تو می میرم الیاس..دارم میسوزم طاقتم تمام شده الیاس…به دادم برس…
الیاس وحشت زده وسراسیمه خودش را ازچنبره ی دستان نرگس آزاد کرد
— چه می کنی بی بی نرگس..چه می کنی..قباحت داره بی بی …شما ولی نعمت منی، جای مادرمنی.‌..
حرفش راقطع کرد.
—  الیاس ، تمام عمرم منتظر توبودم وتو حالا پیدات شده ،تقصیر من نیست…تقصیر من نیست الیاس…مگر زلیخا دست خودش بود که عاشق یوسف شد…الیاس رنگش پریده بود وازترس  می لرزید …باصایی که لبریز وحشت بود گفت : بی بی …نه من یوسفم ونه شما زلیخا و آمد بگریزد که سید یحیی را با چشمهای ازحدقه درآمده درچهارچوب در ایستاده دید وبه شدت با اوبرخورد کرد
وفقط توانست بگوید…ارباب …ارباب به خدا من بی گناهم….آنگاه مثل طاعون زده ها ازآن جاگریخت.
نرگس  می لرزید، تنش یخ کرده بود،انتظار دیدن سید یحیی را آن موقع روز نداشت..
چنان حالی داشت که احساس می کرد زیرپایش خالی شده و دارد درقعر یک چاه عمیق فرو می رود وسرانجام صدای خودش را شنید که به آرامی وبدون هیچ لرزشی گفت:
پسرم…سید یحیی..‌. خودت همه چیز را دیدی..‌حرفی برای گفتن ندارم، وخواست از کنارش رد شود که سید یحیی محکم بازویش راگرفت:
حق باالیاسه ننه…حق با اونه..‌.شما زلیخا ویوسف نیستید .‌‌…حالا خودت بگو …این لکه ی ننگ روچطور پاک کنم تا استخونهای پدرم درگورنلرزه وروحش آروم بگیره…
— باخون من یحیی… خون مادرت رو بریز روی قبر ش  تا هردوتون راضی بشین…من از همون شب زفافم با پدرت فقط نفس می کشم حالا تونفسم روبگیر…ولی بااو کار نداشته باش سید یحیی…تورا به جدتون قسمت میدم…بااو کاری نداشته باش…
— اسم جدم رو نیارننه …
این را گفت وبازوی مادرش را رها کرد…
وشتابان ازخانه رفت.
سیزده سالش بود که پدرش  اورا به سید جعفر ..تاجر معروف شهرشان دادودر واقع  اورا فروخت…حتی جرئت مخالفت وگریه زاری نداشت چون  متهمش می کردند که زیرسرش بلند شده..پدرش می گفت شما پنج خواهرید، تو را به سید میدم هم ثواب داره و هم خمس مالم رو دادم…
وسید جعفر دو سال بعد که سید یحیی را گذاشت توی دامنش، از دنیا رفت واو گرفتار برادران شوهر شد ،کنیزی بود که به او بی بی می گفتند ودر تمام سالهایی که رفت او چون مسخ شدگان به زندگیش ادامه داد تاآنروز..‌آن روز …هیچ کس درخانه نبودواوتنها نشسته بود توی سه دری که "یاللهی "شنید.آمد بیرون واورا دید وجهانش زیر ورو شد…جوادبود…خودش بود …پسرعمویش که قراربود عروس او شود …او که وقتی جوانمرگ شد،نرگس را هم با خودش برد..‌وحالا از پس این همه سال پیدا شده بود که کن فیکونش کندوبرش گرداند به سیزده سالگیش ،برایش مهم نبود که او کار گر تجارتخانه ی یحیی ست، حتی مهم نبود که اوهمسر وچندفرزند دارد…..
بوسه ای که سید یحیی برپیشانیش نشانده بود بیدارش کرد، چشمها را گشود وپسرش را دید که ایستاده  بودو بانگرانی نگاهش می کرد
— الحمدلله که چشم بازکردی ننه…نصف العمرشدم.‌‌..الیاس  که آمد حجره وخبرمان کرد   یکهو غش کردی وافتادی زمین مردم وزنده شدم….خدارو شکر که طوریت نشده.‌‌..
نرگس چشمها را بست…قطره ی اشکی که برروی گونه هایش لغزید  پوستش را سوزاند
زیرلب نالید..‌‌..آه جواد…آه

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: