من با او چه کردم؟ سال ها انتظار این لحظه را کشیده بودم و حالا که پیش آمده،... با چه شوری حرف می زد، سر قرار که حاضر نشدم رفته به دل دار و درخت که توی ذهنش هم از من گله نکرده باشه، عاشق شده، عاشق مونده،... نه!... عاشق تر شده، این سال ها هم به من فکر می کرده؟یا از دیروز که قرار شده همدیگرو ببینیم، مرا دوره کرده؟ من توی این سال ها چند بار دوره اش کردم؟ چند بار خودم را با او، بی او، دوره کردم. چند بار اشک ریختم، چند بار مچاله شدم، چند بار خودم رو دوباره بازسازی کردم، سرپا نگه داشتم. باید دوباره خودم رو جمع و جور کنم، برم دست و رو بشویم، نمی دانم چه قدر طول می کشد، که خود را رو به روی آینه می بینم. سفیدی چشمانم قرمز شده، آبی به سر و رو می زنم. چند قطره به آینه می پاشد، شره می کند، روی تصویرم در آینه، همیشه این پف بالای چشمام رو دوست داشت، هنوز آن پف هست، سایه کشیدن گوشه های چشمم رو به بالا رو دوست داشت، سال هاست دیگر سایه را رو به بالا نمی کشم، که یادش نیفتم اما با همین نکشیدن نیزیادش افتاده ام، چه قدر توی این سال ها عوض شده ام؟ بیرون می آیم، آلبوم اون سال ها، توی کمد کنار لوازم آرایش است. یک آلبوم که خیلی عکسا رو زیر عکسای دیگه قایم کرده ام. آلبوم رو درمی آرم، عکس کنار زاینده رود، زیر عکس دسته جمعی دانشکده، آن را بیرون می کشم، دو تا عکس گرفته بودیم. یکی داداش گرفت، و یکی کیان، عکسی که اون گرفت اومد پشت سرم، نفسش رو می تونستم حس کنم، بوی اودکلنش رو هنوز زیر دماغم حس می کنم، جای کوسن رو کمی عوض می کنم، کمی راحت تر می نشینم، عکس را کمی دورتر می گیرم، میترا، هرمز، دلم می خواد یک بار دیگه بریم روی همان نیمکت بنشینیم. کنار زنده رود، او به زاینده رود می گفت. دوربین رو بکاریم، و کنار هم بنشینیم،یک عکس دونفره بگیریم، حالا که شغلش هم عکاسی شده. بگذار به تو بگویم، بی حضور تو، تا حضور را چه بدانیم. وقتی برنگشتی آخرین نگاه را به من بیاندازی فکر نکردی داری با من چه می کنی؟ من آن روز از زرهی هزار کوچه نرفته را پیاده رفتم، هزار حرف نامربوط در راه شنیدم، به جای پیچیدن به راست بعد از پادگان زرهی به چپ پیچیدم و خود را در خیابان عفیف آباد یافتم. مقصد را گم کرده بودم، رفتن برای مهم بود، و کلنجار ذهنی که از این به بعد به مامان جون چه بگویم، من برای بودن با تو هزار بار، هزار جور با او جنگیده بودم. و تو پشت مرا خالی کردی. بی پناه شده بودم. تو مرا به وادی سرگردانی کشیدی کیان! حق من این نبود. وقتی میترا را دیدم با شوق ولی پنهان از تو پرسیدم. او نشانی دفتر کارت را هم داد. وقتی شماره تلفن از من گرفت، سرشار از حس های متناقض شدم. درد و درمان، عشق له شده، تن له شده، جان فرسوده و پیر، و امیدی شاید بتوانم فریادهایم را سرت بزنم، اما وقتی میترا زنگ زد و قرار گذاشت شاد شدم شوق دوباره دیدنت، و هرچه زمان دیدار نزدیک شد، دیدم پای آمدنم نیست، پاهایم را بریده بودی. این هفت سال، برای من هزار سال گذشت. نمی دانستم در این دیدار با تو چه کنم؟ آن قدر دلم برایت تنگ شده بود، که دوست داشتم در آغوشت محو شوم، و آن قدر خشم که می خواستم خورد و خاکشیرت کنم، زمان مثل خوره روحم را جویده بود، در دیوار خانه بر سرم رمبید، و باز بیرون آمدم، از زمان تلفن میترا تا ساعت پنج عصر صد بار خودم را دوره کردم، وقتی زمان گذشت، فکر کردم توحالا چه می کنی تلفن که زدی، صدایت شوق و ذوقی داشت. و سکوتت کر کننده بود. چرا گذاشتی زمان به ما شبیخون بزند؟
عکس رو می گذارم گوشه آینه، بالا، یک لحظه را ثابت کرده، یخ زده و منجمد شده، اما برای من اصلن ثابت نیست، با هر بار دیدنش از کاشتن سه پایه تا دویدن و شنیدن صدای شاتر، تا بعدش که دلم نمی خواست، دستم را از روی لبه ی نیمکت بردارم، و تا امروز که بعد از سال های دور و دراز دوباره فکر کردم می بینمت، زمان کش آمده، آن فقط یک عکس نیست،یک لحظه از زندگی است، که اگر هم خود عکس نباشد، در بخشی از وجودم هست. دلم برایش تنگ شده، دوست دارم صدایت بزنم، و تو برگردی، و نگاهم کنی، و آن سایهی بالای مژه هایت کمی رو به بالا باشد، که آن قوس با پف نازک پشت چشم هایت را بیشتر نشان بدهد، نامت را صدا می زنم، خوش آهنگ ترین کلام روی زمین.
"رها!"
"منو صدا زد؟"
به سمت صدا برمی گردم.
"کیان منو صدا زد."
صدای اون تو گوشم پیچید... میترا را که دیدم نمی دانستم باید چه بگویم؟ آیا حال تو را بپرسم یا نه؟ ولی او کار را برایم راحت کرد کمی از تو گفت. از کارت و محل کارت و قتی شماره تلفنم را گرفت و شماره تلفنش را داد. نمی دانم چه حالی شدم. یک حال عجیب. نمی دانستم باید خوشحال باشم یا نه؟ یک بیقراری. یک انتظار هجوم افکار و و تصاویر در هم و برهم و این ادامه داشت تا وقتی که زنگ زد و خواست با تو قرار بگذارم. وقتی زمان دیدار را گفت مانده بودم پذیرفتم، و پرسش ذهنی ام چرا خودش زنگ نزد؟ اما وقتی دیدم قرار است عصر آن روز ببینمت، هر لحظه اش جوری شدم. چیزی بین باور دیدن و ناباوری. حس کردم گذشته نگذشته، انگار رد آن روی تنم، دستم، پایم، صورتم، جانم، ردی سنگین گذر گذاشته است. ردی عمیق به جامانده است. نخستین پرسشم این بود: "تو با من چه کردی کیان؟" گاه دلم می خواهد بگویم هرگز نمی بخشمت. حلالت نمی کنم. اما نمی توانم بگویم، وقتی تاکسی از پل فرح سرازیر شد و تو آرام دستم را گرفتی، موجی گرم و مرتعش از انگشتانم گذشت، از دستانم بالا رفت، ، بعد با قلبم به همه سلول هایم دوید، در همه تنم نشست. به سرم رسید. و سرم داغ شد، همه این ها در چند دم و لحظه بود، برای مدت کوتاهی پلک بالایم را روی پلک پایین فشردم تا تصویری نبینم و بتوانم آن حس را عمیق تر درک کنم. در همین دم بود، که انگار چیزی در سرم می تراوید، چیزی که انگار آن لحظه را می خواست در همه سلول هایم بنشاند، و نشاند. و تو در گوشم چیزی گفتی و من آن کلام را فراموش کرده ام اما گرمای نفست روی قوس لاله گوش و گردنم هنوز حس می کنم و یک بوی مردانه، در مشامم پیچید، و انگار چیزی در من رویید، ریشه دواند. چیزی که ما را به هم وصل کرده است. در این هفت سال که نبودی این حس با من بوده و مرا به تو پیوند داده است. برای همین وقتی پلک باز کردم و به چهارراه آریا رسیده بودیم، و تاکسی نرم ترمز زد و پشت چراغ قرمز ایستاد و با فشار ترمز کمی به جلو سریدم تو دستم را فشردی تا مرا نگه داری حس کردم می توانم به تو تکیه کنم. از همان لحظه دلم می خواست می توانستم در آغوشت بکشم و آرام بگیرم. در دستانت چه سحر و جادویی بود کیان؟ تو با دستانت با من چه کردی؟ که چند سال بعد وقتی گفتی بهتر است دیگر هم دیگر را نبینیم، من این کلمات را نمی شنیدم، گوش هایم با این کلمات بیگانه بود، حتا وقتی با دوچرخه از کنارم گذشتی و برنگشتی به من نگاه کنی، من باور نمی کردم، با خود می گفتم این تو نیستی، کیان من در آن لحظه مانده بودم. در سحر و گرمای آن دستان مانده بودم. واژه ها در بین آن چه بین دستان ما گذشت گم شدند، ذوب شدند. گذشته گذشته نیست الان است. همین لحظه است. آن روز فرداست. پس فرداست. پسین فرداست. وقتی نبودی، بودی.
این ها از جنس واژه نیستند که واژه ها حجم دارند، جا می گیرند، دیده می شوند، برای آن چه می فهمم، حس کرده ام باید چیزی از جنس دیگری بود. باید پلک هایت را ببندی تا بتوانی این ها را روی پوستت حس کنی. با سر انگشتانت به پوست کشیده شب بکشی. آب جوش آمده، کتری سوت می کشد بلند می شوم، دو فنجان چای می ریزم در سینی بلور می آورم یکی را برای تو می گذارم و دیگری را جلو دست خودم، سینی را برمی گردانم و روی لبه پیشخان می گذارم. بر می گردم. روی مبل یله می شوم سست و سیال، سرم را به پشتی آن تکیه می دهم، و باز پلک هایم را می بندم، ذهن هم سیال است. زمان برایش انگار کشک است. به آن روز سفر می کنم. وقتی از من خواستی به اتاقت در گوشه حیاط خانه ای که در خیابان شهناز بود برویم تا آلبوم عکس هایت را نشانم دهی. با هم همقدم شدیم، جلو در اتاق تو ایستادی و من جلوتر از تو وارد اتاقت شدم. آن جا یک اتاق نبود، چیزی سیال در آن فضا موج می زد. من کنار تخت یک نفره ات نشستم و تو آلبوم را آوردی و عکس ها را نشانم دادی ولی من عکس ها را نمی دیدم، نیرویی از درون تو بیرون می آمد، هیچ کدام از واژه هایی که گفتی را بیاد نمی آورم، اما آن موج که از درونت بیرون میزد و همه تنم را در خود می گرفت را هنوز حس می کنم. حالا که باز پلک هایم را بسته ام می توانم آن موج را حس کنم برای همین آن روز نتوانستم خیلی تاب بیاورم و به بهانه ای از اتاق بیرون رفتم، یادت هست؟ از همان روز من عاشقت شدم. اما تو چه بیرحم بودی وقتی بدون نگریستن به من از کنارم گذشتی. چشم باز می کنم، چای را تلخ می نوشم. چشم به پنجره بسته می دوزم و پرده سفید جمع شده مرا به سیاهی پشت پنجره دعوت می کند. چشم به سیاهی می سایم. در سیاهی شناور می شوم.
آن روز که از کنارم آن گونه گذشتی، همه هدیه ها و آن چه رنگ و بوی تو را داشت جمع کردم و در کوله ای که با هم به کوه می رفتیم گذاشتم و آن را پنهان کردم، اما خود آن کوله هم مثل بار سنگینی شد، از آن روز باید در اتاقم را قفل می کردم که مامان جون روزی آن ها را پیدا نکند، اما اتاقم قفل نداشت، به او تا مدتی چیزی نگفتم، گرچه او همان روز فهمیده بود. آن روز سخت ترین روز زندگی ام بود، باید چیزی را پنهان می کردم که پنهان کردنش سخت بود خیلی سخت بود، چه گونه می شود عشق را پنهان کرد، معشوق را می شود پنهان کرد. اما عشق را نمی شود پنهان کرد، و آن روز من باید خودم را پنهان می کردم، دوست داشتم می شد هیچ کس را نبینم، اما جایی را نداشتم، چه قدر در خیابان ها چرخیدم، اما بیشتر از آن نمی شد، دنبال جایی می گشتم که برای کسی نخواهم توضیح دهم. به دوستم آسیه فکر کردم، اما به هر کس نزدیک تر بودم دیدارش سخت تر بود. من هنوز برای خودم توضیحی نداشتم. تو زبانم را بسته بودی و زبان دیگران را بر روی من گشاده بودی. به خانه رسیدم. نمی توانستم زنگ در را بزنم، دلم می خواست آن سوی در می بودم. مثل آن روز که تو زنگ زدی و من در را گشودم. نخستین دیدارمان بود. ولی من عکس هایت را دیده بودم، از لابلای حرف های میترا تو را می شناختم و نگاه تو که در آن دیدار چه رمنده بود و من چه شیطنت هایی کردم. کاش زمان را می شد منجمد کرد، اگر می شد من زمان را آن جا منجمد می کردم.
زمستان 98
#کرونا را شکست می دهیم