عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۵۷۵
  • | تعداد بازدید: ۳۸۵۱
  • ۰۷ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۸:۲۱
حیاط ، ساباط واتاقها پر آدمهایی بود که دعوت شده بودند برای عروسی حبیبه،وسط ساباط جایی درست کرده بودند برای قدم وگروهش که داشتند کولاک می کردند وزنها با لباسهای رنگارنگ گلابتونی و شلوارهای بادله واورنیهای خوص دوزی رنگارنگ ،که یک باغچه گلهای اطلسی را تداعی میکرد دستمال به دست آن وسط به صدای موسیقی شاددف ودهل قدم ودخترش می رقصیدند.
 عروس ،حبیبه دختر حاجی مح شریف تاجر ودامادهم ابراهیم پسر شریک تجاری حاجی بود ،در واقع این پیوند ازدواج ، بیشتربرای تحکیم روابط کاری وشراکتشان بود تا چیز دیگر.
آنشب ،حنابندان دزد بود! موقع حنا بندان ، فقط دوستان نزدیک وصمیمی حبیبه ماندندکه تاصبح بزنند وبرقصند وتخمه بشکنند .
چراغهای زنبوری وبرساتی تمام خانه را روشن کرده بود.
 ظرف حنا را که آوردند ومشاطه شروع کرد دخترها دم گرفتند ننه بیّی...تخمه مَوی( مادر عروس تخمه میخوام)
وبی بی سکینه خنده کنان اشاره کرد وکاسه های کوچک گل سرخی لبه طلایی پراز تخمه را آوردند وسط. همه شاد وخندان بودند جز حبیبه، اوازهمان اول هم مخالف این ازدواج بود.ولی جرات نمی کرد با صراحت مخالفتش را ابراز کند وهیچ کس هم از حبیبه نظرش رانمی پرسید که به این ازدواج راضی ست یانه.
دوتا شریک خودشان بریدند ودوختند وقول قرارهایشان را که گذاشتند، حاجی به بی بی سکینه همسرش گفت که نیمه شعبان ساعت خوش کرده اند برای عقد وعروسی.
طوبی دوست صمیمی حبیبه وهمسر برادرکوچکش عبد علی نشسته بود کنارش وبرایش میخواند:" گُلُم گلم شَبُرِن ..جون ودلُم شَبُرِن"
حبیبه که تا آن ساعت ولحظه ساکت مانده بود ناگهان منفجر شد:
 نمی خوام برم ….نمی خوام عروس بشم..‌ای خدابکشم تاراحت بشم.
سکوت سنگینی مجلس راپوشاند، دخترها دست از تخمه شکستن برداشتند وطوبی که اوضاع راغیر عادی دید پرید وسط فریادهای حبیبه:
--- وای...وای..‌خداازته دلت بشنوه! برای ننه ت ناز می کنی؟ بسه..بسه..کولی بازی درنیار کدوم دختر توخونه باباش موندگاره.. ها؟ اما طوبی درد حبیبه ودلیل آن گریه زاریها را خوب می فهمید.
درواقع همان روزی که مشخص شد دوتا خانواده برای نیمه شعبان ساعت خوش کرده ومی خواهند جشن عروسی را راه بیندازند، حبیبه نامه ای داد دستش وازو قول گرفت ببردبرای عبد علی، او نامه را خوانده واز محتویاتش باخبر شده بود !حبیبه توی نامه اش التماس کرده بود که برادرش مانع این عروسی بشود!چون او دلش رضا نیست! چون ….آن روز..طوبی بعد خواندن نامه وحشت زده به خودش گفت که دختره گنا شده والله... و نامه رابه عبدعلی نداد که اگر میداد، طوفان به پا می شد ومعلوم نبود چه به روز حبیبه می آوردند .
 وهمه این مصیبت ها هم زیر سراو بود....یادش به آن روز افتا دکه. . حبیبه نشسته بود توی سه دری وبانخ وقلاب داشت سربند می بافت تا گیسوی بلند بافته اش را بگذارد توی آن که در گرمای تابستان گردنش دانه گرمایی نزند.
….وطوبی هم داشت حبابهای برساتیها را باپارچه پاک می کرد و دوده هایش را می گرفت که عبد علی آمد! وبا اخم وناراحتی به او گفت :" این رییس گمر‌ک جدید با باباش تو مجلسی نشسته! یه شربت درست کن بده رسول بیاره .
" وغرغرکنان رفت.
طوبی شنیده بود که رییس گمرک جدیدی از بوشهر منتقل گمرک آنجا شده که با هیچ کس شوخی ندارد !وکسی نمی تواند بدون دادن حق گمرکی یک پاکت چای از آنجا خارج کند!
حالا او وپدرش آمده بودند ودرمجلسی خانه نشسته بودند.
شربت را که داد رسول ببرد، رفت سراغ حبیبه..
---حبیبه..میدونی کی اینجاست؟
اون زنه بو شهری بود؟ که تازه اومدن اینجا ودهه ی عاشورا میومدخونمون روضه ،مولود پیغمبرم اومده بود نشسته بود تو سه دری و رفته بود تو کوک تو یادته؟
  یادش بود! ….زن غریبه بعد مولودی نیم ساعتی آن جا ماند و همان طور که قلیان می کشید، از پسر یکی یک دانه اش احمد حرف زدو موقع حرف زدن هم همه اش نگاهش به او بود..ودر یک لحظه از خلوتی اتاق استفاده کرد و از توی کیف کوچک پولی همراهش عکس جوانی را که می گفت احمد ست رانشانش داد….. وحبیبه از همان لحظه که چشمش آن عکس را دید انگار چیزی درو متولد شد که حالش را دگرگون کرد. ...
  به تندی سرش را بلند کرد..‌
--- بله..‌‌چطور مگه؟
--- پسر وشوهرش اومدن تو مجلسی نشستن! همون که میگن گمرکچیه!
انگار بی خبراومدن وبعد باخنده اضافه کرد:
میگم حبیبه ...‌نکنه اومدن خواستگاری!
قلب حبیبه بی اختیار از جا کنده شد!از آن روز ی که عکس او را دید ، همه شب خوابش را دیده بود. با صدایی که آشکارامی لرزید به طوبی گفت:
--- خواستگاری کی؟ من؟ جلو ننه نگی بهت براق میشه!
این بندگون خدا هم این جا غریبن و تازه وارد!
حالا آغا به بهانه این که غریبن و ما نمی شناسیمشون دست به سرشون می کنه.
ولی خیلی دلم می خواد ببینم چه شکلیه!
وبه او نگفت که عکسش رادیده! وگرنه..
--- میگم بیا بریم از شکاف در نگاشون کنیم! ازین درمجلسی که توساباطه...وآندویواشکی از درز باریک در آن جوان را دید زدند..
واز آن لحظه به بعد حبیبه که انگار دل وجرئت پیدا کرده بود، علنا به مادرش گفت که نمی خواهد با پسر حاجی علی شریک پدرش ازدواج کند.
 بی بی سکینه هم همان اول آب پاکی را روی دستش ریخت:
"مگه دست خودته؟ ازکی دخترا رو حرف بزرگترشون حرف میزنن؟ بابات قول وقرار هاشو گذاشته ، نشونه هم آوردن! چه حرفا! دیگه نشنوم! ان شالله نیمه شعبون خدا بخواد عروسیته! بس ووالسلام "
حبیبه ناامیدانه به برادرش عبد علی نامه ای نوشت بلکه او کاری بکند چون رویش نمی شد رودررو بااو حرف بزند! اما طوبی که ازعاقبت کار می ترسید ، نامه را به شوهرش نداد.
…..زیرا فکر می کرد عکس العملهای حبیبه همه اش زیر سرشیطنت آن روز اوست...
ولی احمد وپدرش از یک طرف ،ومادرش هم از سوی دیگر ول کن ماجرا نبودند ومیدان خالی نمی کردند...
مشاطه مشغول نقش انداختن روی پای حبیبه بودو
دخترها مشغول تخمه شکستن و دف زدن وخواندن ،
یکیشان دستمال به دست بلند شد وهمان طور که می خواند ،دستمالش را توی هوا با ریتم خواندنش تاب میداد
" کاسه چینی توی تاخچه بونگ بلبل می زنه،عروس خانم توی حجله بوسه برگل می زنه"ای شبا...‌وصدای کل بلند شد.
حبیبه که حس می کرد دارند او رابه مسلخ می برند وهیچ کس هم کاری برایش نمی کند با خودش عهد کرد که موقع عقد بله نگوید، توی دلش قسم خوردکه:
بکشنم هم بله نمی گم...هرچه باداباد..
مشاطه کارش را تمام کرده بود که رسول از توی ساباط
   طوبی را صدا زد:
زن عامو...عامو عبد علی کارت داره.
عبد علی کنار پله های ساباط ایستاده بود:
--- میگم طوبی ناشتای فردا.‌‌‌..طوبی نگذاشت حرفش تمام شود:
---فردا ناشتا ازخونه حاجی حسین میارن همه چیز نهارم آماده ست، مردونه کم وکسری ندارین؟
--- نه ولی….
---خیر باشه عبد علی
---دلشوره دارم ...طوبی...میگم اصلا از داماد خبری نیست! میگن لنجشون تو کلکته خراب شده ونمی تونه به موقع خودشو برسونه!این چه معنی داره؟ میگن ما از طرف دوماد وکیلیم!
حاجی علی به بابا گفته ماچون ساعت خوش کردیم دیگه نخواستیم عقب بندازیم!
ولی طوبی! من دلم می زنه ...میگم نکنه خبری باشه؟
---بر شیطون لعنت کن...صلوات بفرست، خوب بنده خدا دست خودش که نیست ،سفر دریاست…وهزار جور خطرواتفاق ، تو بد به دلت راه نده عبد علی.
طوبی این هارا به شوهرش گفت اما خودش به هول وولا افتاد.:
اینا وقتی نشونه آوردن گفتن نیمه شعبون عروسیه ،چطور گذاشتن داماد پاشه بره سفر به این دورودرازی!…خدایا خودت به خیرکن!
عصر روز بعد قبل از عقد کنان ، عبدعلی توی دالان ایستاده بودکه رسول رفت سراغش..عامو عبدعلی
---خیره عمو جان! بگو!
--- تو مجلسی داشتم چایی تعارف می کردم! پسر بزرگ حاجیی یواشکی به عربی یه چیزی به باباش گفت.
---خوب …
رسول صدایش را پایین آورد:
عامو...اونا نمی دونستن ننه م عربه ومن حرفاشون حالیم میشه!
  وبه گریه افتاد!...عامو الکی میگن دوماد نتونسته بیاد!
عمدا گذاشته با لنج باریشون بی خبررفته کلکته.. گفته من این عروسو نمی خوام! از اولشم نمی خواستم! خودتون خواستین وخودتونم برین وهرکاری دوست دارین بکنین! گفت : هنوزخطبه نخوندن بیا تادیر نشده راستشو بگیم ودختر بیچاره رو بدبخت نکنیم! حاجی هم گفت که پای آبرو وحیثیت حاجی مح شریف میونه! اسم گذاشتیم رو دختر مردم! هزارجور حرف توش در میاد ودیگه کسی هم نمیاد سراغ دختر ! هرطور شده باید کارتموم بشه!عامو….این چه عروسیه که داماد نداره ...بیچاره عمه حبیبه...‌
عبد علی انگار آتش گرفته بود! مثل این که یکی گلویش را گرفته بود وداشت خفه اش می کرد! روز آخر عروسی بود ، حالا نه راه پس داشتند نه راه پیش! دستی به سر رسول کشید:
---گریه نکن عامو جان! ...ان شالله خیر میشه وشتابان رفت سراغ پدرش …..‌
حدود ساعت چهار بود که آغاسید جواد عاقد با سلام وصلوات پیدایش شد!توی مجلسی مردانه آدمهای سرشناس شهر که دوتایشان هم شهود عقد بودند روی کرسیهایی که رویشان قالیچه های ابریشمی انداخته بودند نشسته ومنتظر بودند عاقد شروع کند!
بین مهمانها احمدوپدرش هم بودند!
درهمین لحظه حاج مح شریف رفت نزدیک عاقد وچیزی درگوشش گفت عاقد سری جنباند و کارش راشروع کردوناگهان همه آنهایی که در مجلسی بودند شنیدند که گفت: آقای احمد.‌‌‌….بنده وکیلم شمارا به عقد دوشیزه صبیه حبیبه درآورم؟ ..سکوت مرگ باری برمجلسی حاکم شد
در همین لحظه قدم ایستاد.دهلش را گذاشت روی شانه ودف زنها هم دورش را گرفتند وهمراه باصدای دف ودهل صدای صاف وپرطنین فاطمه قدم بلند شد:
شادوابو شا دما آباد وابو شادما.. قد شقد منار امنه..‌حاکم بغداد امنه ...شاد وابو شادما
شاه داماد شاد باشد،آباد باشد قددش به بلندی مناره ست
وبه حاکم بغداد می ماند.
پایان

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۵:۰۳ - ۱۴۰۰/۰۵/۰۷
۰
۰
بسيار عالي بود و واقعا منو برد به حال و هواي لنگه اون زمان
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۸:۰۰ - ۱۴۰۰/۰۵/۰۸
۰
۰
بسيار عالي بود و واقعا منو برد به حال و هواي لنگه اون زمان