محمدرضا روحانی
  • کد خبر: ۴۱۶
  • | تعداد بازدید: ۶۳۰
  • ۰۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۱:۵۳


برای اولین بار بود که مرخصی بهم نچسبید، همش خبرهای جوراجو، عطش دارم ببینم چه اتفاقی افتاده است.دژبان از چهار دیواری اش که چند کیسه شن او را از جاده جدا کرده بیرون می آید. می خواهم از او بپرسم ولی پشیمان می شوم، برگه مرخصی ام را به او نشان می دهم، او می گوید: "شاید جای واحدتان عوض شده باشد؟" از او که جدا می شوم، کمی جلوتر می ایستم، جمله دژبان تخم تردید را توی ذهنم کاشت، نگاهم را می چرخانم، در سمت چپم دشتی است که به ارتفاعات ابوقُریَب می رسد، رو به رویمدشت عباس، قبل از رفتن گروهان این سو مستقر بود، به سمت قبلی گروهان می روم، روی پنیرک های کنار جاده نرمه خاکی نشسته و رنگ سبزتازه رسته بهاری قبل از مرخصی را کدر کرده است، یک جیپ با سرعت از کنارم رد می شود، با آن برمی گردم شاید ردی از بچه های گروهان داشته باشد، اما اثری از آشنایی نیست. در دشت سمت چپ یک تانک سوخته است، تانک چیفتن خودمان است، پس واحد زرهی هم به کمک بچه ها آمده است، به جای قبلی گروهان نزدیک می شوم، باید از جاده به سمت گروهان بروم، کوله را روی دوشم جا به جا می کنم، نرمه بادی صورت عرق کرده ام را خنک می کند، چادرهای گروهان از دور پیدا می شود، قدم هایم را تندتر می کنم. به نخستین چادر که می رسم، تعجب می کنم، خلوت است و سکوتی مرگبار همه جا را فراگرفته است، می ایستم، برخلاف همیشه کسی دور و بر تانکر آب نیست، همه چادرها را از نظر می گذرانم، در خیلی از چادرها انگار کسی نیست، جاهد از چادرش بیرون می آید، قرار می گیرم، با قدم های بلند به سمتش می روم، هنوز به او نرسیده ام می پرسم: "چه شده جاهد!" و او مرا به درون چادرش دعوت می کند تا برایم شرح دهد:

"از کل گروهان هیچی نمونده،اونایی که مونده بودن هم فرستادن مرخصی تجدید قوایی کنند و برگردند، تنها خبر خوب آزادی ابوقریب است، منم اگر مرخصی نبودم معلوم نبود الان کجا بودم، می گن دشت عباس گور بچه های گروهان شده، ولی نه گورستان، هر کدام جایی، تعدادی هم گم شده اند." رو به جاهد می کنم و می گویم:"اینجا که کاری نیست بریم دشت عباس؟" تا حالا گروهان را اینقدر بی در و پیکر ندیده بودم، تانک سوخته از دور حس کامل ویرانی است، پنیرک های بهاری یک دست نیست، گله به گله شده، جایی کامل کنده شده، نمی دانم حس های دوگانه ای دارم، از سویی خوشحالم که نبودم و در گیر نشده ام، از سویی انگار بخشی از همسویی با دوستانم را از دست داده ام، جاهد می گوید:"نمی دانم یعنی چی گم شده اند؟" پاسخی ندارم، برای پیدا کردن پاسخ این پرسش حس می کنم باید برویم دشت عباس، کوله را گوشه چادر می گذارم به جاهد می گویم:" بریم." از چادر که بیرون می آئیم، محوطه گروهان سوت و کور است، به سوی دشت می رویم. نیمی از گنبد فیروزه ای امامزاده عباس فرو ریخته، روی جاده می ایستم، بادی از رو به رو می وزد، باد به لبه گوشهایم برخورد می کند، صدایی تولید می شود که در آن یک آوای انسانی گویی کلامی می گوید، رویم را به سمت دیگر می چرخانم،یک خانه گلی توی دشت رو به روی امامزاده در آن سوی جاده است که فقط کلوخه هایی از آن باقی ست و یک دیواره هست، که یک سوراخ بزرگ در آن وجود دارد، یک وانت سوخته از جاده خارج شده و نزدیک آرامگاه در حالتی نامتعادل ایستاده است، کامل سوخته است. هر بار که چهره ام رو به سوی باد گرفته می شود، آن آوای انسانی را می شنوم، دلم می خواهد می شد چشم هایم را ببندم و صحنه هایی که اینجا گذشته را ببینم، بی اختیار چشمانم را می بندمصداهایی می شنوم، تیر از کنارم زوره می کشد، تانک شلیک می کند، فاصله شلیک تا اصابت کوتاه است، صدای فرو افتادن، داد و فریاد و همهمه همه گوشم را پر می کند، دلم نمی خواهد چشمانم را باز کنم دستم را می برم و دست جاهد را می گیرم: صدای افسرجوان رامی شنوم که می گوید: "مهمات تمام کرده اند، اگر آن ماشین را بزنی کارشان تمام است." آرپی جی زن گلوله گذاری و شلیک می کند، گلوله چند متر عقب تر اصابت می کند، ولی زمان زیادی طول نمی کشد که تک تیراندازشان گردن اش را می زند، خون فوران می کند، انگار به صورتم می پاشد، ناگاه چشم باز می کنم. جاهد روبرویم ایستاده، کاملن نگران و ترسیده، روی زمین می نشینم و جاهد را هم می نشانم. دست به صورتم می کشم، خیس است.

"چت شد سهراب؟"

بهت زده ام، نمی دانم چه بود، نمی دانم به او چه بگویم، گلویم خشک شده، قمقمه ها را نیاورده ایم، جاهد می گوید: "برم آب بیارم؟" حس می کنم اینجا اتفاق هایی خاص افتاده است، بلند می شوم، چند ساقه پنیرک را می چینم و می جوم، کمی گلویم تازه می شود، دست جاهد را می گیرم و راه می افتم. در کناره جاده راه می رویم، جاده بلند تر از زمین است، ناگاه متوجه یک جابه جایی خاک می شوم، خاک کهنه و نو جا به جا شده است، به جاهد نشان می دهم، از جاده پایین می روم، بی اختیار شروع به کندن می کنم، جاهد می گوید:" بروم بیلچه و آب بیارم." من بی تابانه شرو ع به کندن می کنم، نخست دستم به فلزی سرد می خورد، بی اختیار دستم را می کشم دسته عینک است. آن را بیرون می کشم، تمیزش می کنم، عینک است، دلم هری می ریزد. کمی خودم را عقب می کشم. عینک حسن است. با احتیاط ولی سریع به کندن خاک ادامه می دهم، یعنی زنده به گورش کرده اند؟به کندن ادامه می دهم، می خواهم نگذارم تنش سرد شود، خاک کنده شده پایم را پوشانده، جاهد بدو می آید، عینک حسن را به او نشان می دهم. او هم عینک را می شناسد: "حسن مرانلو!"جاهد با بیلچه شروع به کندن می کند، ومن با دست ادامه می دهم. خاک تازه و خیس است، ناگاه دستی بیرون می آید، خود را عقب می کشم. وقت را نباید از دست بدهیم، بی اختیار صدا می زنم: "حسن!" دستش را می گیرم، سرد است. خودم را عقب می کشم، جاهد دستش را می کشد، کم کم تن هم بیرون می آید، دستش سرد است، اما نمی دانم چرا حس می کنم باید عجله کنیم شاید زنده باشد، با سرعت هر چه بیشتر خاک را کنار می زنیم. تن او را کامل بیرون می کشیم برهنه و خونی و سرد، اما پیکرش سالم است، بدون گندیدگی، بی اختیار نبضش را می گیرم، نبض ندارد. عقب می کشم. دیگر تاب ادامه دادن ندارم. حسن با پلک بسته بدون عینک نگاهم می کند. تنم سرد می شود. پشتم را به خاک کهنه دیواره ی جاده می چسبانم، دلم می خواهد تن سرد حسن را به آغوش بکشم، گرمش کنم...سردم می شود... صداهایی در هم و مبهم همه سرم را پر می کند...

بازنویسی 26 دی ماه 96 .تهران

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
ندا
Iran, Islamic Republic of
۱۷:۱۶ - ۱۳۹۹/۰۵/۰۲
۰
۰