عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۵۲۷
  • | تعداد بازدید: ۶۶۰
  • ۲۶ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۳:۴۶
زخمهای پشت فتحیه التیام یافت، درین مدت حیدر مثل یک پرستاردلسوز،آنی ازو غافل نبودووقتی سرکار نمی رفت ،مثل پروانه
دورش میچرخید.
ننه نرگس هم الحق، هم هوای علی را داشت، هم حواسش به عروسش بود.
اما فتحیه،جور عجیبی ساکت وآرام شده بود، دیگر آن شور سرزندگی سابق را نداشت، توی خودش بود وحتی حوصله علی را
هم آنجور که باید نداشت.
ساعتها پسرش را می گرفت توی بغلش یک گوشه می نشست وبه گوشه ای خیره میشد.
تعطیلات نوروز بود، اما کمترکسی به دیدنشان می آمد،
همه مراعات حالش را می کردند.
با آن حال خمود وافسرده ، حواسش به نخل پیر باغچه بود که بی آب نماند. انگار که این نخل ،عضو خانواده است.
بالاخره تعطیلات تمام شد وفتحیه هم رفت سرکلاس، خیلی به شروع امتحانات ثلث سوم نمانده بود.
عصر یک روز پنج شنبه، حصیری توی ساباط فرش کرد،
منقل را آورد کنار دستش وبساط چای راه انداخت.
ننه نرگس هم قلیانی چاق کرد، وکمه اش رابرداشت وآورد توی ساباط، حیدرخانه بود وعلی را هم نشانده وتکیه اش داده بودند
به ستون، فتحیه چای ریخت، وقتی داشت استکان حیدر را می گذاشت جلوش ، گفت:
--حیدر، میخوام چیزی بگم! یعنی میخوام کاری بکنم!
وازالان میخوام تودرجریانش باشی!
--- خیره ننه علی،
---اول ازهمه بگم که تصمیم دارم سال دیگه مرخصی بدون حقوق بگیرم.
حیدر ازین حرف فتحیه جاخورد..
---چی؟مرخصی؟بی حقوق؟ این ازکجا دراومد فتحیه!
تواین اوضاع واحوال؟
---حیدر! میخوام برم دنبال مجوز مدرسه معلولها! دلم میخواد بچه هایی که مشکل جسمی یا ذهنی دارن، یه مدرسه برای
خودشون داشته باشن، اینجا چنین جایی نداریم،
خیلی هم لازمه، بچه هایی مثل علی کم نیستن.
----ولی فتحیه،تو تنهایی چطوری از پسش برمیایی؟
گفتنش آسونه! طاق به انگشت بستنه!
می دونی چقدر دوندگی داره؟ هی باید بین بندر ولنگه دررفت وآمد باشی ! نه نه نمی تونم همچه اجازه ای بدم!
---حیدر! من این کارو می کنم! یعنی باید بکنم!
لازمه! نمی خوام بچم که دوسال دیگه میره مدرسه، همه مسخرش کنن، بچه هارو که می شناسی .
خلاصه بخوای یا نخوای من دنبالشو می گیرم.
---فتحیه! چت شده ؟ تو که اینجورزنی نبودی، بالای حرف من حرف نمی زدی، چی تورو این جور عوض کرده! فکر علی
باش زن! این بچه...پرید وسط حرفش
--- به خاطر علیه! به خاطر پسرمه! به خاطر بچه هایی مثل اونه! میرم دنبال تاسیس مدرسه معلولین! زورخودمو می زنم !
حیدر تورو خدا…
اختلاف نظرشان به یک جروبحث همه روزه وسرانجام قهر منجر شد! فتحیه قهر کرد وشبها علی را برمیداشت وپیش ننه نرگس
می خوابید.
هوا کم کم گرم می شدو شبها توی ساباط می خوابیدند.
اواخر اردیبهشت بود. امتحانات ثلث سوم تمام ومدارس تعطیل شد.
فتحیه به حرفش عمل کرد.یکروز ،بدون این که به کسی چیزی بگوید، رفت اداره ودرخواست مرخصی بدون حقوقش را بعد از
تایید وامضای رییس به کارگزینی تحویل داد.
حیدرعصبانی شد! دعوا راه انداخت ! طوری که ننه نرگس مجبور به دخالت شد!
---جلوبچه مثه سگ وگربه به هم می پرین! چه خبرتونه!
زندگی به خودتون وما زهرمار کردین! ننه ! حیدر! نکنین! ازخرشیطون پیاده شین! حالا زنت این فکر افتاده تو کلش
شاید خدا به دلش انداخته ننه! توهم نه تو کارش نیار ننه!
بذار کاری که میگه بره دنبالش! شاید شد! به قول خودش وقتی این نخل بعد این همه سال تارونه بده! اونم میتونه کاری که می
خواد انجام بده! کار نشد نداره! من فردا میرم پیش شیخ حسین استخاره می گیرم ! اگه استخاره جواب داد دیگه تو هم نه نیار!من
هم به وسع خودم کمک می کنم،شلوارکمدوزی میکنم،ارنی خوص میزنم، نون می پزم،خدا بزرگه ننه، خدا بزرگه.
ووقتی ننه نرگس از قول شیخ حسین گفت که جواب استخاره خوب اومده، دهن حیدر بسته شد. گفت :حالا که دنبال این کاری
باشه، تاجایی که خودم بتونم همراهیت می کنم. فتحیه نمی دانست باید از کجا شروع کند،وبرای این کار وقتی برای پیگیری
مرخصی به اداره رفت،قبلش سری به اتاق رییس اداره رفت ودرباره مدرسه کودکان استثنایی معلول جسمی،حرکتی ازو پرس
وجوکرد.
وفهمید که این مدارس برحسب نیاز هر شهر ومنطقه تاسیس میشود ،واعلام نیاز از شرایط اولیه است.
تعداد دانش آموز، داشتن معلمهای دوره دیده، ساختمان مناسب، وامکانات … از اتاق رییس که آمد بیرون،
مرتب زیر لب تکرار میکرد:ناامیدنشو فتحیه، ناامید نشو
میشه، درست میشه، مدرسه استثنایی دولتی اینجا باز میشه،
دنبالشو بگیر،
ودنبالش را گرفت، هر جا که میرفت،حیدر هم با استفاده از مرخصی سالانه ، علی به بغل پا به پایش ا ورا همراهی میکرد،
ومرخصی حیدر که تمام شد پدرش که بازنشسته شده بود ، همه کاری کرد، از پیدا کردن خانواده هایی که کودک معلول داشتند
تا پیدا کردن خیرین ، وحتی در یک دوره آموزش کودکان استثایی هم شرکت کرد.
خوش بختانه ،مدیر کل آموزش وپرورش منطقه که نزدیک باز نشستگیش بود ومی خواست از خودش نام نیکی باقی بگذارد
،همه تلاش وامکانات شغلیش را درتحقق آرزوی فتحیه به کار گرفت. ویکی از تجار خیر آن زمان هم یک ساختمان مناسب
به آموزش و پرورش اهدا کرد و…. مدرسه استثنایی کودکان معلول جسمی حرکتی که به پیشنهاد فتحیه اسمش را تارونه
گذاشتند افتتاح شد،
فتحیه هم شد مدیرش
****
توی ساباط ایستاده بود ودر حالی که یک دستش را روی شکم برآمده اش گذاشته بود، حیدر وعلی را نگاه میکرد.
عصر چارشنبه سوری بود،حیدر آتش درست کرده بود که
با علی شش ساله ازروی آتش بپرد ننه نرگس هم نشسته بود روی حصیر وقلیان می کشید،دلّه ١قهوه وچند تافنجان ویک ظرف
مسقطی هم گذاشته بودجلوش.
ناگهان صدای فتحیه درآمد علی...مواظب باش،
علی باچوب زیر بغلش داشت می رفت طرف باغچه


پایان


١- یک جور قوری فلزی بلند مخصوص قهوه عربی





ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
ایران
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۰۸ - ۱۳۹۹/۱۲/۲۸
۰
۰
عالی وخواندان ان ادمو به دنیای قدیم وبه ثمر نشادن اهداف خوب (خواستن توانستن است) میبره