عفت شبان ازاد
  • کد خبر: ۵۶۵
  • | تعداد بازدید: ۲۶۸۱
  • ۰۳ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۲۹

حاج عبد الجلیل وپسرش اسماعیل  پایشان از در اندرونی به دالان نرسیده بود که صدای عق زدنهای خیریه دختر امت الله خدمتکار خانه شان از سرچاه به گوششان خوردوحاجی  از همانجا صدا بلند کرد:
امت !این دختر چشه چندروزه همش قی میکنه؟
وپدروپسر بدون این که منتظر جواب بمانند از دردالان بیرون رفتند.
خیریه دختر پانزده ساله وکرولال امت الله خدمتکار منزل حاجی که امت  صدایش می کردند ، چند روز بود هرچه می خورد بر میگرداند،چشمهایش گود رفته وبی حال ورمق افتاده بود گوشه اتاقی که درآن خانه دراختیارشان بود،شش سالش بود که  پدرغواصش را که روی جهاز سُمبوک حاجی صید مروارید می کرد، هنگام   جدا کردن محار لب سیاه از تخته سنگهای زیر آب ،چندکوسه سفید غافلگیر کردند وتا به خودش بجنبد،طعمه کوسه ها شد وجسدش هم به خشکی نرسید.وبعد از این اتفاق  امت ودخترش ساکن خانه حاجی شدند.
واین دختر کرولال  در خانه حاجی قد کشید ورشد کرد وشکفت  و شد مونس مکیه که دخترهایش بعد ازدواج ساکن شیخ نشینهای خلیج شدند وهمسر تنها پسرش اسماعیل هم با او نمی ساخت.
امت زیر بغل خیریه را گرفته بود وبه اتاقشان می برد که مکیه عصا به دست از سه دری بیرون آمد.
---امت !این زبون بسته چشه؟ چندروزه  همش قی میکنه! نکنه سردی چیزیش کرده!
--- نمیدونم بی بی! زنیون ونبات  بامور تلخ هم دادم ، اما خوب نشد!  !دیروز دیدم که مثل نبات مصری گل سرشور می جوید !یکدونه مهر جانمازم رو هم خورده!
زهرا زن اسماعیل که از اتاقش بیرون آمده بود برود سرچاه، تا این راشنید،خنده کنان گفت:
مگر ویار داره گل سرشور میخوره! ومکیه با شنیدن این حرف ابروها را درهم کشید:
---قباحت داره زن! چرا به این گنگ یتیم  بهتون می زنی! اگر قرار باشه تو این خونه کسی ویار کنه، اون تویی که آرزوشو ده ساله به دلمون گذاشتی ، این را که گفت بر گشت وعصا زنان رفت  سمت اتاقش.
زهرا ازین  طعنه مادرشوهر چنان برآشفت که دق دلش را سر امت خالی کرد:
ببر این تحفتو بتمرگونش وبرام قلیون چاق کن بیار اتاقم
هله یالله.
امت چیزی نگفت، همیشه  ترکشهای اختلافات عروس ومادرشوهر به او می خورد وتحمل می کرد، چون غیر از آن خانه جایی نداشت برود، خیریه را خواباند وخودش رفت آشپزخانه، داشت آتش منقل راهم میزد که صدای یالله ممد کندری را شنید ، بتوله اش را انداخت روی صورت،آستین کندوره اش را پایین کشید وآمد بیرون  .الله یارت ممد، امروز دوکندر اضافه بریز ،لباس شوری دارم.
ممد کندری سقا با لحن شوخ وکشدار گفت : "چشم  بی بی امت فرمون بده" ورفت سرچاه.
آنروز برامت خیلی سخت گذشت، استفراغ خیریه بند نمی آمد،هرچه می خورد بالا می آورد وبی حال وبی رمق می افتاد تو جا،  معده اش حتی دواهای خانگی را هم  تحمل نمیگرد، آخر طرفهای عصر عبایش را انداخت سرش و رفت خانه شیخ حسین حکیم که سر کتاب برای دختر بیچاره اش باز کند. ووقتی برگشت،یکراست رفت انباری وطبق  دستور شیخ  همه آن گیاهانی که شیخ گفته بود را از صندوق سیسُم درآورد ،هاون برنجی را برداشت وآمد نشست توی ساباط، همه آن ادویه ها را توی هاون کوبید وبا آردبیز بیختشان وروی آتش جوشاند و به خورد خیریه بینوا داد.
نصفه های شب بود که از صدای ناله های  خیریه ازخواب پرید،بلند شد نشست ،فتیله برساتی را بالا کشید  واز آنچه دید به وحشت افتاد ،دو بامبی کوبید توی سرش، وصدای فریادش اهل خانه را بیدار کرد وبه اتاق اوکشاند.
خیریه غرق خون بود، تشک وپتوولباسهایش خونی شده بود واز درد به خودش می پیچید افتاده بود روی خونریزی.
امت داشت سکته می کرد،  هی باخودش می گفت  چرا اینجوری شده آخه چرا؟ یک وقت می شد  ،یک ماه دوماه سر نمی شست، این بار هم گفتم مثل همیشه ست، ولی این همه خون که مال قاعدگی نمی شود ،دیگه خونی تو جسمش نمونده. یارب،یارب، خودت به خیر بگذرون .
مکیه اسماعیل رادرهمان موقع  شب فرستاد دنبال عواش ماما،وتا آمدن او خیریه بیچاره بیهوش  وغرق خون افتاده بود توی رختخواب.
معلوم نبود چه به روز دختر بدبخت آمده بود،وهمه داشتند به این فکر می کردند نکند   کسی بلایی سرش آورده، ولی این دختر  با آن حال وروزش  که پا ازدر خانه بیرون نمی گذاشت!
جان به لب شدند تا عواش آمد.
به زنها گفت که بروند بیرون !عبد الجلیل متفکر وپریشان توی ساباط قدم میزد واسماعیل نشسته بود روی پله های ساباط ، توی تاریکی شب که فقط چند برساتی به فضا نور می پاشید سایه  اهل خانه روی دیوار وستونهای ساباط  مثل اشباح  سرگردان در حرکت بود.
سرانجام عوّاش امت را صدا زد ونجوا کنان به او گفت:
 --- امت الله! اینی که مثل کلپوک میمونه رو می بینی؟ دوماهه ست امت! دخترت ازون دنیا برگشت! ولی کاش برنمی گشت! امت  بدبخت! وای به روز سیاهت  هم ولایتی! ازروزی زن اون خدا بیامرز شدی واز گِس اومدی اینجا ، ما دوتاهمزبون ومونس هم بودیم، این طفل بی زبون رو خودم  گرفتم! حال و روزتورو خوب میدونم ! گوش بده امت ! باید همه  چی همین جا تو همین اتاق  دفن  بشه  ! نباید به بیرون درز کنه  چاره دیگه نداری!  حالا زیر پای دخترتو عوض کن ولباس تمیز بپوشونش !کانه ولا شی.. لا حول ولا قوه الا بالله!  .. این را گفت و مکیه را صدازد
 مکیه وزهرا باهم آمدند داخل!  وبا  نگاه پر از سئوالشان خیره شدند به دهان عواش!  او  چند تکه پارچه خونی را مچاله کرده وداد دست امت که بیندازد توی  پیت زباله!و روکرد به مکیه:
دختر بیچاره دوماه سر نشسته بود! این دوای شیخ حسین هرچی رو که جمع شده بود زیر دلش ، کند وریخت بیرون! ان شاءالله چند روز دیگه خوب میشه!فقط جگر بهش بدین!
وگفت که اسماعیل اورا برگرداند خانه اش!
امت  نمی توانست دردش را به کسی بگوید!داشت  خفه می شد، آرزوی مرگ  داشت، ولی کاری ازدستش بر نمی آمد،
با خودش فکر می کرد  دیگر ماندن توی این خراب شده به صلاح نیست،  برمی گردم، هرچند اونجا فامیل نزدیکی  برام نمونده،ولی همولایت خودمن، اونجا غریب نیستم،میدونم کار این اسماعیل بی وجدانه واز کجا معلوم دفعه اول وآخرش باشه!
می دونه این دختر حرف که نمی میزنه ازون   سالی هم که با کله از ساباط افتاد رو ساروجهای حیاط ، حواس درستی نداره!  چطور غیرتت قبول کرد نامرد چطور؟
حاجی عبد الجلیل  اما ...تا برگشتن اسماعیل مشغول قدم زدن بود! ودردل می گفت : یعنی عواش ماما نفهمیده ؟ یعنی متوجه نشده؟ مگه میشه نفهمه ! بروز نداده! نخواسته رسوایی باربیاره! هرچه بودکه به خیر گذشت!
باید صدقه بدم! رفع البلا شد اون هم چه بلایی !شکرت ای خدا!شکرت!

توضیحات:
بتوله: برقع
کندری: به سقاها که آب از برکه به خانه هامی بردند  کندری می گفتند
کَندَر وسیله آبرسانی
سر شستن :کنایه ازسیکل ماهانه زنان
محارلب سیاه  :نوعی صدف مرواریدبسیار مرغوب
سُمبوک: نوعی لنج  مخصوص صید صدف

کلپوک:مارمولک
گِس:نام قدیم جزیره کیش
سیسُم: نوعی چوب مرغوب که از  سِواحل وزنگبار می آمد وبرای درست کردن تختخواب، کمد،صندوق ومِجری استفاده میشد
اَمَت: به معنی کنیز وبرده ست
برساتی: چراغ فانوس
کانه ولا شی: گویی چیزی نشده
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
کمالی
Iran, Islamic Republic of
۰۸:۳۴ - ۱۴۰۰/۰۴/۰۳
۰
۰
سلام خانم شبان آزادعزیز
قصه صدقه رفع بلا رو خوندم داستان عمیقی بود منو یاد فیلم (هیس دختران فریاد نمی زنند) فقط یه نکته بود که لازم می دونم بگم من داستان رو یه دور خوندم خیلی کلمات رو متوجه معنیشون نمی شدم و نمی دونستم که ذیل قصه معنای واژه های محلی نوشته شده بنظرم بهتر بود روی کلمات سخت علامت *درج می شد تا خواننده در همون لحظه رجوع کنه به علامت * و به معنی پی ببره و داستان رو بهتر متوجه بشه .
کیهاندخت جعفری میناب
Iran, Islamic Republic of
۱۰:۰۳ - ۱۴۰۰/۰۴/۰۳
۰
۰
ساده و روان نوشتید با مفهومی واقع گرایانه