عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۵۷۰
  • | تعداد بازدید: ۲۵۲۶
  • ۲۱ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۳۱

غلامشاه ، لنگ دور سرش را مچاله کرد وچنان بر زمین 
کوبید که انگار می خواهد همه دق دلیهایش را سر آن خالی کند.
---چه داری میگی زن! گه دیگه ای می تونستم بخورم که نخوردم؟ یکماهه دارم مثل  سگ میدوم!  جایی نبوده  که نرم! حتی سراغ اون علیکو نامرد حرومزاده هم رفتم!  بی فایده بود! آب شده رفته زمین! همه میگن ازش خبر ندارن!اگر داشته باشن هم به من نمیگن!  حالا می گی چکنم! چه خاکی تو سرم بریزم! از کجا میدونستم کسی که از رگ وریشه خودمه بامن این کارو میکنه!
تو خیال  می کنی فقط تویی که آخرعمری بدبخت وآواره میشی؟انگار یادت رفته! این منم که از هستی  ساقط میشم.
فضه، بادل دست، اشکهایش را سترد ، دهانش رادورنی قلیان  چسباند، پک عمیقی به قلیان زد و در حالیکه دود از دماغ ودهنش بیرون میزد  با همان صدای بغض آلودش گفت:" بهت گفتم! نگفتم؟ گفتم نکن! گفتم این خونه، 
عمروجوونی من وتوئه نگفتم؟ جومه من پاره بود انگار، اصلا داخل آدم نبودم!   حالا تو این سن وسال ،سرپیری باید آواره کوجه خیابونها بشیم. ودوباره پکی  به قلیان زدو گذاشت اشهایش  برگونه های  سبزه  آفتاب خورده که جای پاهای زمان را به وضوح برخود داشت جاری شود.
----فضه،  گریه نکن،  حال بدم  بدتر می شه ، کاشکی با گریه چیزی درست می شد زن...، تف به این دنیا، تف.. دیگه به فامیل هم اعتباری نیست.
---یوسف که فامیل نیست، پسرمونه، اگر خودم هم زاییده بودمش بیشتر ازین دوستش نداشتم! ما اشتباه کردیم که سندمون دست بانک دادیم! تقصیر اون بچه بدشانس ما نیست ...غلامشاه حالا چه میشه؟  یعنی خونه خراب شدیم رفت؟
حالا بانک جای طلبش میاد خونه مارو ازمون می گیره؟
غلامشاه! کاش یوسف خودشو قایم نمی کرد! کاش میومد ویه کاری می کرد.
---آخه  از کی تو مملکت چایی وسیگار وروغن وبرنج قاچاق بوده؟ تا اونجاکه من یاددارم ، جد اندرجدم ،دریا نوردی ی می کردن،  کلکته،بمبئی، سُواحل،قطروکویت وتا اون سر  این دنیا میرفتن و جنس میاوردن  ، ساحل نشین یا ماهی گیر بوده یا دریانورد '   ما همیشه دریا نونمون داده.
خدا پدر این دولتو نیامرزه،   راه نون خوردن رو به روی مردم بستن.
---غلامشاه، آخه  یوسف که کارش درست بود!  قاچاقچی نبود! یهویی چطورشد آخه !من با‌ورم نمیشه ! یوسف وقاچاق؟ چرا از بین این همه لنج ، فقط لنج  یوسف  می گیرن؟  این بدبخت شانس نداره که،  از وقتی قصه  شهربانو پیش اومد و پای علیکوهم  کشیده شدوسط ،  روزگارم ازین بچه برگشت ، قصه تموم و گرفتاری ما شرو ع شد.
---حرف هم همینه فضه ، یوسف قاچاقچی نیست ! اما ..دولت  واردات همه چی رو ممنوع کرده! کسی حق نداره یه طاقه پارچه یا یک بسته چایی بیاره، قندوشکر وبرنج وروغن که  واویلاست. قضیه شهربانو واین  خاطر خواهیشم شد مصیبت دیگه! این که   مامور ابه اسکله نرسیده، لنجشو محاصره کردن ، زیر سر یه کسیه که میخواد یوسفو بزنه زمین،، سرمایه ش ازدست رفت، حالا لنجشم اجازه نداره بره اونورآب، کلی چک وسفته دست مردم داره،  خودشم فراریه، همین لنج مونده، هرجا میرم دنبالش  پیداش نمی کنم.
 زن وشوهر سخت ترسیده بودند،  بانک می خواست خانه اشان، حاصل یک عمر زحمتشان رامصادره کند.

این بدترین  فاجعه ای بود که داشت اتفاق می افتاد.
بانک  مثل یک اژدهای هفت سر دور خانه چنبره زده بود تا تنها دارایی آنها را ببلعد وکاری از دستشان برنمی آمد، یوسف  نتوانسته بود بدهیش راتسویه کند ،چون هربار ماموران  نرسیده  به بندر، اجناسش را به عنوان قاچاق  توقیف میکردند.
شب وروزشان  یکی شده بود، وراه به جایی نداشتند.
 فضه بلند شد، سرقلیان را برداشت ببرد توی ایوان از منقل آتشش را عوض کند.لامپ کم نوری ایوان وسیع و بلندمشرف به حیاط را روشن میکرد  چراغ حیاط خاموش بود وفقط آن قسمتی که تیر چراغ کوچه به آن نور می تابید،
 روشنایی اندکی کورسو میزد، که سایه روشن های  وهم انگیزی در حیاط پردرختشان ایجاد کرده بود. کنار منقل که رسید، سیاهی شمایلی را دید که  از دیوارپرید توی حیاط ، سر قلیان از دستش افتاد ،فریادی کشید ونقش زمین شد، سیاهی خودش را باشتاب به او رساند ،پیش از آن که سرش  به خشتهای  کف برخورد کند او را گرفت.
غلامشاه از فریاد فضه متوحشانه از اتاق بیرون پرید، ودید سر فضه  دردامن  مردی ست که  پیراهن وشلوار سیاه رنگی برتن وتمام یر وصورتش را با لنگی  پوشانده بود.

غلامشاه صدای یوسف را شناخت:
--- موم، موم، قربونت بشم،  منم، مترس موم، مترس!
و با  دستش از کوزه کنار منقل آب به صورت فضه می پاشید.غلام شاه خودش را رساند به آندو،درهمین حال فضه چشمهایش را باز کرد، یوسف، با یک حرکت جثه لاغر واستخوانی او را از جا بلند کرد وبه اتاق برد.
فضه را خواباند روی تشکچه وپشتی را گذاشت زیر سرش.
فضه  با صدایی که انگار ازته چاه درمی آمد گفت:
بعد از این  که شهرو زیرورو کردیم وپیدانشدی، حالا مثل دزدا ازدیوار می پری وزهره ترکمون می کنی یوسف؟
یوسف سرش را انداخت پایین وشرم زده گفت:
حلام کن موم! حلالم کن! تقصیرمن نیست! تقصیر بخت واقبالیه که هیچ وقت روی خوش به من نشون نداد!همه زحمتی که برام کشیدین به باد رفت ولی موم….من آدم نمک نشناسی نیستم! ورو کرد به غلامشاه:
--- بپ  حلالم بکن،  حلالم بکنین! و در همین حال دست برد  توی  جیب  شلوار،کاغذتاخورده ای بیرون آورد وگرفت طرف غلامشاه. 
---این چیه یوسف؟ 
---قباله لنجه بپ! به اسم توئه  این دفه که مامورا ریختن تولنج  اونم  نرسیده به اسکله،  فهمیدم کسی راپرتم داده، با فرماندشون  بست وبند کردم، جنسا رو دادم  بهشون ، که لنجو توقیف نکنن، شتر دیدی ندیدی، این مدت، دوندگی می کردم که قباله رو بکنم به اسمت، می خواستم پیدام نکنن  تا کارمو تموم کنم.   تو  خونت گذاشتی ، لنج خریدی که کار کنم و کسی بشم برای خودم، یهو همه اجناس ممنوع شد.این بار سیگار داشتم وقندوشکر ، مشتریشم داشتم ، قراربود با قایق بیان شبانه تخلیه کنن، می خواستم بدهیامو بدم! نشد، نشد.
لنجوبه بانک بده ،سندت آزادکن، منم میرم خودم معرفی میکنم  طلبکارا ازم شکایت کردن!  چکهام برگه زدن، پلیس دنبالمه، میرم زندان!آخه  پول جنسها را قرض کرده بودم. 
قباله را داد به دست غلامشاه، -
--- تو وموم من یتیم رو مثل پسر  نداشتتون بزرگ کردین،
حق پدرمادری به گردنم دارین،  این لنجم دراصل مال خودته،   آرزو داشتین دامادی  منو ببینین  آرزو به دلتون کردم! ببخشیدم حلالم کنین ! امشب میخوابم فردامیرم کلانتری و خودمو معرفی میکنم، دیگه خیالم بابت شماوخونه راحته. اون علیکونا رفیق رو هم  می سپارم به خدا.
پشتی را گذاشت زیر سرش وهمانجا دراز کشید
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: