عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۵۸۶
  • | تعداد بازدید: ۳۱۵۷
  • ۲۱ مهر ۱۴۰۰ - ۱۹:۳۹

پایش راکه گذاشت توی حیاط، بوی مست کننده ادویه های گوبولی۱ به مشامش رسید.فاصله کوتاه درحیاط تا مطبخ را که سمت چپ دالان و روبه روی چاه قرار داشت پیمود،ودید ننه کنار اجاق نشسته ومشغول درست کردن "حشو۲" ست.

---بوی بهشت بلند کردی ننه...خبریه؟ نکنه داره خواستگار برای فاطی میاد؟

---علیک السلام! مزه نریز ! برو یک دله آب از چاه بکش، دست وپاتوبشور پیرهن وشلوارهم ازتو صندوق برات آوردم بیرون اونم بپوش !

--- دیگه حتما ازما بهترون میان خونمون ...گوبولی، لباس پلو خوری، به،به...چتنی گزر!امروز عیدته ...عبدل!

ننه خیز برداشت سمت عبدل ! چشمش از دود هیزم اجاق سرخ واشک آلود و پیشانیش را دانه های درشت عرق پوشانده بود.با عصبانیت ظاهری گفت:

خونه آباد...میری یا نعلینم حوالت کنم..

عبدل دست انداخت وچادرتاتامی۳ را که جای در مطبخ بود وننه موقع آشپزی بالا میزد پایین آورد، به سرعت رفت سرچاه که آب بکشد ودست وپا را

بشوید وبعد هم تاسی ازآب شیرین از حبانه توی جون شور کنار مطبخ بردارد وبریزد روی دست وپایش تا ننه غرغر نکند که چراباپای نشسته از پله های ساباط بالا رفته! جلو دراتاق که رسید ، طبق معمول فاطی مشغول کمدوزی بود،بانخ وگلابتون وقلاب روی کندوره هاو شلوارهای پاچه تنگ باغچه باغچه گلهای رنگارگ می بافت.

--- نه خسته دادا!

--- خسته غم نباشی براسو۴!

---چه خبر شده دادا! دیگه داشت یادم می رفت غیر ماهی شور جوش داده وپیاز وپرپین وپَپُلُس۵ خوراک دیگری هم هست!

---عمه خدیجه داره ازکنگ میاد.

----اِ ….؟عمه خدیجه یاد ما افتاده؟ خدا به خیر کنه دادا،ایشالله که ای گوبولی وزحمتای ننه حروم نشه.

فاطی بدون این که سرش را بلند کند گفت: بعدیک غیبت کبرا که از چله بوا شروع شد، امروز راشد شوفر خبر آورد که عمه خدیجه پیغوم داده برم ظهر نهار بیارمش این جا، شانس عمه بلند بود که از خونه حاجی علی گوشت قربونی فرستادن ، ننه گفت قسمت عمه بوده ! گوبولی براش درست کرد! راستی چه خبر براسو! لنجتون هنوز شاحن نشده؟ کی خدا بخواد بار می برین!

نه دادا! ..‌لنج بن یوسف که قراربود بار ماببره! برای سیفه کاری رو جدافه! گفتن تا چند روز دیگه میندازن به آب! میرزا حسین هم گفت هرچه خیره….صبرمی کنیم! می گم

چه خبر شده حاجی علی کهره کشته؟

---سرسلامتی زن نُوِشه که تازه زایمون کرده!

عبدل لباسش را عوض کرد ، بالشتی زیر سرش گذاشت ودراز کشید،که تا قبل از نهار چرتی بزند، فاطی هم دست از کمدوزی برداشت ورفت تا اسباب سفره را آماده کند وآتشی به منقل بیندازد برای چای وقلیان بعد نهار عمه.

عمه که آمد ،صدای اذان ظهربلند بود همین که پایش را گذاشت توی حیاط صدای ضجه اش عبدل را از خواب پراند:.. کاکای عزیزم….چطور پا بذارم جایی که نیستی...چطور بیام وجای خالیت ببینم ...کاکام...کاکام…

عبدل وفاطی دویدند و زیر بغلش را گرفتند وننه هم رفت جلو:

---بی بی خدیجه...قدم روچشمم گذاشتی، خوش آمدی

فاطی لگن ومشربه آورد اتاق و خدیجه وضوگرفت ونمازش راخواند.

نهار درسکوت صرف شد و خدیجه بعد نهار، رو کرد به نرگس :

--- سفره تون بابرکت انشالله….. فاطمه ، خیر ببینی عمه ..یه قلیون برام چاق می کنی؟.

دل تو دل نرگس نبود ، خواهر شوهرش بعد آن دلخوری که درمراسم چله شوهرش ملاحیدر پیش آمد، رفت ودیگر خبری ازش نشد، حالا چه شده یکهویاد آنها افتاده و سراغشان آمده؟ .. هی تودلش انا انزلنا وامن یجیب می خواند وخودش هم نمی دانست این آیات را برای دفع شر میخواند یا قوت قلب.

بی خودی دلش شور میزد و بعد نهار هم هرکار کرد خوابش نبرد.

سرانجام بی بی خدیجه،بعد ازین که چای عصرانه اش رانوشید، دلیل آمدنش را گفت:

---زن کا کا ...یکراست میرم سراصل مطلب...خودتون میدونین این خونه بین الوارثه….تا وقتی مرحوم ننه درحیات بود، گفتیم پیرزن آخر عمری توجاومنزل خودش باشه ،اون موقع هم کا کا دستش تنگ بودو اموراتش نمی گذشت،هم عبدل مدرسه می رفت، بازم گفتیم که خداروخوش نمیاد کاکام توعسروحرج بیفته، حالا ...الحمدلله عبدل تصدیق ششمش گرفته وماشالله داره تو حجره میرزا حسین کار می کنه وشده امین میرزا،فاطی هم خدارو شکر هر شلواروکندوره که بندازه زیرکمه، کلی مزدشه، ….میخوایم این جارو بفروشیم وهرکی سهم خودشو برداره وبه زخمی بزنه! من که الحمدلله دستم به دهنم می رسه! ولی حسن داره پسرشو داماد می کنه..دست وبالش خالیه! خودتونم میدونین...مهرحقه میراث حلال...اگر خودتون مشتری پیدا کردین...چه بهتر! نکردین عقیل شوهرم میگه براش مشتری داره! خوبم میخره!...عبدل که تا آن موقع ساکت مانده بود ناگهان پرید وسط حرفش ، صدایش بیشتر فریاد بود:

عمه….وپیش از آنکه حرفی بزند ننه نرگس مچ دستش را گرفت:

--- آدم صداش رو عمه بلند می کنه خونه آباد؟و آن وقت خودش با آرامشی ظاهری در صدایش گفت:

---بی بی خدیجه! خیال کردم بعد مدتها دلت برای برادر زاده ها وزن کاکات تنگ شده…..ولی انگار نه این طوره….شما راست میگی! این خونه بین الوارثه...ولی ملا حیدر خدا بیامرز تا زنده بود هرجور شده هرماه اجاره سهم شما رو بهتون می داد که حلال باشه! حتی بعد از مریضی وتوجا افتادنشم فاطی با کمه دوزی جور بواشو کشیده! زن عاموی خدا بیامرزم چند سال آزگاراسیر فراش بود تا خدا ازش راضی شد! حلالش باشه ! مداخل ما کفاف دوا درمون زن عامو نمی داد...مجبور بودیم هی از دوست وآشنا قرض کنیم!بعدشم حیدر خدابیامرز افتاد توجا...وقوز بالا قوز شد، فاطی بچم داره شب وروز جون می کنه بدهی بابای خدا بیامرزش رو بده! عبدلم که یک سال نیست رفته سرکار... مواجبش آبی از ما گرم نمی کنه .

حالا....بی بی خدیجه.‌‌....پاشدی اومدی جای مرهم نهادن رو زخم دلمون نشترم میزنی؟این خونه خرابه که هرروز یک جاش می ریزه مگر چقدر می ارزه؟خدیجه حرفش راقطع کرد:

---منت سر ننه خدابیامرزم نذار….اونهمه طلا داشت!...اگه خرجش کردین مال خودش بوده! این بار فاطی صدایش رابلند کرد:

---عمه؟ تو چله بوای خدا بیامرزمم سراغ طلا های بی بی گرفتی! خودتم خوب میدونی بی بی فقط یه بند اشرفی داشت ویک جفت چُمبر ۶ که اونم درحیات خودش به یک بهانه ای از دست اون پیرزن بدبخت درآوردی! عمه….این چه کینه شتریه که با ننه من داری! خیلی خوب میدونم که فروش این خرابه خونه بهانه ست! شاید عامو حسن خبرم نداشته باشه اومدی این جا..‌‌

بی بی خدیجه جای جواب دادن به او رویش را کرد به نرگس وبا غیض گفت:

خوب..‌‌.‌..خوب....چشمم روشن..‌بچه های کاکامم که علیهم شوروندی!

ازتو حنانه که با پنبه سر می بری همه چی برمیاد.با همی زبونت کاکام وننه م جوری اسیر کردی که ننم خاطرتو رو حتی بیشتر ازمن می خواست….‌ گفتم که...‌مهرحقه میراث حلال! این خونه باید بین وارث تقسیم بشه! مشتری پیدا کردین که احسن ومرحبا..‌.نکردین عقیل خودش مشتری میاره...‌بس .‌‌..والسلام. اینم بگم که...صدای درنگذاشت حرفش تمام شود، راشد شوفر آمده بود دنبالش که با مسافرهای دیگرش اورا برگرداند کنگ.

او که رفت، پشت سرش عبدل با حرص و ازلا بلای دندانهای به هم فشرده اش گفت:

این همه زحمت ننه وگوبولیهایی که خوردی، حرومت بشه،

به تو هم میگن عمه؟...صد رحمت به مرحب و زینب زیادی ۷ و هند جگرخور.‌‌‌..

نرگس که سعی می کرد تشویش و اضطراب درونش را درکلمات تسلی بخشش پنهان کند گفت:

عبدلم…..خون خودت کثیف نکن ننه جون..هرچی نباشه او عمتونه وازخون وگوشت خودتون، به بد شما راضی نمیشه! "اینها را گفت، اما خودش هم می دانست که نه خودش ونه بچه هایش حرفش را باور ندارند."

ودنباله حرفش اضافه کرد:

هوا خوشه..ننه فاطی ،یک حصیر بنداز توساباط جنب منقل یه نفس قلیونی بکشم و دود دلم بادود تمباک بفرستم هوا...‌

عبدل شانزده سالش بود ، وقتی تصدیق ششم ابتدایی را گرفت، پدرش که ملای پسرهای میرزا حسین بود،توحجره او دستش را بند کردکه تا وقت سربازیش آن جا مشغول شود،

اما بعد از مریضی بی بی وفوتش بعد چند سال وپشت سرش بیماری منحوس پدرش که ذره ذره اورا تحلیل برد احساس می کرد تمام بار زندگیشان بر دوش او سنگینی می کند، وبه همین خاطردل به کار سپرد‌، تا جایی که میرزا حسین حتی از پسرهای خودش بیشتر به او اعتماد پیدا کرده بود، طوری که این بار می خواست او راهم همراه کالای تجاریش بفرستد آنور آبها تا از آن جا هم برایش باربیاورد.

او نمی دانست چرا عمه از ننه نرگس که آزارش به مورچه هم نمی رسید خوشش نمی آید، ننه که یک حرف از گل نازک تر ازدهنش درنمی آمد، وحتی بدوبیراهش هم دعا بودوهروقت از کسی دلخور می شد،

طرفش را با لحن سر زنش آمیزی " آی خونت آباد..‌" خطاب میکرد.

رو کرد به فاطی که بعد آماده کردن قلیان برای ننه بر گشته بود توی اتاق سر کمه اش...میگم دادا….

---ها؟...چه میگی؟

--- چرا عمه ازما بدش میاد؟

یعنی ...ازننه بدش میاد ...به خاطراو چشم دیدن ماهم نداره...ننه مگه چه هیزم تری بهش فروخته…

فاطی سرش را بلند کرد، نگاه صاف ومستقیمش را دوخت به چشمهای عبدل وبا صدای آرامش طوری که ننه نشنود گفت:

---ننه هیزمی بهش نفروخته، تقاص خالو کریم وزن خالو نعیمه رو پس میده!

--- یعنی چه دادا! حکایت آهنگر بلخ ومسگر شوشترشده؟

خالو وزن خالو چه دخلشون به ننه وعمه؟

---یادته تو چله بوامون وقتی از سرخاک برگشتیم، عمه چه الم شنگه ای به پاکرد؟

---ها ...خوب یادمه...عمدا کرد، خواست آبروی ننه ببره ..جلو همه داد وفریاد راه انداخت که ما پیاز زیر خاک نکردیم، چرا یه من برنج تو آب نکردین که جماعت با شکم گشنه برنگردن خونه هاشون،ننه بیچاره چقدر جلو دروهمسایه خواروخفیف شد.

----وقتی همه رفتن وننه داشت تو بادگیر قلیون می کشید، منم دراز کشیده بودم که چرتی بزنم..زن خالو نعیمه اومد پیشش نشست، بهش گفت: این زن کی میخواد دست ازین کینه شتریش برداره؟ آخه گناه تو چیه؟ نصیب وقسمت که دست من وتو نیست! …..من خودمو زدم به خواب،ولی از حرفاشون فهمیدم که انگار قصه مربوط میشه به خالو…. گویا اول قرار بودعمه زن خالو بشه!یه جور معامله بین بزرگترا….یه دختر میدیم ، یکی می گیریم…. حتی ساعت هم خوش کرده بودن اما ...چشم خالو زن خالو نعیمه رو که اومده بود دیدن ننه خونشون می بینه، بعدشم همراه ننه می برتشون تماشای سینه زنی وخلاصه.. ..‌پای عشق وعاشقی خالو وزن خالو نعیمه میاد وسط ، همه گفتن قسمت ونصیب،ولی عمه انداخت گردن ننه، گفت نقشه تو بوده ، تو عمداکاری کردی کریم نعیمه رو که رفیق جونیت بود، ببینه و دلش ازمن سردبشه!،همین شد که کینه ننه رو به دل گرفت وهروقت فرصت بیاد دستش عقده خالی می کنه.

عبدل که با چشمهای گشاد شده تمام هوش وحواسش به حرفهای فاطی بود گفت:

والله ..منم جای خالو بودم زن خالو نعیمه رو نمی ذاشتم عمه خدیجه رو بگیرم! ولی...حالادیگه چرا؟ این همه سال گذشته ...تازه عامو عقیل هم که آدم بدی نیست بدبخت.‌‌‌‌..

---عامو آدم بدی نیست، ولی هم سن وسالش خیلی بیشتر از عمه ست وهم بعد دوتا زن که ازش طلاق گرفتن اومد سراغ عمه، گویا تو جوونیش خلق وخوی درستی نداشته...می گفتن انگار دست بزن هم داشته، تو خانواده کسی راضی به این وصلت نبوده... اما عمه خودش دوتا پاشو تو یه کفش می کنه وتو روی همه می ایسته ، بعدها، هروقت عامودست روش بلند میکرد ه میومده سراغ ننه که این کتکها رو از تو می خورم! …. اینا رو بعد که من پاپی زن خالو شدم او به من گفت، وگرنه ننه چفت دهنش همیشه بسته!حرف نمی زنه!

ولی….عبدل! حالا تکلیف چیه ؟ اینجا که قیمتی نداره! ‌چیزی دستمونو نمی گیره...حالا اگه بدهکار نبودیم، یه چیزی! کاش صبر می کردن لااقل بدهیمون سبک بشه! من حاضرم شب وروز فلاب بزنم !

---داداجان! غصه نخور! خدا کریمه ….بالاخره یه جوری میشه وبلند شد رفت توی ساباط پیش ننه نر گس!

دید ننه اش بی صدا اشک می ریزد و چشمهارا با گوشه لیسی۸که سرش بود پاک می کند! دلش به درد آمد! آن قدر که قفسه سینه اش تیر کشید! نشست روبه روی مادرش:

مگر عبدل مرده که تو گریه میکنی ننه! قولت میدم! قسم می خورم خودم برات خونه می خرم! این جا ارزونی خودشون!

سهم بوامونم براش خیرات می کنیم! ننه….جون عبدل گریه نکن! وبلند شد رفت سراغ صندوق چوبی سیاه رنگ گوشه اتاق که مال پدرش بود! هروقت دلش می گرفت می رفت سراغ آن صندوق! تسبیح وجانماز وعبایی که بوی تن پدر می داد! وقرآن ورحل مخصوصی که موقع تلاوت قرآن می گذاشت مقابلش! دیدن همه اینها آرامش می کرد! وحس می کرد فشار سختیها بر گرده اش کمتر می شود!

در صندوق را که باز کرد همان بوی آشنا به مشامش خورد!بوی عود وعنبر! بوی گلاب! بوی ملاحیدر!که عبایش را می انداخت دوشش وقرآن را میگذاشت مقابلش وبا آن صدایی که انگار از ملکوت به گوش می رسید آیات را زمزمه می کرد.

بی اختیار دستش رفت وقرآن پدرش را برداشت، قرآن کهنه وقدیمی که برگهایش زرد وپوسیده بودولی پدرش حاًضرنبود ازخودش جدا کند! با احتیاط قر آن را باز کرد ، چشمش پشت جلد قرآن به نوشته ای افتاد که درجا خشکش زد! پدرش به خط خوش نسخ این بیت از خواجه شیرازحافظ لسان الغیب را نوشته بود:

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چووابینی، خیرتو درین باشد

وزیرش این آیه:

وعسی ان تکرهو شیئا وهو خیرلکم

بقره ۲۱۶

برای لحظاتی قلبش از تپش ایستاد وبلافاصله دیوانه وار شروع کرد به تپیدن، گویی پدر امروز را دیده بودو انگار پیامش را از زبان حافظ وقرآن برایشان گذاشته بود اینجا که عبدل آن را دریابد ودلش قرص ومحکم شود! انگار...انگار…

قرآن را گذاشت سر جایش! دیگر پشتش به کوه بود!

آمد بیرون! نعلینش را پوشید وزد به کوچه! وناگهان خودش را مقابل مسجد خداداد دید! پایش را که گذاشت داخل مسجد، صدای اذان مغرب بلند شد، گوشه ای ایستاد به نماز!اولین باربود که درمسجد نماز می خواند واولین بار بود که موقع نماز حال خوشی داشت! سر که از سجده برداشت ونشست دستی از پشت به شانه اش خورد، برگشت، پسر بزرگ میرزا حسین بود!

--- خوب شد این جا دیدمت! بابام اون خونه ی محله بحرینی رو وقف کرده برای منبر زنونه حالا... دنبال یک متولی برای منبریم، تورا که دیدم یکهو به فکرم رسید کی ازعیال ملا حیدربهتر وامین تر! اگر بار کنید وبیایین تو منبربشینین، هم مشکل ماحل میشه، هم شما ازشر اون خرابه راحت میشین! هان چه می گی عبدل! قبوله؟….چه داشت بگوید عبدل….بی اختیار سر به سجده گذاشت و.‌‌‌‌‌…..اشکش سرازیر شد.

پایان

۱-نوعی پلو مخصوص جنوبیها

۲-مخلفات پلو شامل گوشت وپیازداغ وسیب زمینی وادویه های مخصوص

۳-نوعی چادر شب کلفت نخی

۴-برادرکوچک

۵- نوعی غذای فقیرانه جنوبی

۶-النگویی پهن که وسطش برجسته وزیکزاک مانند بود

۷- فرماندهان یهود درجنگ خیبر

۸-نوعی شال نازک از جنس ململ

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: