---فتحیه!فتحیه! کجایی ننه! یک استکان چایی بریز بیاربرای حیدر !از سر کار اومده خسته ست ننه. …
----چشم ، چشم ننه نرگس، اومدم.
دقایقی بعد ،فتحیه با دو استکان کمرباریک چایی وارد اتاق شد.
---نه خسته حیدر.
حیدر درحالی که سروصورت را با حوله خشک می کرد با دلخوری جوابش داد:سلامت باشی، چرا خسته نباشم زن،
باید بعد اونهمه جون دادن تو بیمارستان،سروکله زدن باعرب وعجم ویه مشت زبون نفهم که فکر می کنن من ننه مرده با یه
سوزن زدن معجزه میکنم وهزارحق وناحق شنیدن بیام خونه، خودم برم سرچاه دست ورو بشورم. .
به چی دلم خوش باشه؟ وقتی میام تو این خراب شده دلم بیشتر میگیره.
----حیدر...حیدر توروبه خدا دلخوری نکن...خودت میدونی گرفتار علیم ،ننه نرگس بنده خدا از صبح تروخشکش میکنه، منم
ننشم خو، وقتی از مدرسه میام چشمم کور خودم باید به بدوخوبش برسم.
حالا بشین چاییتو بخور،خستگیتو درکن، چشم روچشمم.
از فردا اول آفتابه لگن وصابون برای تو آماده میکنم،
رو توهم نکن ١ بوای علی.
حیدر نشست ،وتکیه اش راداد به پشتی،فتحیه سینی ورشو را گذاشت جلوش وخودش چارزانو مقابل او نشست.
وحیدر همان طور که چایش راهورت می کشید،چشمش را دوخت به همسرش،اما ازنگاهش معلوم بود که هنوز دلخورست.
فتحیه چای نرگس را هم گذاشت جلوش
-- میگم حیدر جان….
حیدر توی دلش صلواتی فرستاد،هروقت فتحیه اورا این جوری صدا میکرد،یعنی درخواستی دارد…
----بگو،بگو ننه علی، وبا آوردن اسم علی آهی کشید….
---میگم ،یه چیزی ازت میخوام،تروخدا نگونه،
جون علی قسم بخور...جون علی
---خوب توبگو چی میخوای، دروسعم باشه چشم…
----حیدر میخوام امسال چارشنبه سوری آتش درست کنی،
میخوام باعلی ازرو آتش بپرم..از روزی که اون کتاب داستان مصورو براش ازمدرسه آوردم وعکسای چارشنبه سوریو توش
دید همش ازم سئوال وپرس میکنه طفلی میگه کاشکی منم پا داشتم از رو آتش می پریدم . نمیدونی چه حالی شدم این حرف
ازش شنیدم، نمی خوام بچم آرزو به دل بمونه،تروخدا،توهمین حیاط خودمون،ببین این نخل پیرتو حیاط کلی پیش ٢ خشک داره.
پیش نخل رو هم می ریزیم آتش درست میکنیم ،منم علیو بغل میکنم، فقط یکی دومرتبه از رو آتش رد میشیم،باشه حیدر؟ قبول؟
--- زن چیو قبول..تو با این جثه با شکم حامله میخوای علی چهارساله فلج رو بغل کنی از رو آتش بپری؟ دیوونه شدی
زن؟وچنان برافروخته شد که ننه نرگس صدایش درآمد:
صلوات بفرستین ننه...
خوبیت نداره، حالا از رو آتش پریدنم دعوا داره؟
نمردیم وچیا دیدیم! شب چارشنبه تش درست کن از روش
بجک ٣
---حیدر، اگه کمک نکنی برای پسرم چارشنبه سوری برپا کنم، جون خودش تنهایی این کارو می کنم.
….تازه کشیکش راتحویل گرفته بودکه صدای آمنه خدمه نظافتچی را شنید:
حیدر،حیدر بیا مریض آوردن .
با عجله رفت بالای سرش، حسنعلی فراش گمرک بود.
با حالی نزار افتاده بود روی برانکار،وهی عق میزد،
خودش راهم خراب کرده بود.
دکترتوی راه بود واو باچند تا سئوال از همراه او که دخترجوانی بود،فهمید مسموم شده.واقدامات اولیه را برایش انجام
داد،درحالی که نمی توانست خودش را نگه داردو از زیرچشمی نگاه کردن به آن دختر که فهمید اسمش فتحیه است ، خود داری
کند.
درهمان حال با لحنی شوخ به او گفت:"حسنعلی! کاردست خودت دادی مرد ! دلت نیومد خوراک مونده دور بریزی ها؟ ریختی
تو انبار شکم!
حسنعلی فراش گمرک و تکیه کلامش به شیرمادرم بود.
هر مسافری که میخواست ازدر گمرک عبور کند وبارش به سلامت رد شود، باید شتیل اورا میداد. چند تاقوطی کمپوت آناناس،
قوطی های پنیرمعروف کرافت، چای گلابی واحیانا چند طاقه پارچه.
همیشه هم میگفت : مال دولت؟ به شیرمادرم ازگلوم نمیره زیر.
وآن شب هم خوردن پنیر قوطی بازشده که دوسه روز ازش میگذشت ودلش نیامده بود دور بریزد به آن روزش انداخته بود.
در تمام آن شب ، فتحیه کنار تخت پدرش روی صندلی نشست، وهربار به بهانه ای حیدر رفت بالای سرشان،وسرصحبت
رابازکرد.
تقریبا چیزی نبود که درباره اش نداند.وقتی کسی تازه به لنگه می آمد،یکماه نشده امارش دست مردم بود.
واین پدرودخترهم مستثنی نبودند.
اما هرچه درباره پدرش می گفتند بااین جمله همراه بود
"حیف ازین دختر برا این پدر"
دخترک معلم روستای گشه بود. گفت تصدیق ششم ابتدایی را گرفته ورفته دانشسرای روستایی بندر وبعد دوسال شده معلم
روستا. انداختنش بندرلنگه، پدرش هم که غیر او کسی نداشت ،این چند سال باقی مانده خدمتش با او آمد اینجا.
بار آخر ی که رفت پیششان دم صبح بود، نمی دانست چه خیرش شده، دلش نمی خواست صبح شود.
بی تاب وپریشان بود،بیخودی بالای سرپیرمرد که غرق خواب بود ایستاد ودستش را گذاشت روی پیشانیش.
نمی دانست چه بگوید،این حیدری که زمین وآسمان رابه هم می دوخت، درمقابل این دختر محجوب ظریف که فکر میکرد با
یک تلنگر می شکند ، دستپاچه ومستاصل مانده بود.
فکر می کرد" دکتربیاد مرخصشون می کنه، من چه جوری دیگه ببینمش، چم شده من،ای حیدر،ای حیدر کاردادی دست
خودت،حالا با ننه ت چه می کنی؟"
دلش بدجور به تلاطم افتاده بود.ناگهان ،صدای ظریف فتحیه ، به همه آن آشفتگیهایش پایان داد.
---آقا حیدر! چند روز دیگه چارشنبه سوریه! بچه های اینجا نمی دونن چیه! میگن فقط توکتاب عکسش دیدیم! میخوام نشونشون
بدم! کسی هم حاضر نیست کمک کنه! …
وحیدر کمک کرد! ودرساحل معروف به صدف بساط چارشنبه سوری راه انداختند! بچه ها ی مدرسه وحتی معلمها شرکت کردند
وازروی آتش پریدندواین جریان مثل بمب تولنگه صداکرد" دخترحسنعلی فراش با حیدر بی بی نرگس تش درست کردن واز
روش جکیدن"واین خبر به ننه نرگس رسید.
--- چشمم روشن! آخر عمری چیا می بینیم و می شنویم به یتیمی ونون پختن وکمه زدن شبانه روز ی بزرگت کردم،وقتی بوات
ولمون کرد رفت هنوز مدرسه نمی رفتی.من مدرسه فرستادمت! برای خودت یک پا دکتر شدی!..
ننه..ننه..چی هی میگی دکتر آبروم بردی! من بهیارم!بهیار! هرکسی سوزن زد وفشار خون گرفت که دکتر نمیشه! آخه…
حالا هرچی! واسه خودت توبیمارستان شیر وخورشید کسی هستی! باید پیش نخل جمع کنی مثه حمالا ببری گشه! آتش روشن کنی
ویه مشت ….
---کی خبر آورده من پیش نخل جمع کردم ها؟
من فقط به شاگردای مدرسه کمک کردم، همین..
ننه !سکوت میکنی یا پاشم برم همو ن بیمارستان خراب شده.
--- ننه،خالو باقر ازت دلخوره، اسم رو دختر کاکام گذاشتیم،اونوقت میگن تو با دختر حسنعلی گب گوب ۴تو گشه از رو آتش می
پری . "به حسنعلی گب گوب می گفتند چون طرز راه رفتنش مثل گب گوب بود"
--- اولا خودتون بریدین ودوختین! من گفتم دختر کاکات رو نمیخوام!اون دختر افاده ای بی سواد!
هر کار کردی خودت کردی خودتم باید بهشون بگی حیدر
دلش جای دیگره ننه! یک کلام !ختم کلام!
وبلند شد از خانه بیرون رفت.. .و
حدود یک هفته برنگشت، ازگوشه کنار می شنید چه آشوبی با این حرفش به پاشده! اما سخت عاشق فتحیه شده بود! چاره ای
نداشت! از همان بچگی اگر دلش چیزی میخواست ، دنیا را برای به دست آوردنش کن فیکون می کرد.
وعاقبت بعد از چندین ماه کشمکش وحرف وحدیث وقهرخالو باقر نرگس، تسلیم شد.
وحسنعلی که دید اسم دخترش سر زبانها افتاده،واز طرفی حیدررامناسب دخترش تشخیص داد،و نرگس هم چند تکه طلایی که به
قول خودش برای گور کفنش گذاشته بود، فروخت وپولش رابه عنوان مهر حاضر ۵به اوداد، موافقت کردو فتحیه وحیدر
ازدواج کردند. خودش هم قرار شد تابازنشستگیش آن جا بماند.
خالو یکماه نشده دخترش راداد به پسر خاله اش که از قطر آمد واو را با خودش برد.
حیدر به چهره مصمم فتحیه نگاه میکرد، میدانست از این زن ظریف ریز نقش، هرکاری برمی آید،به خصوص اگر پای علی
در میان باشد.
---چرا این جور نگاهم میکنی حیدر! راست میگم!
باورکن حیدر، آخه دلم می سوزه، این بچه از روزی مریض شد وتب کرد، تو حتی یک مرتبه بغلش نکردی! حتی درست
نگاش نکردی، مریضی که تقصیر اونبود، بود؟ همش می گی من خودم سروکارم با دکتر وبیمارستانه ، چرا باید بچم مریض
بشه! طفل بی گناه تازه راه افتاده بود که اینجورشد، حالا چون نمی تونه راه بره ،چون پاهاش شله باید تقاص پس بده ؟
حیدر حرفش را برید...چی می گی زن!
دست نذار رو زخم دلم! بچم چهار سالشه مثل یه تکه گوشت افتاده یک جا! …من گناهم چیه که بچه من تو این همه بچه باید
فلج اطفال بگیره.
خدا خیر ننم بده که وقتی ما سر کاریم مواظبشه!
---عوضش پسر باهوشیه حیدر، خیلی فهم وشعورش بالاست!
اگر بدونی چه شعرهایی بلده بخونه!
حیدر درحالی که از جابلند می شد زیر لب گفت:
دلت خوش! شعربلده! نون وآب میشه براش!
ورفت روی پله های ساباط نشست! دلش ازجای دیگر پر بود. از زمان مریضی علی، فتحیه دیگر به او مثل گذشته توجه نمی
کرد، تمام هم وغمش را گذاشته بود روی علی، حتی شبها اورا بین خودشان می خواباند. واین کارش حیدر را سخت آزرده بود.
وقتی هم اعتراض می کرد، فتحیه ترسش ازبارداری مجدد را به رخ او می کشید. واو علنا علی را رقیب خود میدید که همه
محبت فتحیه را ازو دزدیده بود.
نرگس ننه اش هم چند بار تلویحا به او حالی کرد که دل دختر کاکاش را شکست واین به روزش آمد.
بار آخر که این را گفت ، سر ننه ش فریاد کشید:
حالا برا د ختر کاکات مگه بد شد؟ وقتی میاد لنگه یک تاس کباب ۶طلاخودش آویزون می کنه دل فتحیه رو بسوزونه! من
تازه با کمک تو وحقوق فتحیه وچس خوری تونستم این خونه که درغلّه ٧ ما بود بخرم!
بچه من فلج اطفال گرفت!چش به دل دخترکاکای تو ننه نرگس! یه مرتبه دیگه بگی یقه خودم چاک میدم!
وسرانجام …. همین دوماه پیش، تهوع صبح گاهی فتحیه،خبر خوش بارداری اورا به همه داد.
حیدر از خوش حالی روی پا بند نبود،
به خاطر همین وقتی فتحیه ازو خواست به خاطر علی مراسم چارشنبه سوری بگیرد ، زود تسلیم شد.
روز موعود رسید . شب آخرین چارشنبه سال کومه ای پیش نخل وهیمه فراهم کرد،اتش افروخته شد،علی میخندید ودست می
زد وسرخی تو ازمن،زردی من ازتو میخواند،بعد از مدتهای مدید پدرش اورا بغل کرد واز روی آتش پرید.
حیدر او را گذاشت توی فرغونی که به خاطر او خریده بود واورا جابه جا میکردند، چون درغیاب آنها مادرش اورا که بچه
تپلی هم شده بود ، نمی توانست بلند کند.
سیگاری گیراند،روی پله های ساباط نشست، داشت نگاهشان میکرد. ...دریک لحظه اتفاق افتاد، فتحیه علی رابلند کرد ورفت
طرف آتش، حیدر تا ازجا بلند شد وخیز برداشت سمت آنها، فتحیه رسید به آتش آمد پایش را بگذارد آنور، آتش از شعله افتاده بود
وبیشتر ذغال افروخته بوداما ناگهان زانویش خم شد ودوتایی افتادند وسط آتش ،جوری که علی روی شکم فتحیه افتاد وپشت
فتحیه روی زغال های سرخ شده. ودنیا کن فیکون شد.
علی آسیبی ندید،اما پشت فتحیه یک تکه سوخت، و….بچه اش را سقط کرد،حیدر این مدت بیمارستان بالای سر زنش بود،اما…
علی همان جا ،توی حیاط ، رو به روی نخل پیر باغچه اشان، نشست وناله سرداد ومادرش را صدا کرد،ننه نرگس هر کار
کرد اورا بلند کند حریفش نشد، ناله اش دل سنگ را آب میکرد، وآنقدر چیزی نخورد که ازحال رفت ،ننه نرگس با گریه وزاری
به زور لقمه ای به او خوراند وآبی به حلقش ریخت. فتحیه چهارروز تمام بیمارستان بود. آن روز که مرخص شد وبه خانه آمد،
هنوز پشتش زخم بود،وارد حیاط که شدند به ناگاه بوی خوش تارونه ٨
که تمام حیاط راپرکرده بود به دماغشان خورد.
نخل پیر خانه که سالها بی ثمر مانده بود گل داده وغلافش شکفته وبویش حیاط را برداشته بود
فتحیه سراسیمه رفت طرف علی، پسرش را در آغوش گرفت، با آستین اشکهایش را که با دیدن مادر دوباره سرازیر شده بود
پاک کرد وبا صدایی آرام اما تحکم آمیز به حیدر گفت:
یک جهله آب شیرین بریز پای نخل، ازین به بعد اونم سهم آب داره.
پایان بخش اول
١-اخم نکن
٢-شاخه درخت خرما
٣-بپر
۴-خرچنگ
۵-شیربها
۶-قابلمه کوچک در دار که درش قفل میشد. جای نگهداری جواهرات
٧- اجاره
٨- شکوفه های درخت خرما
*تاریخ انقضای کرونا مشخص نیست،با کرونا باید با احتیاط زندگی کرد