عفت شبان ازاد
  • کد خبر: ۵۹۱
  • | تعداد بازدید: ۳۱۷۵
  • ۳۰ مهر ۱۴۰۰ - ۱۴:۱۱

درکلاس که باز شد مبصر بلند گفت :

برپا….

بچه ها ایستادند،و...وخانم معلمی جدید جای دبیر قبلیشان آقای نعمتی، وارد کلاس شد.ایستاد مقابل جمع چهل نفری شاگردان، و با صدای لطیف وگوشنوازی که برای شاگردان تازگی داشت ، بالبخندی محو برلبانش گفت :صبحتون به خیرآقایون محترم، بفرمایید بشینید لطفا…

لفظ آقا برایشان تازگی داشت، تا به حال کسی آنها را که سال سوم راهنمایی بودند وبعضی هاشان تازه پشت لبشان سبز شده وصدایشان تغییر کرده بود، "آقا"خطاب نکرده بود.

کلاس برای لحظاتی درسکوت فرو رفت وسپس صدای پچ پچ وزمزمه ازهرسو برخاست ، خانم معلم رفت پای تخته وبا ظرافتی خاص گچ را برداشت وروی تخته نوشت:

"فرشته آهی"،وازین به بعد به عنوان دبیر ادبیات در خدمت شما هستم.

بعد رو کرد به طرف شاگردها:خوب آقایون! حالا نوبت شماست که خودتون رو معرفی کنید،یکی یکی به ترتیب بلند شین واسامیتون رو بگین...اولین بار بود که دبیری جای این که به مبصر بگوید ازروی دفترکلاسی حضور غیاب کند،این طوری با شاگردان آشنا می شد

معرفی که تمام شد دوباره سرها به هم نزدیک وپچ پچها شروع شد:

لطفا… اگر حرفی دارین ازجاتون بلند شید وحرفتون رو بزنید ..‌این جمله راچنان محکم وبا صلابت گفت که کلاس بی اختیار درسکوت مطلق فرو رفت….

فارسی داشتند،ودرس آنروز رزم رستم واشکبوس بود...آقای نعمتی به ناگهان دچار عارضه قلبی شده وبستری شده بود بیمارستان و آنها بعد ازچند روزبدون دبیرماندن ، با یک دبیر زن مواجه شدند که رفتارش زمین تا آسمان با دبیرهای قبلیشان متفاوت بود.

خانم آهی باهمان صدای دلنشین وجذابش شروع کرد به خواندن شعر رزم رستم واشکبوس

دلیری که بُدنام او اشک بوس

همی برخروشید برسان کوس

ووقتی رسید به آخرین بیت درس:

کشانی هم اندرزمان جان بداد

چنان شد که گفتی زمادرنزاد

سرش رابلند کرد ودریکایک شاگردان نگریست،کلاس باشیفتگی واشتیاق، و در سکوت به اوخیره شده بود،هیچ کس چیزی نمی گفت ،وناگهان محمودی که ردیف جلو نشسته بود بلند گفت:

چه جلادی بوده این رستم..‌ همه رو از دم تیغ گذرونده..حتی پسرخودشو…

با این جمله هرکس چیزی گفت وخانم آهی درجواب این بیت را برایشان خواند:

چوایران نباشدتن من مباد

بدین بوم وبر زنده یک تن مباد

بذارین اول….وناگهان حرفش را قطع کرد...وسپس خطاب به یکی از شاگردها گفت:

آقای مانی عظیمی؟ از همون موقع که من شروع به خوندن شعرکردم، شما مشغول نوشتن بودین!

به ما میگین چی می نوشتید؟

جای او شاگرد ی که کنارش می نشست جواب داد:

---اجازه آقا...‌کلاس زد زیرخنده وبلافاصله گفت :ببخشید اجاز ه خانم...مانی نقاشه، چیزی نمی نوشت، داشت درسو نقاشی می کرد! خانم آهی با تعجب گفت:

--- شعردرسو نقاشی می کرد؟ واقعا؟

اون دفترتون رو بردارین بیارین آقای مانی…خیلی کنجکاوم این نقاشی رو ببینم.

ووقتی دفترش رادید با شگفتی گفت:

تو صحنه نبرد رستم واشکبوس رو نقاشی کردی؟ آفرین به این نبوغ! چقدر هم زنده !انگار خودت توصحنه نبرد بودی ، آنگاه دستش را گذاشت روی شانه او:

آفرین برتو واین استعدادهنریت چه اسم بامسمایی هم داری! اسم تورو ازین به بعدمیذارم مانی نقاش!

واگر اجازه بدی من این شاهکارهنریو می برم دفتر به همکارا نشون میدم

آقای نقاش نابغه! مانی رفت سرجایش نشست! ازجای دست خانم آهی روی شانه اش آتش بیرون میزد وتمام بدنش را داغ کرده بود! حس وحال عجیبی داشت، لحن صمیمی وتحسین آمیز خانم آهی دگرگونش کرده بود ،انگار دنیایش دریک لحظه کن فیکون شد. از آن روز به بعد، صندلیش را آورد ردیف اول کلاس، هرروز باموهایی کرم مالیده و لباسهای اتو کرده و ادکلن زده می آمد سرکلاس، ویک روز بیرون کلاس با شرم وبرافروختگی ازو پرسید که تاریخ تولدش چه روزی ست وخانم آهی با خنده گفت:

میخوای برام کادوبگیری؟

وبه او گفت متولد ششم بهمن ست،

روز تولد خانم آهی مصادف شد با مراسم جشن ششم بهمن وآن روز ودوروز بعدش هم تعطیلی رسمی بود.

سرانجام اولین روز بعد ازتعطیلات مانی صبح زود آمد مدرسه وجلو درمنتظر خانم آهی ایستاد درحالی که بسته کادو پیچ شده ای دستش بود، ناگهان دیدماشین پیکانی قرمز رنگ ایستاد جلو مدرسه وخانم آهی از آن پیاده شد، اولین باربود او را سوار آن ماشین میدید .خانم آهی د رماشین را بست آمد سمت راننده ودرحالی که دستش را به عنوان خدا حافظی بلند می کرد گفت: خدا به همرات عزیزم،احتیاط کن،وراننده که جوان خوش تیپی بود لبخندی زد وبادست بوسه ای برایش فرستاد ورفت ، چشم مانی که به صورت او افتادناگهان قلبش فروریخت، چهره خانم آهی تغییر کرده بود،مانی حتی سلام هم نکرد،به سرعت از در مدرسه دور شد،حالش خیلی بدشده بود.

احساس می کردبه شدت فریب خورده ، رفت دسشویی مدرسه، بسته کادو پیچ شده را باز کرد ،یک دفتر نقاشی بود و درتمام صفحاتش چهره خانم آهی رادرژستهای متنوع ترسیم کرده بود.

تمام برگهای دفتر را یکی یکی پاره کرد وریخت سطل آشغال دستشویی. آن روز کلاس خانم آهی نرفت وروزهای بعد هم صندلیش رابرد ته کلاس.

چند سال بعد دریک نمایشگاه نقاشی در گالری سیحون ، تابلوی پرتره یک زن،تماشاچی زیادی را به دورخودش جمع کرده بود،زیر تابلو امضای مانی نقاش به چشم میخوردواسم تابلو…. فرشته بود.

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
احمد امینی لاری
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۲۱ - ۱۴۰۰/۰۸/۰۹
۰
۰
بسیار زیبا و شنیدنی و فوق العاده احساسی..واموزنده.