عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۴۷۲
  • | تعداد بازدید: ۹۰۵
  • ۲۰ شهريور ۱۳۹۹ - ۲۰:۰۶

ذکری توی اتاقش که بغل انباری قرارداشت دراز کشیده بود
روی چادرشب کارهند ومخده ای هم زیر سرش خیره شده بود به چندلهای سقف که تق تق دمپاییهای چوبی اصیله راشنیدکه روی
ساروجهای کف ساباط عین ضربات چکش به گیجگاهش میخورد .
دریک آن صدا قطع شد وبه دنبالش لحن آرام وآمرانه اصیله به گوشش رسید:
خیری:امروز دوپیازه روبیان بذارلای برنج،چتنی هم درست کن!
ودوباره تق تق دمپاییها!
همانطور که نگاهش به سقف بودمیتوانست اورا درکندوره اطلسی گلدار ولیسی سفید با آن طرحهای شاد خوشرنگ وشلوارسفید
گلابتون دوزی به نظر بیاورد درحالیکه هردودستش پراز النگو ست وآویز بزرگ الله با زنجیری ضخیم که به تازگی یک رشته گردن
بند مروارید بحرینی هم روی آن به گردنش آویخته،با آن دمپایی های چوبی خرامان
ازساباط میگذرد!
درین مدتی که ازفوت حاجی حبیب میگذشت،
هردوست وآشنا که به خانه اشان میآمد با دیدن بی بی اصیله که به جای رخت عزاجوری لباس پوشیده که انگار آماده رفتن به
مهمانیست سر تکان داده وزیر لب میگفت : "اصیله بیچاره !به سرش زده"
صدای دمپایی نزدیک اتاق اوکه رسید،تندی ازجاجست،آمد دردرگاهی دریچه اتاق که روبه ساباط باز میشد،با دودستش میله ها را
گرفت وصورتش راچسباند به میله های دریچه وبالبخند به بی بی که ازمقابلش میگذشت گفت:"صباح النور،بی بی نور"
اصیله جوابش نداد وبا ابروهای درهم کشیده وچهره ای عبوس ازمقابلش گذشت تابه سه دری خودش برود.
اصیله مادریوسف همسرش با آن حالی که نمی توانست یا نمیخواست بعد یکماه ونیم واقعیت مرگ حاج حبیب را بپذیرددلش را به
درد می آورد وبر اندوهش می افزود،.
او این زن عبوس بداخلاق راباآن زبان نیشدار وتندوتیزش که هیچکس رابی نصیب نمی گذاشت دوست داشت.
برای خودش هم عجیب بود که چرا ازنیش زبان واخم وتخم هایش نمیرنجد وخاطرش آزرده نمیشود.
نمیدانست چرا این نامهربانیهارادروباورنمیکند،ودرپشت آن چهره تلخ وعبوس قلبی مهربان وانسانی سرشار ازمهروعطوفت ودرعین
حال مجروح و زخم خورده میبیند.
علیرغم خشونت ظاهرش ذکری مهربانی ذاتی او راحس میکرد وبه آن باورداشت.
نزدیک دوسال بود که ذکری به عنوان عروس حاج حبیب وبی بی اصیله قدم به آن خانه بزرگ واعیانی گذاشته بود،حاج حببب پدر
یوسف از دوستان پدرش بود،درسفری کاری به خرمشهر برای دیدنی آمد خانه آنها وبه محض دیدن ذکری اورا برای یوسف پسرش
خواستگاری کرد،وبلافاصله تلگراف فرستاد که یوسف مادر وخواهرانش رابردارد وبیاوردخرمشهر.
ظرف یکماه ذکری عروس خانواده ای شد که قبلا آنها را ندیده ونمی شناخت!ذکری
یوسف همسرش را اولین بارسرسفره عقد دید !
اما با اولین نگاهی که به اوانداخت به نظرش رسید انگار سالهاست میشناسد!انگار خداازلحظه خلقتش اورابرای یوسف آفریده.
سرانجام پس از چندروز جشن وپایکوبی آنها را روانه حجله کردند وپدر ومادر ودو خواهر یوسف
برگشتند به بندرلنگه که درآن سالها ازبنادر مهم تجاری جنوب وحاج حبیب ازتجارسرشناس آن خطه به شمار میرفت!
ذکری ویوسف هم یکهفته بعدبه آنها ملحق شدند.
بدوورودش به آن خانه گوساله ای پیش پایش قربانی کردند با هلهله وشاباش به او خوش آمد گفتند.
وقتی ذکری برای دست بوس مادریوسف قدم به آن پنجدری مجلل وفاخر گذاشت،اصیله که عین یک ملکه برپشتی مخمل گلدوزی شده
تکیه داده وزنهای اعیان وتجار سرشناس شهر دور تا دورش نشسته بودند،بااو سرد وسنگین برخوردکرد وذکری متوجه این رفتار
ناخوش آیند او شد.
ولی او که به محض دنیا آمدن، مادرش ازدنیا رفته ودایه اش امهانی بزرگش کرده بود ازهمان لحظه که درخانه پدری چشمش به
اصیله افتاد کسی دراعماق وجودش به او گفت :" خودشه، مادرت اینه"
ودردلش اوراجای مادرازدست رفته اش گذاشت ومهراوبه دلش افتاد.
اواصیله واقعی رافقط زمانی می دید که حاج حبیب کنارش بود!درکناراواصیله مثل گلی میشکفت ولبهایش به خنده باز میشد!
سراپا عشق ومهربانی میشد!
حتی دخترهایش هم میگفتند مادرما رابه شرط بودن پدردوست دارد!
اما ذکری یکجایی توی قلبش مطمئن بود روزی این دیواربلندی که اصیله بین خودش وهرکسی غیرازهمسرش کشیده راازمیان
برمیدارد وبرای همین هم درمقابل رفتارتلخ اصیله لبخند میزد وقربان صدقه او میرفت.
علیرغم گذرزمان وچینهای صورتش اصیله زیبا بود!
خیلی هم زیبا بود!
زیبایی صورتش به تابلوهای نقاشی میمانست که
انگار نقاش ماهری آن راترسیم کرده باشد یک زیبایی بکر واشرافی!
وموهایی بلند که آنها را میبافت ودور سر می پیچید وهنگام شانه زدن چون آبشاری برشانه هامی ریخت!
فرم لباس پوشیدنش هم منحصربه خودش بود!
انگار یک باغچه گل برتن کرده!
چون حاج حبیب ازرنگ تیره خوشش نمی آمد
همیشه هم بوی گل یاس میداد
وقتی حاجی خانه بود،خانه لبریز شادی وخنده میشد،وذکری آرزو میکردکه اوهیچوقت بیرون نرود!خواهران یوسف هردوازدواج
کرده سرخانه وزندگی خودشان بودند،ودرنبود حاجی ویوسف فضای آنخانه قابل تحمل نبود.
یک سال ونیم زندگی ذکری ویوسف به همین منوال گذشت وحس میکرد یخهای بین او واصیله درحال آب شدن است او اصیله را
(یومّا) صدا میکردواین کلمه برای اصیله که اصلیت عرب داشت دلنشین بود زندگی آنها به همان روال همیشگی جریان داشت که
ناگهان بلا نازل شد !حاجی یکروز توی حجره سرش افتاد روی میز چوبی بزرگی که پشتش نشسته بود ودیگربلند نکرد،
وخبر که خانه وبه اصیله رسید،انگار درجاخشکش زده باشدچنددقیقه خیره ماند به رو به رویش ودریک آن مثل فنرازجاجست ورفت
توی سه دری خودش وحاج حبیب ،دررا ازداخل بست،به
گریه زاری دخترهاو التماس یوسف هم اعتنا نکرد،درمراسم کفن ودفن حاضرنشدوپس ازدوروز ذکری گریه کنان ازپشت در فریاد زد
که اگر دررا بازنکنی یوسف میشکندش
او دررا گشودودرآغوش یوسف ازحال رفت!وپس ازآن مثل یک جسم بی روح وبی رمق یک گوشه می نشست وبه نقطه ای خیره
میشد!نه گریه میکرد ونه باکسی حرف میزد وفقط ذکری میتوانست لقمه ای در دهانش بگذارد وجرعه آبی به اوبنوشاند!
یوسف که بارتمام مسئولیتهارا به دوش داشت فرصتی برای مادر برایش باقی نمی ماند،دخترها هم بعد مراسم ختم به خانه خودشان
رفتند وذکری همه هم وغم خود راصرف پرستاری ازاصیله میکرد.
سرانجام در چهلم حاجی دربرابرچشمان متعجب کسانی که برای شرکت درمراسم آنجا جمع بودند، اصیله از اتاقش بیرون آمدوجلو
جمعیت ظاهرشد،آنهم با ظاهری که همه راحیرت زده کرد
کندوره حریر گلدار که با گلابتون روی آن کارشده بود!واُرنی خوص دوزی شده برتن وشلواربادله درپا ویک عالم طلا وجواهرات
به خودش آویخته بود!
آنقدر این شکل وشمایل او رقت انگیزبود که جمعیت یک صداشیون سرداد وضجه ذکری ازهمه بلندتربود.در ین یکسال ونیمی که با
آنها زندگی میکرد آنقدر اصیله را شناخته بود که بفهمد چه ضجه هایی درین سکوت سنگین نهفته وچه دردی میکشدکه فوق طاقت
اوست!و
همه آنهایی که اورا دیدند درسلامت عقل او دچار تردید شدند
یکهفته پس از مراسم چهلم آن روز صبح پس از رفتن یوسف ذکری دراتاقش صدای دمپایی اصیله را شنید که طول ساباط را طی
میکندوباخودش گفت:"خداراشکربالاخره قفس رو رهاکرد!"
اصیله بعداز مدتها که ذکری دست ورویش را باآفتابه لگنی که به اتاق میآوردند شسته بود آنروز خودش برای شستشو سرچاه رفته
وبرگشته بود وزمانیکه ازجلوی ذکری گذشت واعتنا نکرد،انگار ناگهان فکری به ذهنش خطورکردبه سرعت ازاتاقش بیرون
آمددمپاییها راانداخت سر پایش وبه حالت دو تامطبخ رفت وبه خیری گفت:"مجمعه ناشتایی بی بی رابده خودم میبرم،توچای بریز بیار
سه دری!"
مجمعه را گذاشت روی سروجلو سه دری که رسید دررا که افتاده بودروی هم با یکدستش بازکرد ورفت داخل،ودرهمین حال که
مجمعه را میگذاشت زمین رو به اصیله گفت:"یوما من امروز ناشتاموندم که باتوصبحونه بخورم هرچه هم روت ازمن بگردونی واخم
کنی ازرو نمیرم!بعدصبحونه هم دوست دارم اون گیسهای ابریشمیو شانه کنم وببافم! وبه زورهم شده این کاررو میکنم چیزی درلحن
گفتارذکری بود که اصیله تسلیم شد واعتراض نکرد!لقمه هاراکه ذکری به دهانش گذاشت،درسکوت جوید،چایش رانوشید وخیری که
مجمعه رابیرون برد خودش راسپردبه دستهای نوازشگر عروسش تاموهایش راشانه کند،دستهایش را فروببرد درموهای او وباذوق
بگوید:
"یوما! موهات مثل ابریشمه! همش دوست دارم دستم باموهات بازی کنه!
وناگهان اصیله به حرف آمدوسکوت چند ساله راشکست،نرم،آرام وشمرده ،انگارباخودش زمزمه میکرد،کلماتشرابا دقت وحوصله
کنارهم میچید وازدهان بیرون میداد:
"وقتی دررو به روش بازکردم وچشمش افتادبه من مثل مجسمه خشکش زد،چند دقیقه باچشمانی گشادشده ازحیرت به من خیره شد
ومن هم افسون نگاه او درجا میخکوبم کرده بود،هردومانده بودیم حیران تماشای هم!
ناگهان صدایش راشنیدم "
--فتبارک الله احسن الخالقین! چه زیبایی تودختر! اهل زمینی یاملکوت!
ویکباره خندید ،من به خودم آمدم وازشرم دویدم داخل خانه.
برای دیدن مهندس آمده بود!
من ومادرم آنجا زندگی میکردیم ومادرم خدمتکارآن خانه بود.گویامهندس ازفامیلهای دورشان بود که سالها یکدیگرراندیده بودند!
حبیب برای کار ی خرمشهرآمده وتصمیم گرفته بودسری هم به آبادان بزندومهندس راببیند!
همان روز به محض دیدن مهندس به اوگفت میخواهم پدر این دخترروببینم!
مهندس بهش گفت اصیله یتیمه!پدرش تودعواهای فامیلی کشته شده ومادرش که بارداربوده شبانه از روستاشون میگریزه وبه بدبختی
خودشو میرسونه خرمشهر،ازترس اینکه
مجبورش کنن بابرادرشوهرش ازدواج کنه!یکی از دوستان من اورو سرگردان توخیابون دیده و به من که دنبال خدمتکاربودم
معرفیش کردمنم آوردمش آبادان!
الان ١۵ ساله اصیله ومادرش باما زندگی میکنن ودائم توحول ولاس مبادا فامیلاش اوراپیداکنن و بیان سراغش!
راستش من ازخوشگلی این دختر میترسم ونگران اوهستم!
وباهمه اینها حبیب مراعقد کرد!یک خانه برای مادرم خرید وخرجی برایش مقررکرد وبهش گفت ازین به بعد باید مثل یک بی بی
زندگی کنه.
وقتی توآمدی توی این خانه ، چه استقبالی ازتو شد!پیش پایت قربونی کردن!عزت واحترامت گذاشتن!وچه خوشحالی ها کردن!
ولی من وقتی همراه حبیب وفقط باچمدان لباسم ازین درآمدم داخل توفان به پا شد!
حبیب تنهافرزندبی بی عزت بود وآرزوها برای اودرسرداشت ،نذرکرده بودشب دامادیش دستمال بگیرددستش وبرقصدوخودش
عروس وداماد رادست ب دست بدهد وسرشان رابه هم بکوبد! من همه این آرزوها رابه بادداده بودم.
حبیب درمقابل شیون وزاریهای مادرش فقط یک جمله گفت:
" اصیله زن شرعی وقانونی منه بی بی دوستش دارم! اگه ناراحت بشه ودلش بشکنه دل منم میشکنه!
وقتی هم تنهاشدیم ازمن خواهش کرد درجواب مادرش سکوت کنم واحترام اورانگه دارم! گفت بالاخره نرم میشود
آرام میشود!فقط بگذاریه مدت بگذره.
ولی بی بی عزت نه نرم شدونه آرام گرفت ،
او کمربسته بود به کشتن عشق ما!
هردسیسه ای به کاربرد،هرتهمت ناروایی به من زد،وهرکاری توانست کردکه حبیب را نسبت به من سردکندوما هرروز عاشق
ترمیشدیم واو کینه اش شدیدتر!
گاهی حبیب برای آرام کردنش مرا به پستویی که دیوار به دیوار اتاق مادرش بود می برد ،عقالش رابازمیکرد ومیکوبیدبه صندوق
های چوبی ومن دروغی جیغ میزدم وگریه میکردم! ولی فایده نداشت.
هانیه راکه بارداربودم !نزدیک زایمانم برای انجام کاری رفت بحرین موقع رفتن گفت :
تابرگردم پسرم دنیا آمده!
دوهفته بعدش هانیه به دنیا آمد وبی بی دخترم راکه دید گفت"ساحره دخترزاپسرم روناامید کردی، وقتی اومدتکلیف توواین بدقدم رو
معلوم میکنه!"
درطول سفر حبیب دخترم بغلم بود وگریه کردم!
ازغصه شیرم خشک شد وبچم ازشدت گرسنگی شب تاصبح گریه میکرد!
عاقبت زنهای همسایه دلشان سوخت ویکیشان که بچه شیرمیداد روزها میآمد وهانیه راشیر میدادوشبهابه او قنداغ میدادم!
اما حبیب که آمد چشمش که به بچه افتاد با شوق وذوق بغلش گرد وبوسید وگفت:
--- وای چقدردخترم قشنگه!شکل خودت میشه اصیله، ولی نه به خوشگلی تو !واین رشته مروارید را
انداخت گردنم .
بااینکارش بی بی عزت را دیوانه کرد! ویقینش شدکه من پسرش راجادو کردم!
علنا جلوخدمتکارها به من میگفت ساحره!ودربه دردنبال باطل السحر بودتا جادوی مرا بی اثرکند
هانیه سه ساله بود که یوسف به دنیاآمدودوسال بعدش هاشمیه
کینه توزی بی بی تمام که نه ولی کمترشد اما ازشر نیش زبانش درامان نبودم تا آن بیماری آمد سراغش!
یکماه آزگارازدردفریادکشید
خودش را به زمین کوفت،
وچند روز آخرهم فریادش تبدیل به صدایی شبیه قد قدمرغ شد وتشنج شدیدی گرفت .دست وپاهایش به هوا بلندمیشدومحکم
میخوردزمین،گفتندسکرات موت است!
دلم ازدیدنش به درد آمده ومیسوخت،گریه میکردم وازخدا میخواستم راحتش کند،رفتم بالای سرش ،اشک ریزان صدایش
کردم،چشمهایش نیمه بازبود
دریک آن چشمهایش کاملا بازشد! ونگاهش به من ماندوبیحرکت شد.
من ازحالت چشمهای او وحشت کردم وکناررفتم.
بی بی عزت رفت اما این زخمی که دردل من کاشت طوری عمیق وکاری بودکه دررفتار وبرخوردم با دیگران وحتی بچه هایم بی
اختیارم میکرد !
فقط حبیبم بود که میدانست دردمن چیست ودوای این درد بود!مرهم زخمهایم بود مسکن آلامم بود !
من این زندگی بدون حبیب رامیخواهم چکار!
نفس کشیدن بی اورامیخواهم چکار!
ذکری سر اصیله راگرفت روی سینه اش
"یوما !عزیزم! عزیزدلم"
"من مرهم زخمت میشم!من حبیبت میشم!مونست میشم "
واصیله سردرآغوش ذکری بغض های فروخورده اش ترکید!وهردو گریستندوگریستند!.
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
میتراتراکمه
Iran, Islamic Republic of
۰۰:۰۰ - ۱۳۹۹/۰۶/۲۱
۰
۰
مثل همیشه زیبا ورویایی
ماه لی لی
Iran, Islamic Republic of
۲۱:۴۷ - ۱۳۹۹/۰۶/۲۲
۰
۰
زیبا بود.