عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۵۵۵
  • | تعداد بازدید: ۲۷۱۲
  • ۰۱ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۴:۵۶
مروارید مهر آنلاین،  ادبستان :
فخری چادرش رابسته بودبه کمرش وداشت جلو خانه اش را آب وجارو میکرد ،خیابان خلوت بود ،آن موقع صبح انگار محله هنوز بیدارنشده و مغازه ها هم تک وتوک باز بودند، کمرراست کرد، شلنگ وجارو به دست، آمد برود توی خانه که دید حسین آقا بقال باآن هیکل سنگینی که به زور می توانست قدم از قدم بردارد ،درحالیکه شلوارش را که زیرشکم گنده اش بسته بود بالا میکشید دارد تند وبا شتاب می آید طرفش، وهنوز نزدیک نرسیده،بلند گفت:
فخری خانم، بدو تلفن، خسروخانه!
فخری ندانست چطور شلنگ وجارو رابیندازد توی حیاط،
شیر آب را نبسته درراپیش کرد ودنبال حسین آقا شتابان سمت بقالی رفت ، تلفن روی پیشخوان مغازه بود،با عجله گوشی را ازکنار تلفن برداشت:
-- الو؟آقا خسرو؟
خسرو ، از آنسوی خط معلوم نبود چه گفت که ناگهان فخری خانم، باصدایی پر از اضطراب و نگرانی درحالی که آشکارا دستش به لرزه افتاده بود تقریبا فریاد کشید:
---چی دارین میگین آقا خسرو! آخه چطوری؟ مگه میشه؟
ای خدا! حالا کجاست؟ کدوم بیمارستان؟ اومدم! اومدم !ای خدا چه مصیبتی!
 فخری خانم بدون هیچ حرف دیگری گوشی را گذاشت،
 اشکهایش را با گوشه چادرش پاک کرد وسر آسیمه وشتابان از در مغازه بیرون رفت !
وصدای نگران حسین آقا را نشنید که گفت:
زری طوریش شده فخری خانم؟
فخری مسافت مغازه تا خانه اشان را تقریبا دوید، وارد حیاط که شد چنان در را محکم به هم کوبید که اکبر آقا همسر ومحسن پسر ش باهم ازدر راهرو بیرون پریدندو وهردوهمزمان با اعتراض گفتند:
---چی شده اول صبحی؟ چرا درو به هم میکوبی؟
وبادیدن قیافه فخری باآن حال وروزش، بلافاصله هردو یکصدا فریاد زدند:
 زری طوریش شده؟
فخری با شنیدن اسم زری زار زد
---اکبر بچم بیمارستانه اکبر! آقا خسرو زنگ زد! افتاده رو خونریزی! خدایا خدایا دخترکمو به تومی سپارم خدایا!
---اونکه حالش خوب بود، طوریش نبودکه! دیروز مگه باش حرف نزدی؟ مگه نگفتی که می گفت ومی خندید؟
این را اکبرآقا گفت وفخری در حالی که میرفت سمت در راهرو، با گریه گفت:
نمیدونم چی شده! خدامیدونه چی به سرش اومده، من میرم بیمارستان ، محسن،مادر، منو تااونجا برسون!
ومحسن دوید توی ساختمان تا لباس بپوشد وبا آن وانت بار ی که از قرچک ،میوه های جالیزی وتره بار برای مغازه شان درمیدان به تهران حمل میکرد، مادرش را برساند به بیمارستانی درخیابان بالا های تهران! که مسافتش تا خانه آنها درخیابان قزوین، حتی ازفاصله میدان تا قرچک هم بیشتر بود!
در طول راه، فخری خانم باخودش درجدال بود:
همش تقصیر توئه، مرده شورتو ببرن،گناه تمام این مصیبتایی که این طفل معصوم میکشه گردن توئه!
چیزی که به زور از خدابگیری همینه !اون مصلحت تورو بیشتر میدونست یاتو! خاک برسرت فخری! حالا پاره تنتو ببین گوشه بیمارستان افتاده! دختر دسته گلتو ببین چه به روزش اومده! بسوزکه حقته! الهی جگرت گل گل بشه ! چشمات کور بشه ! کاش میمردی و این روزا رو نمی دیدی!
همانطور که دردل خودش رانفرین میکرد، اشکهایش را باگوشه چادرمشکی یادگار عروسی زری می ستردو دماغش را بالا می کشید ، افکارش اورا به گذشته برد،
به شش سال پیش .
به آن روز ی که زری سراسیمه وآشفته درحالی که نشان میداد بر افروخته وعصبی ست، به محض ورودش به خانه ، برخلاف همیشه که بلند سلام می کرد و میگفت "من اومدم" بدون سلام ، یک راست رفت به اتاق کوچکش که زمانی پستوی خانه بود.
دل فخری فرو ریخت، تا به حال دخترش را به آن حال وروز ندیده بود،ووقتی رفت به اتاقش و دید حال زری غیر عادی ست و انگار که اتفاقی افتاده، پا پیچ او شد، تا این که زری لب باز کردو گفت که یک روز به طور خیلی اتفاقی توی دانشگاه با خسروخان پسر ارباب حبیب که زمانی او وپدرش درخانه آنها سرایدار بودند ، روبه روشده، گفت که بلا فاصله اورا شناخته، علیرغم این که آن زمان که آنها خانه اربابی راترک کردند، زری دختر ی هشت ساله وخسرو پسری یازده ساله بود، بازهم بعد گذشت این همه سال ،خسرو تاچشمش به اوافتاده اورا شناخته و به اسم صدا کرده .
--- از آن موقع به بعد ،هرجا که می رفتم اونم آنجا می دیدم وامروز توسلف سرویس دانشگاه ،اومد سرمیزی که باچند تا از دوستام نشسته بودم دستاشو گذاشت رو میز صاف توچشام نکاه کردوگفت :
" چرا ازمن فرار می کنی همبازی قدیمی، حالاکه بعد دوازده سال پیدات کردم! دیگه نمی ذارم گم بشی!"
و گذاشت رفت! همه ی برو بچه های سلف حرفاشو شنیدن و کف زدن وسوت کشیدن!
فخری با شنیدن این حرفها انگار که دنیا را به او داده باشند، دختر یکی یک دانه اش را درآغوش گرفت و بوسه بارانش کرد وگفت :" اینم ناراحتی داره مادر؟ باید خوش حال باشی! آقا خسرو، پسر ارباب حبیب ! میدونی اینا کین؟ شانس بهت رو کرده عزیز مادر"
او که بعد از چهار پسر با هزار نذر ونیاز ودخیل بستن به هر چه امام زاده که میشناخت ،خدا لطف کرده وزری را به او داده بود ، همیشه سودای یک سرنوشت متفاوت را برای دخترش درسر می پروراند،
به خصوص که دروهمسایه واهالی محله َشان هر وقت زری را میدیدند با لحن تحسین آمیزی به او می گفتند :
فخری خانم ، خدا دیر این دخترو به توداد ولی سنگ تمام گذاشت واست، ماشالله ، ماشالله ، خدا بهت نعمتو تموم کرده، همه چی تمومه والله، الهی سفید بخت بشه،
 قند توی دل فخری آب می شد، با خودش عهد کرده بود کاری کند که دخترش یک زندگی متفاوت داشته باشد،
مثل اعیان واشراف درخانه های آنچنانی زندگی کند، باخودش فکر می کرد زری از همه آن دخترهای افاده ای که هیچ امتیازی جز ثروت بابا یشان ندارند یک سروگردن بلندترست، ولیاقتش خیلی بیشتر ازآنهاست،
دختر یکدانه اش، با آن زیبایی،هوش وتحصیلات که باخون دل تا به آن جا رسانده بود نش باید هم عروس یک آدمی مثل ارباب حبیب می شد.
فخری حتی به فکرش هم خطور نمی کرد که ممکن ست زری مخالفت کند،وبدترازهمه ، خود ارباب حبیب وخانمش مخالف سرسخت این ازدواج باشند.
خسرو، تنها فرزند ارباب حبیب، کارخانه داروملاک معروف، سخت دلباخته زری شده بود و بی اعتناییهای زری ،شیفتگی اورا بیشتر وبیشتر می کرد، وقتی زری به او گفت نمی خواهد بااوازدواج کند واو آن کسی نیست که می خواهد گفت:
" هرکاری می کنم تا به دستت بیارم" !
خسرو فکر می کرد زری برایش ناز می کند، چون او همیشه مورد توجه دختران دور وبرش بود به خصوص دخترهای دانشکده ای که درآن درس میخواند. پسر خوش تیپ،خوش لباس وپولدار، با آن ماشین لامبورگینی نقره ای رنگ آخرین مدلش ، دل هر دختری را میبرد.برایش قابل تصور نبود که زری اورا نمی خواهد! خود را به آب وآتش زدوحتی پدر ومادرش انسیه خانم را تهدید به خودکشی کرد،تا راضی شدند بیایند خواستگاری، وارباب حبیب مجبور شد برای حفظ آبروی خودش پیش اطرافیان، آن خانه را که دراجاره اکبرآقا بود برایشان بخردو وسایل زندگیشان را نو نوار کند!
هرچه زری التماس می کرد که نمی خواهد باخسرو ازدواج کند، انگار همه ذوق مرگ شده وگوششان کرشده بود حتی فخری خانم می گفت : مادر لگد به بختت نزن
توخوابم نمی دیدیم که تو عروس این خونواده بشی.
!برادرهایش که بادمشان گردو می شکستند!سه تایشان که ازدواج کرده وهرکدام یکی دو بچه داشتند، به اعتبار ارباب در میدان رونقی به کسب وکارشان داده بودند ومحسن هم که کوچکترینشان بود ، به عنوان راننده ووردست پدردر مغازه میوه فروشی میدان که ارباب برایشان والبته به اسم خودش خرید، کار می کرد. ارباب حبیب همه این کارها را کرد تا آنها صاحب کسب وکار و‌شغل آبرومندانه ای شوند واو درمقابل فامیل ودوست وآشنا به خاطر شغل اکبر آقا و پسرهایش که فروشنده دوره گرد بودند ، خجالت زده نشود.
زری بیچاره ، همه اینها رادید و زبانش بسته شد، سکوت کرد و حرفی نزد ،گریه ها ومخالفتهایش هیچ فایده ای نداشت، ‌حتی جرئت نکرد بگوید دل درگرو مهر کاظم پسر عمه اش دارد، آن جوان سربه زیر محجوب که دبیر زبان انگلیسی شهریار بود. در واقع خود کاظم هم که زری را خیلی دوست داشت به فکرش خطور نمی کرد این محبت دوطرفه باشد، فخری طوری با آنها رفتار کرده بود که انگار اورالایق زری نمی بیند.
  تا تمام شدن درسش که تنها شرط زری بود، نامزد ماندند و بلا خره بعد از ین که مدرک لیسانس در رشته روزنامه نگاری را با معدل بالا گرفت . خسرو قول داد که بعد ازدواجشان او می تواند شغل دلخواهش را داشته باشد، وحتی کمک کند دریکی از نشریات معتبر ،به عنوان روزنامه نگار استخدام شود.
بساط عروسی راه افتاد. برای شب عروسیشان ، خسرو از فروشگاه های معروف تهران لباس خریدو برایشان فرستاد تا پدرومادرش در مقابل مهمانان سطح بالایشان شرمنده نشوند.
ماشین بالاخره رسیدجلودر بیمارستان، و فخری با آن حال وروزش تا به ایستگاه پرستاری برسد ، توی راه رو می دوید ومحسن هم پشت سرش.
وقتی رسید بالای سرزری ، دید دختر زیبایش با رنگ پریده ،وچشمهای گود رفته که حلقه تیره ای دور آن بود، سرم به دست ، بیحال وبا چشم بسته روی تخت افتاده، موهای خرمایی روشنش روی بالش ولو بود و آنقدر پژمرده وتکیده به نظر می رسید که فخری ومحسن باهم به گریه افتادند، وفخری در حالی که موهای زری را نوازش می کرد، با همان صدای گریه آلودش گفت:
  طفل معصوم من، دخترک نازنین من ، چه به روزت اومده عزیزمادر، الهی فخری بمیره! الهی مادرت کور بشه نبینه تو با این حال افتادی روتخت بیمارستان!
از خسرو خبری نبود، پرستار که آمد وآمپولی در سرم خالی کرد، گفت تا عصر مرخص میشود ومی توانند اورا ببرند.
 طرفهای عصر خسرو پیدایش شد. بی اعتنا به فخری ومحسن،به زری که تازه چشمهایش را باز کرده بود گفت حساب بیمارستان را پرداخته و آمذه است اورا به خانه ببرد.
زری، با صدایی که انگار از ته چاه در می آید به او گفت:" نمی خوام با تو برگردم خونه خسرو! میرم خونه پیش مادرم، میخوام یه مدت اونجا بمونم ، خواهش می کنم
  خواهش می کنم حالا برو، بعدا حرف می زنیم،" .ورویش را از او برگرداند، چیزی درصدایش بود که دل فخری را لرزاند وخسروهم دیگر چیزی نگفت، سرش را انداخت پایین ورفت.
زری را محسن روی دستهایش تا پای ماشین برد، و فخری ۰هم پشت وانت سوار شد .
درتمام طول یک هفته ، زری درهمان اتاقک روی تخت دراز کشیده بود وبا هیچ کس حرفی نمیزد، سینی غذایش راهم فخری تقریبا دست نخورده بر میگرداند توی آشپز خانه وهربار بی صدا به حال دخترش اشک می ریخت.خسرو می آمد پشت درو التماس می کرد که برگردد خانه، اما زری حتی جوابش هم نمی دادو درر را به رویش باز نمی کرد.
فخری نمی دانست، چه اتفاقی افتاده که زری برای دومین باربچه اش را سقط کرده ،واین بار تا دم مرگ رفته وبرگشته بود.
خودش هیچ نمی گفت ،درین سه سالی که از ازدواج آنها می گذشت، فخری حتی یک دل سیر دخترش را ندیده وپای حرفش ننشسته بود، هربار فقط تلفنی حرف می زدند وزری می گفت حالش خوب ست، همین!
 یک هفته بعد ازدواجشان که زری و اکبر آقا برای دیدن رفتند به آپارتمان لوکسشان در نیاوران ،خسرو با صراحت گفت: لطفا ازین به بعد با هماهنگی قبلی تشریف بیارین! واین هماهنگی هیچ وقت صورت نگرفت.
ارتباط زری با زندگی گذشته اش ، به کلی قطع شد، حتی اجازه ندادند به شغلی که آنقدر دوست داشت وبرایش درس خوانده وزحمت کشیده بود بپردازد. عملا خانه نشین شد، مثل پرنده ای که درقفس گرفتار شود وهربار درجواب التماسهایش ،خسرو می گفت :
عزیزم،توخیلی خوشگلی، این اجتماع هم خیلی فاسد، نمیخوام ناموسم درمعرض نگاه های حریص وبیمارقراربگیره، نمیخوام کسی چشم طمع به تو داشته باشه، من غیرت دارم ، می فهمی؟ نمی فرستمت وسط یه مشت هرزه چشم ناپاک که درسته قورتت بدن! تمام!
وزری که تازه به بد بینی بیش از اندازه خسرو وحساسیتش نسبت به خودش پی برده بود ، اجبارا تن به تسلیم داد .
 فخری هیچ وقت ندانست که درآن زندگی اشرافی، چه بر دخترش می گذرد وچه چیزهایی راتجربه می کند .
سرانجام، بعد از گذشت ده روز، یک روز راننده ارباب با ماشین ارباب آمد دنبال زری. وخیلی محترمانه گفت که آمده زری راببرد! وبرای همه شان بهترست که باپای خودش وبدون دردسر برگردد سر خانه و زندگیش.
وزری ، بازهم بدون هیچ مقاومتی رفت، فقط موقعی که سوارماشین می شد برگشت و نگاهی عمیق به فخری واکبرآقا که باچشم اشکبار جلو درایستاده بودند انداخت.،فخری که دخترش را می شناخت، از آنچه درنگاهش دید دچار وحشت شد. وگریه کنان برگشت داخل خانه.
هنوز یک هفته نگذشته بود که دریک غروب پنج شنبه اواخر تابستان،محسن که از نانوایی بر می گشت، دید ماشین خسرو دامادشان جلو خانه توقف کردو خواهرش از ماشین پیاده شد ، درعقب را باز کرد وچمدان کوچکی را برداشت ،دررا که بست، ماشین به سرعت ازجاکنده شد ورفت.
آن شب، زری به پدرومادرش گفت که با خسرو برای طلاق توافق کرده ، ودرجواب سئوالات ونگاه های متعجب پدرومادرش ، برای اولین بار بالحنی محکم، شجاعانه ومصمم گفت که :
دیگه تسلیم بودن وتوسری خوردن بسه، سه سال تحمل کردم ، سکوت کردم، هرکاری ازم ساخته بود انجام دادم،
اما فقط خودم ضربه خوردم وکوچیک شدم، دیگه بسه!
طلاق می گیرم! واگه بخوان دوباره مانعم بشن وسنگ جلو پام بندازن واون آبروی لعنتیشونو بهانه کنن ! اونوقت منم کاری میکنم که همون آبرویی که این همه ازش می ترسن! بربادفنا بره! مدرکم به اندازه کافی دارم!
مامان یادت نیست همون موقع که خسرو بچه بود چقدر منو اذیت می کرد؟ میومد مثلا بامن بازی کنه! اما به اندک بهانه منو می زد بعد که گریه می کردم پشیمون می شد! اون موقع به حساب بچگیامون میذاشتین! اما خسرو مریض بود مامان! یه مریضی روحی که کسی نمی فهمید،پدرومادرشم باور نمی کنن او مریضه.
وسواس فکری داره، بهم پیله می کرد وکافی بود یک کلمه جوابش بدم ، اون وقت منو می گرفت زیر مشت ولگد،دوبار بچمو زیر کتکهای او سقط کردم، به من شک داشت، همش فکر می کرد بهش خیانت می کنم.
اونقدرتواین مدت تحقیر شدم وتوهین شنیدم که داشت باورم می شد همونیم که اون میگه،به زور بردمش پیش روان پزشک،جای تشکر کلی بد وبیراه نثارم شد، داروهاشو نخورد،زیر بارحرفهای دکترنرفت، ازهمه مدارک پزشکیش کپی گرفتم ،خدا خیر راننده شون بده دادم به او واسه یکی از دوستای دوران دانشگاهم پست کرد، به خسرو گفتم اگه طلاقم نده، شکایت می کنم واین مدارکو تودادگاه به قاضی نشون میدم، اونم ازترسش قبول کرد. بالاخره راحت میشم،
 ازین به بعد اونجور که دوست دارم زندگی می کنم ،آزاد وبدون تحقیر، بدون شکنجه وآزار،مثل یک آدم.
به خودم ظلم کردم، خیلی، ولی تموم شد، تموم شد.
پایان

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
حانی
Iran, Islamic Republic of
۱۵:۰۶ - ۱۴۰۰/۰۳/۰۲
۰
۰
داستان کبوتر با کبوتر خیلی عالی بود
ممنون