خودش هم نمیدانست چراهرروزدرمسیرش ازاداره به خانه میپیچدتوی آن خیابان درازکم عرضی که دوطرفش ساختمانهای بی قواره وبدنمایی قرارداشتند که تعدادیشان چند طبقه وبقیه ویلایی وبعضادوطبقه بودند.
اکثراین خانه هاپنجره هایی مشرف به خیابان داشتند که یک درمیان بسته یانیمه باز بودند، باپرده کرکرهایی که سوسوی ضعیفی ازورایشان به بیرون می تابید.
واوهرروزکنار آن بقالی که طبقه هم کف یک ساختمان مسکونی دوطبقه بود توقف میکرد،یک بطری شیروبسته ای نان میخرید،
ودرهنگام عبورازچهارراهی که معلوم نبوددرمیانه خیابان است یامنتهی الیه آن وچراغ راهنماهم نداشت کنارآن دخترک گلفروش سیاه چشم سرچهارراه که لب جوی کنار خیابان مینشست توقف میکردشیشه پنجره سمت اورا پایین میکشید ودسته ای رزجگری ازو میخرید بعدچهارراه رادور میزدوبرمیگشت خانه،پیش سمیه که روی ویلچرش نشسته ومنتظراوبود.
دسته گل را میگذاشت توی دامنش ،همه اینکارها را به خاطر این میکرد که فقط لبخند اوراببیند،لبخند مات وکمرنگی که بادیدن رزهای موردعلاقه اش برلب مینشاند.
آنوقت می نشست روی صندلی کنارویلچر وچشم میدوخت به سمیه وچشمهای گود افتاده بی فروغ وپرازغم اوویاد تمام آن شور ونشاط وسرزندگی اومی افتاد ودرخشش آن نگاه آسمانی که به ناگاه بیماری ام اس همه راازو گرفت
****
بعدازظهریک روز دلگیر پاییزی ،درمسیربرگشتش به خانه دستش رادرازکردودکمه پخش رافشرد.
داشت به ترانه موردعلاقه اش گوش میداد
"سرنوشت رابایدازسرنوشت"
وناگهان خودش را درآن خیابان دید.
وسیعترازسه سال گذشته،وجای آن چهارراه قدیمی میدان پرگل زیبایی خودنمایی میکرد،اثری از دخترک گلفروش نبود ،
همانطورکه سمیه هم دیگر توی خانه انتظارش را نمی کشید تا برایش رزهای جگری ببرد.ولبخندی به اوهدیه کند.میدان را دورزددربرگشت چشمش به سوپر مارکت بزرگی خورد که جای آن بقالی قدیم ساخته بودندآن سوی خیابان روبه روی سوپرتوقف کرد،پیاده شد وداشت عرض خیابان را طی میکردکه صدای گوشخراش هلی کوپتری راشنید که از بالای سرش عبورمیکرد ،ناخودآگاه سرش رابالا گرفت ودریک آن چشمش به پنجره آپارتمان مسکونی بالای سوپر افتاد ازپنجره نورضعیفی بیرون میزد
پنجره بسته بود وشبح زنی ازمیان پرده های نیمه بسته داشت بیرون را می پایید!
زنی که گیسوان بلندش نیمی ازچهره اش رادرتاریک وروشن فضای پشت سرش می پوشانید
ودریک لحظه حس کردسمیه ازلابلای آن پرده نیمه بسته اورانگاه میکند!
خودش بود،آخرچطور وچگونه؟
سمیه سه سال پیش اورا بعدازتحمل آنهمه رنج
گذاشته ورفته بود! ناگهان دید انگار کسی موهای بلندش راازپشت گرفت وکشید جوریکه گردنش به پشت خم شد،واوباحیرت درجاایستاده وپنجره بسته رانگاه میکرد
*****
صدای ناله وکلمات نامفهوم سمیه که انگاراز دور دست به گوش میرسیداورابه خود آورد.
سرسمیه که اختیاری درکنترل آن نداشت روی گردن نحیفش کاملا به پشت خم شده بود،
بلندشد وسرش را راست کردوبالش پشت گردن اوراکه افتاده بود سرجایش گذاشت.
فردایش ،گلها را که خریددربرگشت ازمسیر همیشگی نرفت،مسیرش راازهمان سمتی انتخاب کرد که آن پنجره بالای بقالی راببیندامامجبورنباشد گردنش را به بالاخم کند!
افکاری درهم ومغشوش آشفته اش کرده بود،
پنجره آنخانه دو طبقه بالای دکان بقالی بسته بود،اما دریک آنشبح زن رادیدکه همچنان ازمیان پرده نیمه بسته،خیابان رانگاه میکرد
مثل نقش یک خیال
#کرونا با فاصله اجتماعی و ماسک مهار شدنی است