تو واین قامت بشکسته و شبهای سیاه
توو این سینه افروخته از شعله آه
دستها بسته و زنجیر اسارت برپای
دشت پر لاله زگلگون کفنان مانده به جای
خاک خون رنگ و بلا دیده بی بارانی
هرزمانً جایگه خیزش یک توفانی
وای ازین نعره گرگان دهان آلوده
پنجه ازخون دل پیر وجوان آلوده
مانده درظلمت نه توی شبی بی فردا
درحصار قفس تنگ و پر آسیب وبلا
رفته از یاد، فروغ رخ مهتابی رود
بستر خشک تهی مانده آن آبی رود
قامت نخلِ سرافکنده غریبانه بسوخت
آتش افتاد درین خانه که کاشانه بسوخت
گوش ارباب زمین بانگ عطش را نشنود
دست بیداد به جز بارغمت رانفزود
حالیا مانده به زندان دد ان،درزنجیر
زخمهاکهنه ودل مرده ورنجورواسیر
شودآیا بدمد صبح سپید ازپی شب؟
شود آیابرسدموسم شادی وطرب؟
دشت وباغ وچمنت سبزشوددیگربار؟
بوته نیشکرآیا بچمد درنیزار؟
آه...آری شب دیجورتو پایان گیرد
صبح صادق بدمدکارتوسامان گیرد
رودهاجاری وسرسبز شود دشت ودمن
نو بهار آیدو سر زنده شودباغ وچمن