عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۴۴۸
  • | تعداد بازدید: ۸۸۸
  • ۲۳ مرداد ۱۳۹۹ - ۲۳:۰۹

گروه ادبستان مروارید مهر با همکاری عفت شبان آزاد داستان#خالو - را تقدیم می دارد:

خالو رجبو همه ی اهالی اون شهر کوچک بندری ميشناختن. پيرمرد آرام و بی آزاری که هميشه
توی درگاهی يکی از مغازه های راسته ی بازار کوچک، بساط خرده فروشيش پهن بود. ميگو
خشک، پودر مهياوه، تمر پاکتی و ازين خرت و پرتا ميفروخت. گاهی هم ظرفای پلاستيک
کوچک درداری که توشون ماست ميبست، از شير يه جفت بز نر و ماده ای که غير از خودش
تنها موجودات زنده ی اون خونه ی محقر قديمی بودن.
خونه ای که هنوز چندلها و حصير سقفش سر جاشون بود. دو تا اتاق و يک ساباط کوچک که
با سه تا پله به حياط ساروجی ميرسيد، که تنها يک نخل پير توی مثلا باغچه ی وسط حياطش
دستاش رو به آسمون بلند کرده بود، و روزا خالو رجب بزها رو به تنه ی اون ميبست و جلوشون
نون خشک و کاه و علف ميريخت. فصل گرما هم گاهی پوست خربزه وهندونه براشون ميذاشت.
مستراح تو زاويه ی ديوار انتهای حياط و نزديک در چوبی و قديمی پر از گُ ل ميخ خونه قرار
داشت. و اونطرف، درست رو به روی مستراح، سرچاه و يه چارديواری کنارش، که روزگاری
آشپزخونه بود. بعد از فوت بی بی خديجه همسرش بلا استفاده و متروک افتاده بود. بعد از بی
بی خديجه، ديگه کسی نبود که اجاق سنگی گوشه ی آشپزخونه رو با گيروندن هيزمهايی که
هميشه نبش حياط تلنبار بود راه بندازه، و از تو قابلمه هايی که پشتشون از دوده سياه شده بود،
با کمترين مواد غذايی، غداهايی بيرون بياره که بوی خوش و مزه ی لذيذ اون زير دندون همه
بمونه. با اينکه اوضاع ماليشون چندان رو به راه نبود، هميشه ی خدا بی بی سهم در و همسايه
رو هم فراموش نميکرد، خصوصا اگر ميفهميد خانمی توی محلشون ويار داره يا تازه عروسه
يا به تازگی زايمان کرده، خودش سر ظهر بشقاب يا کاسه ای پرميکرد و دم خونشون تحويل
ميداد.
بهش ميگفتن بی بی چون سيده اولاد پيغمبر بود. او با خالو دختر خاله پسر خاله بودن که از
بچگی مادراشون اونا رو به اسم هم کردن، و همينکه از آب و گل در اومدن، و خالو تونست
روپای خودش بايسته، دست به دستشون دادن. و اين زن و شوهر هيچوقت خدا اسم کوچک همو
صدا نميزدن. بی بی دُت خا لَه (دختر خاله) بود و خالو پُس خا لَه (پسر خاله)، اما همه ی اهالی
ميدونستن که هر کدوم دنيايی از عشق و محبتو با همين لحن صدا کردن همديگه، نثار هم ميکنن.
خالو بلند قد و توپر باهيکلی ورزيده و سفيد رو بود که به خاطر کار کردن روی جهاز های
بادی، تو سالهای جوونيش، آفتاب سوخته شده بود. ته ريشی جوگندمی، و ابروهای پرپشت
خاکستری، و چشمهايی درشت، و بينی عقابی که با صورت پهن و سبيلهای خاکستری بلندش
هارمونی داشت. و غتره ی (روسری مردانه ی عربی) سفيدی که هميشه خدا دور سرش ميبست،
و دشداشه ای به همين رنگ که تنها تن پوشی بود که درين سالها مردم بر تن او ديده بودن.
اما بی بی، کوتاه قامت، و بفهمی نفهمی تپل بود، با کندوره های گلدار و خوشرنگش که خودش
ميدوخت، و ليسی سفيد گلدار، و شلوارهای حاشيه ای که هميشه باکندوره هايش ست ميکرد، و
پارچه هايش را از زيور، پارچه فروش دوره گرد ميخريد، که با بقچه بزرگ پر از طاقه های
پا رچه روی سرش، هر از گاهی کوبه ی سنگين در خونه رو به صدا در ميآورد، و تو ساباط
بساطشو پهن ميکرد تا بی بی پارچه ی دلخواهشو انتخاب کنه.
تا زمانيکه خالو رجب رو دريا بود وضع بدی نداشتن و دستشون به دهنشون ميرسيد. اما
زمانيکه بی بی دوقلوها رو باردار شد و حالش مساعد تنها موندن نبود، خالو که دلواپس وضعيت
بی بی بود، پياده شد تا درمدت بارداری تا زايمان کنار بی بی باشه. و همين شد که ديگه کار
دريا رو کلا بوسيد و کنار گذاشت.
بچه ها که به دنيا اومدن، زندگی سخت شد. تر و خشک کردن و تيمار يک جفت بچه آسون
نبود. خصوصا که مادرای بی بی و خالو با فاصله کمی از هم فوت کرده بودن، و پدر خالو تو
بچگی او از دنيا رفته بود. اما پدر بی بی همان بدو تولدش، برای کار رفت کويت اما ديگه
برنگشت، و همونجا واسه خودش يه زندگی جديد راه انداخته و بچه دار شده بود، خواهر و
برادرهايی که بی بی هرگز اونا رونديده بود و نميشناخت. اما چند سال بعد، دوقلوهاش، حسن
وحسين، بعد از تمام کردن کلاس نهم، به اميد زندگی بهتر، راهی کويت شدن، تا پيش بابا بزرگ
و داييها و خاله های ناتنيشون بختشونو واسه يه زندگی بهتر امتحان کنن، و همونجاهم موندگار
شدن. هر از گاهی، دست مسافرايی که ميرفتن و ميومدن، يه خرت و پرتايی واسه پدر و مادر
و دو تا خواهرشون، که بعد از اونا به فاصله ٣ و ۴ سال دنيا اومدن، ميفرستادن. يه وقتايی هم
مقداری پول ميفرستادن، که بی بی واسه جهيزيه ی دخترا کنار ميذاشت.
تا وقتی بی بی بود، زندگی رونق داشت، و بفهمی نفهمی خوب ميچرخيد. دخترا بزرگ شدن،
مدرسه رفتن، و چند سال بعد، با پسرخاله و پسر دايی های ناتنی، که از اونور آب اومدن
خواستگاريشون، ازدواج کردن ورفتن. الحق زندگی خوبی هم داشتن، زيبا و نجيب و سربه راه
بودن و تربيت شده ی دست بی بی، و همين باعث شده بود تعريف خوبيها و امتيازاشون تا کويت
بره، و چه چيزی بهتر از وصلت با خودی.
اومدن و با سلام و صلوات در يک شب هر دوتاشونو عقد کردن. فاطمه با پسرخاله و زينب با
پسردايی، و رفتن دنبال زندگيشون، که به گفته ی همه ی اون کسايی که رفته و ديده بودن،
زندگی پر و پيمونی بود.
وقتی اونا رفتن، زن و شوهری تنها شدن، و اصرار بچه ها که شما هم بياييد پيش ما نتيجه نداد.
روزها خالو رجب تو راسته ی بازار دستفروشی ميکرد، و بی بی به بزها که اون موقع سه تا
بز ماده و يک بز نر بود، ميرسيد و آشپزی و رفت و روب ميکرد، و شيرميدوشيد، ماست
ميبست.
عصرها يه حصير مينداخت توی ساباط، قليونی چاق ميکرد، و منقلی که قوری چای روش
بود، و دله ی قهوه و چند تا فنجون، و سر و کله ی زنای همسايه که يکی يکی پيداشون ميشد
و گپ و گفتهای زنونه، و همشونم پيش ازمغرب برميگشتن خونه هاشون. گاهيم که کسی
نميومد، کمِ شو (کم : کارگاهی که برای دوختن گلابتون روی شلوارهای محلی استفاده ميشود)
بر ميداشت و برای خودش کمدوزی ميکرد. اُرنی خوص ميزد و برای نوه ها و دختراش دست
مسافر ميفرستاد. خالو رجب که از بازار بر ميگشت، هميشه چای و قهوش با حلوای مسقطی
لاری و غذايی که روی فُر (اجاق) آرام در حال پختن بود، و بوی خوش زندگی انتظارشو
ميکشيد.
اما يه روز که از بازار اومد و ديد بی بی سرشو با ليسی بسته و توی جا خوابيده، وحشت زده
ورش داشت و برد دکتر. اما بی بی ديگه اون آدم سابق نشد. بچه هاش اومدن ديدنش و هر کاری
کردن باهاشون نرفت. سردردهای وحشتناک که هر روز بيشتر امانش رو ميبريد، ظرف چندماه
از پا درش آورد. خونشون پر و خالی ميشد، هر کسی سعی ميکرد هر کاری از دستش بر مياد
برای اون زن مهربون انجام بده، اما فايده نداشت. بيناييش رو از دست داد، دست و پاش از
حرکت ايستاد، از درد فرياد ميکشيد، و اين اواخر، پوست و استخوان شده بود. تا شيراز هم
بردنش ولی فايده نداشت. تا يک روز دمدمه های غروب ناله هاش برای هميشه خاموش شد، و
بی بی خالو رجبشو گذاشت و رفت، وبا رفتنش زمان واسه خالو تو همون روز و ساعت از
حرکت ايستاد. رونق زندگيش و گرمای خونه و بوی خوش حيات ازون خونه پرکشيد. بچه ها
اومدن و هرکاری کردن اونو با خودشون ببرن راضی نشد. اونا هم رفتن و ديگه پشت سرشونم
نگاه نکردن.
خالو رجب ظرف دو سه سال پس از مرگ بی بی ازين رو به اون رو شد. ساکت و آروم وکم
حرف، ميرفت وميومد. همسايه ها هر روز يکيشون واسش غدا مياورد. زير لب تشکری ميکرد
و همون دم در ظرفشونو تو کاسه بشقاب خودش خالی ميکرد و پسشون ميداد.
خونه هرروز خرابتر و ويرانتر ميشد. اگه برای سرگرمی نبود حتی بازارهم نمی رفت. اما اون
کاسبی بی رونق هم، به قول خودش، از سرشم زياد بود. دو تا از بزها رو هم بخشيد ويک
جفتشو يادگاری از بی بی نگهداشت، که با تيمارشون سرخودشو گرم ميکرد.
يه روز گرم چله ی تابستون، از بازار که اومد، مستقيم رفت سر چاه، دو سه تا کاسه آب از
خمره ريخت رو خودش، دشداشه ی سفيدشو آويزون کرد روی جالباسی ديوار کوب بادگير ی
که زمستونا لوله هاشو ميبستن، و تابستونا نشيمن تابستونيشون ميشد، لنگی به پاش بست نشست
و تکيه داد به پشتی که گلدوزياش بانخ آبی يادگار بی بی بود، سرشو تکيه داد به ديوار. زمانی
که پسر همسايه بشقاب غذا به دست اومد ديد لای در بازه، رفت داخل، در حاليکه صدا ميزد؟
خالو، خالو؟ رفت توی بادگير، چشمای خالو نيمه باز بود و لبخندی هم روی لباش.
يک ساعت بعد خونه پر از آدم شده بود، اما خالو ديگه توی اون خونه نبود...


#ماسک زدن در کاهش ابتلا و فوتی های کرونا تاثیر بسزائی داشته است
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۵
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
باسلام
Iran, Islamic Republic of
۱۰:۱۴ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۴
۰
۰
باسلام و صبح بخیر به همه عزیزان ودست اندرکاران عفت جان داستانت مثل همیشه زیبا وخواندنی. کریمی
صدیقه ایزدمهر
Ukraine
۱۲:۵۵ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۴
۰
۰
خیلی قشنگ و با احساس بود
ناشناس
United Arab Emirates
۱۶:۰۶ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۴
۰
۰
مثل همیشه. زیبا و جذاب
ناشناس
United Arab Emirates
۲۱:۱۹ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۴
۰
۰
مثل همیشه. زیبا و جذاب
شایان
Iran, Islamic Republic of
۰۱:۱۰ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۵
۰
۰
جذاب و عالی. ممنونم