عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۵۶۹
  • | تعداد بازدید: ۲۴۱۵
  • ۲۱ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۲۳

بادمجانها را ریختم توی آبکش، گذاشتم توی سینی  روی میز که پوستشان را بکنم وسرخشان کنم.اولین بادمجان را که برداشتم  ،رنگ تیره وبراق  ووباریک وقلمی بودنش  مرا یاد "عامو "انداخت و بی اختیار زدم زیر خنده.
تابستان سال  ۵۱ بود وکلاسهای ضمن خدمت  فرهنگیان  منطقه ۴ که درشیراز ودردانشسرای راهنمایی که در واقع یک باغ  بزرگ وقدیمی بودتشکیل شده بود.
منطقه ۴ شامل استانهای فارس، بوشهر،خوزستان و هرمزگان  می شد،وکلاس ۴۰نفره ما که رشته ادبیات وعلوم انسانی شماره  یک بود  در طبقه دوم ساختمان بازسازی شده دانشسرا قرارداشت  که دوتا پنجره وسیع مشرف  به حیاط مشجر آن  چشم انداز زیبا وبدیعی داشت وجای من هم کنار پنجره  بود.
جوانترین دانشجوی آن کلاس من از بندرعباس وفهیمه بوشهری  از جهرم بودیم ومسن ترین ما "عامو " ازبوشهر. تکیه کلام معروفش که بالهجه شیرین بوشهری ادا می کرد کلمه"عامو"بود که باعث شده بود همه به جای فامیلش اورا عامو صدا بزنندوجالب اینجا بود که او فقط من وفهیمه را"بوام" خطاب میکرد .
قدی بلند،اندامی لاغر وپوستی تیره داشت وموهای جوگندمی وسبیلهایی که لبهای بالاییش را می پوشاند وبینی عقابی وچشمهای درشت وسیاه ورفتار صمیمی وروحیه طناز وبی تکلفش او را محبوب همه ساخته بود.
عامو با آن قد بلند شلوارش را تابالای شکم که بفهمی نفهمی برآمده بود با کمر بند محکم می بست وهمیشه هم همان شلوار قهوه ای  که خط اتوی آن به قول خودش گردن می برید وپیراهن نخودی رنگی که آستین هایش را تا آرنج بالا می زد بر تن داشت..
او "مبصر "کلاس ما بود، وهمیشه پیش از آمدن استاد به کلاس برای ما با آن لهجه شیرین بوشهریش از هردری سخن می گفت  وحرفهایش که باچاشنی طنز همراه بود ،همه را از خنده روده بر می کرد.
یک روز صبح که ساعت اول با آقای حق نگهدار استاد معارفمان درس داشتیم ، عامو تخته را  که پاک  کرد،  رویش  را کرد به ما وگفت :
بِچِه ها ،یه چی سیتون بُگُم، خشک میشین ازخنده!
ونگاه مشتاق کلاس را که دید با آب وتاب شروع کرد:
عامو، ما چند روزی بید که می دیدیم نِنِه بِچه ها باما یه جوردِگن..مهربون شده! هی میاومیره  ازمون پذیرایی میکنه! قربون صِدقمو ن میره! گفتیم خدایا چه خبر شده!
دلمون می زد ‌که  خدا کنه  ای که  میخوا سیش بخریم، خیلی گرون نباشه عامو،ت...ا امرو صبی،دیدیم عامو اسفند سیمون دود میده تو دلم گفتم واویلا….ا بوامون سوخت،
خدا خیر کنه ، آخرش گفتمش خانم ...بگو چه میخی راحتمون کن….عامومی فهمین چی سیمون گفت؟…
گفت ...مو هررو میرُم دکون مش کرامت خرید..همه زنا میان سی مش کرامت میگن بادنجون سیای قلمی میخیم!
مو دیدم تو هم سیای هم باریک وقلمی! گفتم  ای شو وِِرما ای همه  خاطر خوا داره ومو قدرش نمی دونم!  نکنه اَ دسم درش بیارن….خلاصه..سرتون درد نیارم عامو...مانفس راحتی کشیدیم ...به خیر گذشت الحمدالله!
کلاس ازخنده درحال انفجار بود که جناب حق نگهدار وارد کلاس شد ووقتی سر جایش نشست رویش را کرد به عامو وگفت ، خوب….قصه چه بود؟  عامو گفت کوتا بی استاد..بعدش استاد گفت  :ازشما انتظار نداشتم،  شما بزرگ مایین( استاد خیلی جوانتر از عامو بود) 
وعامو با نگرانی گفت: خیرباشه  .. 
واستاد گفت : من ازشما خواستم ۴۰ حدیث  حفظ کنید ونمره کامل میان ترم ازین چهل حدیث می گیرید،شما روی برگه اومدین  حدیث" اطلبوا العلم ولو بالصین"رو ۴۰ بار نوشتین! این درسته ؟  این را که استاد گفت ، همه زدند زیر خنده، و عامو اعتراض کنان گفت: خو استاد...تو چل حدیث خواستی ...مونم سیت نوشتم دگه...
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: