عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۷۰۲
  • | تعداد بازدید: ۱۸۲۲
  • ۲۱ شهريور ۱۴۰۲ - ۰۱:۲۰
وقتی  مشاطه  چادر حریر گلابتونی را از چهره ی عروس کنارزد ، یکی از زنها که رو به روی او نشسته بود، تا چشمش به عروس افتاد،  باصدای پر طنین زنگداری گفت:"برجمال محمدوکمال علی صلوات وجمعیت  صلوات فرستاد
 دف زنها دردوردیف مقابل هم ایستاده ووشروع کردند به دف زدن وقدم هم با دهلش وسط آنها دهل میزد ومیخواند وزنها با دست وپاهای حنا بسته ولباسهای رنگ ووارنگشان ،دستمال به دست وسط جمعیت درحال رقص بودند. درهمین هنگام  بی بی حلیمه گیس سفید وهمه کاره ی محله با نوچه هایش از دردالان آمد داخل،همین که پایش را گذاشت روی پله های ساباط، زنها دوباره همگی شروع کردند به صلوات فرستادن ودرهمین هنگام ماهی هم   درحالی که می خندید باصدای بلند به بی بی حلیمه  گفت:"سلام بی بی، خوش آمدی قدم برچشم" ماهی زیبا شده بود، چهره ی معصوم او گرچه بدون همه ی این رنگ وروغنها هم  زیبایی داشت ولی آرایش سنتی وسرخاب وسفیداب ‌اوراخیلی زیباتر کرده بود طوری که هرکس او را می دید بی اختیار زیر لب  می گفت  حیف این صورت،طفلکی ماهی ،روی آن تشک وپشتی اطلسی سبز گلابتونی آرام وقرارنداشت، می خندید وسرش را این طرف آن طرف می چرخاند و با همه سلام علیک می کرد وبه همه می گفت که به عروسی من خوش آمدید . زینت خانم  مشاطه  چندباررفت  ودر گوشش گفت:
زشته ،قباحت داره،هی نگو من عروسم و سرتو اینور اونور نچرخون ،  عروس باید سنگین ورنگین وآروم بشینه  سرجاش واو سرش را به علامت "باشه"تکان می داد اما به دقیقه نمی کشید که با دیدن یک تازه وارد دست سالمش را می چسباند به سینه وبا صدای بلند ولب های خندان ماتیکی به او سلام می دادومی گفت عروسی من خوش اومدین.
آخرش حاجی آمنه با آن لب سیاه کلفت ودندانهای پس وپیش ودماغ کج وکوله اش  ابروهای خطاط کشیده اش را درهم کشید و درحالی که مقناع گلا بتونیش را روی سرمرتب می کرد زیرلب گفت:"آخه دختره ی شل و گنا شوهر برای پس مرگش می خواد؟قربون کریمی خدا،اگر این صورت مال سکو ی من بود…یکی این جور، که با دست شل وپای لنگ وعقل پارسنگ برداشته، شوهر میاد سراغش  ویکی مثل سکوی بدبخت من که دیگه باید جای شوهر منتظر عزراییل بشینه!"
درین هنگام زینت مشاطه باصدای بلند گفت:"ای شبا….ای شبا…وزنهای حاضر شروع کردند به کل کشیدن،وماهی هم همراهشان با صدای بلند کل می کشید ومی خندید، درهمین موقع صدای سلام وصلوات مردان ازتوی دالان بلند شد ،داماد را آورده بودند دست به دست عروس بدهند.
مشاطه آمد وچهره ی عروس را پوشاند، درمیان کل وهلهله  داماد را آوردند نشاندند کنار عروس وبعد ازین که ناخدا خلیل پدر عروس کله ی عروس وداماد را به هم زد، داماد رونمای عروس را که یک جفت النگو بود انداخت دستش وچادر ازصورت عروس کنار زد.
خیرنسامادرعروس  که توی سه دری نشسته ودل تودلش نبود،هی زیرلب دعا می کردکه خدایک  امشب را به خیر بگذراند.عروس وداماد را دست به دست دادند وروانه ی حجله کردند ومشاطه پشت در منتظر ایستاد…. یکی دوساعت گذشت ،زینت خانم داشت حوصله اش سر می رفت که ناگهان درحجله بازشد صدای دادوفریاد داماد درخانه پیچید:
ناخدا خلیل…نامرد…این دختره ی شل جنی رو  انداختی توخر من؟ غریب وبیکس گیرم آوردی وگولم زدی؟ تو گفتی فقط دستش لمسه، گفتم گل بی عیب خداست! چرانگفتی که جنیه،  بیا ین دخترتونو جمع کنید،نخواستم بابا زن نخواستم وآمد ازدر برود بیرون که ناخدا با آن دستهای قوی وزمختش  پشت گردنش را گرفت وکشید توی اتاق.
ماهی دچار تشنج شده ولخت افتاده بود روی فرش وکف ازدهنش  می ریخت، پاهایش خونی بود وفرش راهم آلوده کرده بود. سریع پتویی انداختند رویش ومادرش وزینت  بلندش کردند وخیرنسا شروع کرد به مالیدن شانه هایش  وهی زیرلب می گفت:" چه آبروریزی،چه بدبختی، همین امشب باید به سرش بزنه ؟" خدایا دستم به دامنت به خیر بگذرون.
ناخداخلیل توی مجلسی درحالی که سعی داشت دامادش الیاس را آرام کند با عتاب وخطاب به او گفت:
"چه مرگته؟ روزی که ازهنگام اومدی پیش من فقط یک لنگ دورپات بود، من  آدمت کردم، کار یادت دادم تا برای خودت یک پاناخدا شدی،لنجم گذاشتم دراختیارت عوضش ، گفتم  دخترمو بگیر توهم قبول کردی! حالا برام شاخ وشونه می کشی؟ "الیاس پرید وسط حرفش:" تو ازحال واحوال دخترت به من نگفتی!  تازه توحجله فهمیدم که عقل درستی هم نداره! گولم زدی ناخدا!من با این زن چکار کنم؟ هم شله هم دیوونه وهم بادش می گیره! خر تر از من بی کس وغریب پیدا نمی شد که دخترتو بندازی تو خرش؟  هیچ کس هم  ازترس تو چیزی به من نگفت، چی خیال کردی  …هرچه بادا باد… طلاقش میدم ناخدا،طلاقش میدم، هرکاری هم میخواهی بامن بکن.
ناخدا خلیل بدجوری تو مخمصه گیرکرده بود،فکرش راهم نمی کرد که این جوان یک لاقبای ژنده پوش که درهفت آسمان یک ستاره نداشت واز برکت سراو برای خودش آدم شده بود  تو روی او بایستد، گمان می کرد نان او زیر دهنش مزه می کند ونمک گیراو می شود،اما اشتباه می کرد.
ناخدا با آن همه مال ومنال غیر ازماهی هیچ فرزندی نداشت، دنیا که آمد،خیلی نگذشت که فهمیدند دختر بیچاره دچار چند ین درد بی درمان ست،ملا آوردند برایش سرکتاب باز کرد اما افاقه نکرد، دچار تشنج می شد،مادرزاد دست راستش حس نداشت وازشانه اش آویزان بود ، بزرگتر که شد فهمیدند عقل درستی هم ندارد.حتی تا امام رضا هم اورا بردند ویک شب باطناب بستند به باب المراد ولی فایده نداشت.ناخدا خلیل که زنش خیرنسا بعد ازماهی دیگر باردار نشد چندین بار به امید یک بچه ی سالم زن گرفت وهیچ کدامشان بچه دارنشدند.انگار قسمت او به همان دختر علیل ومریض بود.
همه اش غصه می خورد که بعد ازو وزنش کی جور ماهی را می کشد؟ با این حال وروزش شوهری هم برایش پیدا نمی شد،این دختر شده بود آیینه دقشان وهرچه بزرگتر می شد غم وغصه ی پدرومادرش هم بیشتر می شد.تا این که سروکله ی الیاس پیداشد، ازجزیره ی هنگام برای کار آمده بود آن جا می گفت تنهاوبی کس وکار ست واین جا هم هیچ کس رانمی شناسد،مدتی که گذشت وناخدا خلیل دید او جوان ساده وبی سروزبان وبی آزاری ست واز همه مهمترزرنگ و کاری وقابل اعتمادست ، به فکرش رسید با سرکیسه شل کردن وتطمیع او ماهی را برایش عقدکند،البته ناخدا به خیال  خودش محکم کاری کرده وجوری دست وپای اورابسته بود که راه فراری  برایش نماند، فکر می کرد  الیاس کسی  نیست که از آن مال ومنال وزندگی راحت چشم بپوشد،اما حسابهایش غلط از آب درآمد.
الیاس حاضر شد زندان برود وبا ماهی یک ساعت هم زندگی نکند. ازفردایش هم متواری شد ودیگر کسی اثری ازو ندید.بیچاره ماهی، تا چشم اهل خانه را دور می دید چادرش را می انداخت سرش وتوی کوچه ها دنبال شوهرش می گشت وازهمه کس سراغ او را می گرفت. بچه ها دنبالش می کردند وبه او ماهی دیوونه می گفتند، آبروی ناخداخلیل توی شهررفته بود،وبدبختی آنها  وقتی بیشتر شد که یک روز صبح ماهی حالش به هم خوردوطولی نکشید که فهمیدند همان شب زفاف باردارشده. می خواستند بچه رابیندازند اما بی بی حلیمه وقتی  این راشنید یک روز سرزده رفت خانه ی ناخدا وبه خیرنسا گفت خدا روخوش نمیاد که دستتو به خون یک طفل بی گناه آلوده کنی ، شاید پسری باشه که زندگی شمارو عوض کنه و خیالتون ازبابت ماهی هم راحت بشه،  کفران نعمت نکن خیر نسا،این بچه نعمته….واز آن روزماهی  توی خانه زندانی شد ، در راقفل می کردند که پا ازدرخانه بیرون نگذاردواو تمام روز پشت در می نشست و الیاس را صدا می کرد….
تا اینکه شبی  دردش گرفت ودایه آمد بالای سرش، درد می کشید وبچه دنیا نمی آمد،طفلکی ماهی،سه شبانه روزاز درد فریاد زد وناله سردادتا این که بالاخره دایه بچه را گرفت، اما ماهی صدای گریه ی پسرش را نشنید،نفس  خالی کرده بود.


لطفا با اظهار نظر ذیل این گفتار (قسمت نظرات خوانندگان)مروارید مهر انلاین را در ارائه مطالب همراهی کنید
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
مهناز نیرومندی
United States
۱۲:۱۳ - ۱۴۰۲/۰۶/۲۵
۰
۰
درود استاد بزرگوار ، تراژدی دردناک و غم انگیزی بود ، مثل همه ی آثارتان خواننده رو به دنبال خودش می کشاند تا سرنوشت داستان چگونه به پایان می رسه ، سایه تان مستدام باد ، وجود ارزشمندتان مایه افتخار و مباهات است .