عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۴۱۳
  • | تعداد بازدید: ۱۲۲۸
  • ۲۹ تير ۱۳۹۹ - ۰۰:۴۷
 دلم تنگ بود،آشفته بودم به زمین وزمان بدوبیراه می گفتم‌ ، می دونستم دردم چیه،اما ازین که حتی به خودم بروزش بدم واهمه داشتم،واهمه که نه یه جورحس خاصی که نمیتونستم برای خودمم واگویه کنم،از جام بلندشدم،مقنعمو که ازدورسرم بازشده بود روسرم محکم کردم اومدم تودرگاه سه دری ایستادم و درحالی که کبکابمو( دمپایی چوبی ) پامیکردم داد زدم
نرگسو،نرگسو
نرگسو دوان دوان درحالی که دستای خیسشو با دو طرف لباسش خشک می کردازسرچاه بیرون آمد و آمد طرف من و در همون حال گفت بله بی بی
گفتم ممد کَندِری ( وسیله حمل آب ) آب آورد؟-بله بی بی حبانه وخمره وجهله ها ( کوزه ) رو پرکرد،گفتم یه کَند‌ِرم بیاره لباسا رو با آب شیرین آوپاکی کنم.
-خوب ، دلِّه قهوه بیار، قیلونم چاق کن ملامیادمیخوام بگوم سرکتاب وازکنه سی حسن.
حسن تنها پسرم بود بعداز سه تا خواهرش خدا اونو با نذرونیاز به من داد . خدا میدونه من وباباش چه ها که براش نکردیم،هفت سالش که شدصبحهامدرسه میرفت وعصرها مکتب که قرآن یاد بگیره، حاجی علی باباش کمرسی( کوتاهی ) نکرد براش. همیشه می گفت ننه حسن، مو ( من ) نون حلال سرسفره میارم نطفه حسن با نون حلال پاگرفته خاطرت جمع باشه ای بچه عاقبت به خیری سیمون میاره.
والحق همینطورشد،حسن چشم وچراغ خونه ماشد ازپونزده سالگیشم دم حجره باباش مشغول شد تصدیق ششمشم گرفته بودوقرآنم ختم کرده بود ستا(سه تا ) خواهرش که شوهر دادیم آرزو 
داشتم هرچه زودتر برا اوهم دست وآستین بالا بزنیم حسن من توبازارمساح( بازار قدیم بندرلنگه ) توحجره آغاش جوری ازخودش لیاقت نشون دادکه حاجی همه دفتردستکارو سپرد دستش. کاسبای بازار همه خاطرش میخواستن ازبس که کارش درست بود . خودش می گفت: ننه،ازخدامیترسم نمی خوام توکار و معاملم باخلق غش ( حیله ) بکنم
حاجی ازوقتی سر رشته کار داده بود دست حسن خودش فقط برای دیدن اهالی بازار حجره میرفت وتوکارحسن دخالتی نمیکرد. انصافا هم خدا برکت زندگی مارو زیاد کرده بود وزندگیمون روز به روز رونق بیشتری میگرفت حسن هجده سالش بودکه یک شب حاجی خوابیدوصبح دیگه پانشد.
بماند که حسن چه ها که برای مراسم باباش نکرده ختم وهفته وچله به بهترین نحو انجام گرفت وازون به بعدحسن شد آقای خونه ما. وباخواهراش قرارگذاشت سهم اونارو ازدرآمدحجره ماهانه بپردازه.
من به خاطراینکه باباش عروسیشو ندید خیلی غصه می خوردم اما تصمیم گرفتم خودم براش دنبال یک دخترخوب بگردم وحسنمو سروسامان بدم تا اونشب کذایی،غروب که ازحجره اومد کمی حال نداربود،برخلاف همیشه که سربه سر نرگسو میذاشت وقتی آفتابه و لگن آورد که دستش بشوره حرفای همیشگی روبهش نگفت معمولا موقع ریختن آب رودستش میگفت ها،بی بی نرگس چطوری کوکا ( کاکا، برادر )کیفت کوکن( بانشاطی)؟ آماده باش میخوام سیت آستین بالا بزنم ونرگس که یه بیوه زن سی ساله شوهر مرده بودکه شوهرش جوونمرگ شدوتنهاش گذاشت به پهنای صورتش می خندید ومی گفت چه میگی آغاحسن،کی میا مو میگیره وحسن همون طورکه دستاشو با تُوال ( حوله ) خشک میکرد میگفت توکاریت نباشه مو می فهمم چه کنم فقط حاضری بده ونرگس خنده کنان لگن وآفتابه بیرون میبرد،اونشب زهرا و بچه هاشم اومده بودن بچه ها دوروبر خالوشون( دایی ) می پلکیدن اما اوحوصله نداشت باشون بازی کنه بچم شامم نخورد رفت خوابید حال من دگرگون شده بود تا به حال سابقه نداشت اینجور آشفته ومریض حال ببینمش. دلم توتب وتاب عجیبی افتاده بود فرداش برای نماز که بیدارشد من که تمام شب پلکم روهم نیفتاده بودگفتم ننه، حسن چه جوری؟
گفت الحمدلله طوریم نی فقط دیشو(دیشب ) سرم یه خورده دردمیکرد .
خودم پاشدم رفتم مطبخ مجمعه (سینی ) ناشتایی رو بلندکنم بیارم که نرگس دوید وگفت بی بی چه می کنی گفتم برو کنار خودم میخوام ناشتایی حسنم ببرم. مجمعه روگذاشتم روسرم حسن چشمش که به من افتاد ، دویدجلو ننه،ننه،ایچه کاریه ومجمعه رو از روسرم آورد پایین. نرگس از قوری چای که تو منقل ساباط ( راهروی ستون دار رو باز ) بود چایی ریخت آورد حسن که دیده بود حالم چه جوریه شروع کردسر به سر من ونرگس نهادن که من رو بخندونه ومن خیالم یه کم راحت شد .خلیل که اومد و قاتق ( خورِشت ) اونروزو که ماهی بود آورد گفتمش خلیل حسن حالش چه جور بود؟ گفت: شکرخدا بی بی الحمدلله، اما حسن که ازبازار برگشت دوباره اونو بیحال و رمق دیدم ودرجواب من که با نگرانی جویای حالش شدم گفت تو بازاریه مشکلی پیش اومده اما د ل من آروم نمیگرفت بیخودی شورمیزد ،این طورنمیشد باید یه کاری میکردم .
‌وفردا صبح وقتی کنیز که مادرش زمانی توخونه آغام کارمیکرد ودرضمن هم بازی وهم سن وسال بودیم طبق معمول هفتگی اومد خونمون بهش گفتم بره سراغ مُلّا حسین که بیاد وبرای حسن سرکتاب وازکنه، وامروز ملامیومد ولی من تا اوسر وکلش پیدا بشه مثل مرغ سرکنده بودم
‌ملااومد چاییش خورد، قلیونشم کشید ‌من براش ازپشت درجریان روتعریف کردم وقرارشداو بره دعای مجرب بنویسه وسرکتاب وازکنه که ببینه دردحسن چیه‌ اوکه رفت دوباره دلشوره به جانم افتاد.

یعنی ای پسرچش شده ،انگار او حسن رفته یکی دیگه اومده. او که یک لب بود وهزارخنده، وقتی خونه بود آبادی بود اما حالا دلمرده وساکت یه گوشه می نشست وتا باش حرف نمیزدی چیزی نمیگفت تو این چند روزه حتی حوصله خواهرزاده هاشم نداشت . مُلّا حسین دعا فرستاد و گفته بود نظرش زدن وبراش دعای نظربُر نوشته من مادرمرده نمیدونستم چه کنم ازدستم هیچ کاری ساخته نبود تا اینکه یک روز بعد رفتن حسن شوهرحلیمه دختربزرگم که او هم توبازار نزدیک حجره حسن دکان داشت اومدخونه. ازاومدنش تو اون موقع روز تعجب کردم و نگران شدم‌ گفت مخصوصا این موقع اومده که حسن خونه نباشه گفت میخوام یه چیزی بگم بین خودمون باشه، نمیخواستم بگم ولی دیدم حسن داره ازکفمون میره ازبس پریشون وناراحته،گفتم نصف العمرم کردی جواد میگی چی شده یانه؟!
جوادگفت شریفه میشناسی که بیوه حاجی قاسم؟ گفتم ها طفلیو دادن به پیرمرد پنج سالم باش سرنکردسرشو گذاشت و این دختر یتیم بی پناه هنوز هیجده سالش نشده با یه بچه یکساله بیوه شد پدری هم نداره ،ننش از بدبختی ونداری دادش به حاج قاسم که سن بابا حاجیش میشد چی شداسم شریفه آوردی ؟

گفت یه مدت میومد از پیش حسن برنج و روغن و خواربار می گرفت ‌کسی نداشت خریدش بکنه یه بار حسن گفت خوبیت نداره تو بیای بازار . خلیلو میفرستاد دم خونش ببینه چی میخواد . دست خلیلو. می فرستاد‌ حسنم که میشناسی چون میدید یتیم داره ودستش تنگه پول جنساش نمیگرفت ولی دوهفته قبل که خلیلو رفته درخونش غلوم علیو که میشناسیش کلی بدوبیراه بارش کرده وگفته بین شریفه وحسن‌ چیزی هست . شریفه هم پیغام داده که دیگه نه خلیلو بفرست نه چیزی الان حسن که اومده ثواب کنه کباب شده . هم تو بازار ، بازاریا یه خورده باش سرسنگین شدن هم ناراحته چرا باعث شده آبروی یه آدم بیگناه توخطربیفته.
آه بلندی کشیدم وگفتم آخیش همش همینه ؟
من که تواین مدت داشتم پس می افتادم .
کی جرئت کرده پشت حسن وشریفه حرف بزنه اینا اینقدر نجیبن که مو ( من ) پشت سرشون نماز می خونم . هم پسرم خوب می شناسم هم شریفه . یه دفه وسط حرفام جواد گفت: توحاضری این شریفه روبرای حسن خواستگاری کنی؟
یهوتکان خوردم چی؟ای حرف چیه میزنی؟
جوادگفت زن عامو خوب حرف بدی نزدم میگم
اگه شریفه بگیری سی حسن ثواب میکنی هم نجیبه،هم زن بسازیه ،هم یه یتیم زیر پروبالت میگیری. پسرای حاج قاسم که حاضرنشدن برادرشونو سرپرستی کنن فقط او خونه ای که توش می نشستو دادن خودش جای همه حق وحقوقش تازه گفتن شوهرکنی خونه هم ازت میگیریم . ای غلومعلی پدرسوخته که خودش ازهمه خرابتره رفته همه جا چُو ( شایعه پراکنی ) انداخته بین شریفه وحسن خبریه. دیشب پسربزرگ حاج قاسم رفته خونه شریفه تا میخورده زدتش بیچاره روکه آبروی ما بردی . من که میومدم اینجا دیدمش داشت میرفت حجره سراغ حسن،خدا میدونه الان بازار چه خبره. جواد اینو که گفت مثل دیوونه ها پاشدم خودمم نمیدونستم چم شد یهو اما ازته دل نعره کشیدم نرگسو،
جواد دست پاچه شد زن عامو چه خبرت شد؟؟!! نرگس دستپاچه اومد تو سه دری، ها بی بی،هابی بی اومدم .گفتم. عبا و روبندم ( نقاب ) بیار ایستاد وهاج وواج نگام میکرد،گفتم سی چه ویسادی رفت و سریع عبا و روبندمو آورد ومن مثل سربازی که زره وکلاهخود بپوشه بره جنگ عبا و شله( شال ) وروبندم پوشیدم وگالشهام ( کفش ) انداختم‌‌‌ پام و راه افتادم طرف بازار‌ و جوادپشت سرم تقریبا می دوید وتندتند میگفت زن عامو ، زن عامو کجا؟ توحالا تریغی ( عصبانی ) حالیت نی،وُیس ( بایست ) میگوم.
من واقعا عصبانی بودم،پسرم رو خودم بارآورده بودم خوب. می شناختمش، چشم پاک،نجیب وخداترس بود، اما شریفه رو هم میشناختم،توشهرکوچک ما همه مثل اعضای یک خونواده از زیر و بم وبد وخوب هم باخبر بودن،شریفه مثل اسمش شریف بود، فقیر بودمظلوم بود،یتیم بود به خاطر همین یتیمی ونداریش دادنش به حاج قاسم پیر و مریض تاپسرای گردن کلفتش خیالشون ازبابت پرستاری بُواشون( پدرشون ) راحت بشه واین طفلی مثل یه کلفت وپرستار حاجی رو تروخشک می کرد . زد و از بخت بدش حامله شد معلوم بود این بچه بیچاره یتیم بزرگ میشه اما همه خیال میکردن برادراش هواشو دارن کسی باورنداشت که سهم این طفلی ومادرش رو هپل هپو بکنن،که کردن اما خبرداشتم شریفه لیف وسربندمیبافت ، کم دوزی میکرد واموراتشو می گذروند ننه ی بیچارشم آورد پیش خودش حالا که یه شیرمرد مثل حسن من پیداشده ودستی به طرف این خونواده مظلوم دراز کرده باید اینجوری حقش کف دستش بذارن ؟؟!! اونم با بی آبرو کردن این دختر بینوا؟
هرچه بیشتر فکرمیکردم عصبانی تر می شدم . رسیدم بازارجلو حجره آدم ایستاده بود و صدای عباس پسربزرگ حاجی بلند که داشت هرچی لایقش بود بارحسن من می کرد ، ایستادم پشت جمعیت وفریاد زدم آی عباسو چه خبرته؟ مال یتیم خوردی پرهاری درآوردی چرا هرچی به خودت میبرازه ( لایق ) بار شیرمرد من میکنی؟
جمعیت همه برگشتن طرف من باورشون نمی شد منی که سال تا ماه ازخونه بیرون نمی رفتم مگر ایام محرم و مولودی ها یهو سر از بازار درآوردم!!!!
خودبه خود همه کناررفتن و راه من بازکردن . رفتم روبه روی عباس ایستادم،حسنم توحجره رنگ به صورت نداشت بادهن باز عباسو رونگاه میکرد ومن با دیدن حال او بیشتر جوش آوردم.
گفتمش توخجالت نمیکشی ای حرفا درباره ناموس
خودت وننه کاکات میزنی؟؟ همه او غلمعلی نامرد میشناسن چه جونوریه. سی خاطر چرندیات او پاشدی اومدی آبروی زن بوات گرفتی کف دستت،بعدش رومو کردم به جمعیت. شما ،شما که اسم خوتون مرد نهادین حسن ازبچگی می شناسین ازخوتون بهترمی شناسین ویسادین ای عباسوی‌ یتیمخور که ازحق کاکای خودش نمیگذره این حرفای زشت سی حسن و اون شیرزن شریفه بزنه ودهنش پرخون نمی کنین؟؟ اونوقت نمیدونم چی شد،یکباره انگارمن نبودم یکی دیگه بود که از درونم فریادزد وبه زبونم انداخت گفتم:
من ننه حسن سی همتون دارم میگم شریفه گفتگوش کردم سی حسن ،اوعروس منه،میخواستم جشن بگیرم به همه بگم،مهلتم ندادین خودم گفتم خلیلو بره درخونش و سیش ( برایش ) هرچه لازم داره ببره. ان شاءلله اول ربیعم دست به دستشون میدم بچشم روچشممون جاش می دیم ، می فهمم که کاکاهاش ازخداشونه یه نونخور ازسرشون واشه هیچم ازشون نمی خوایم حالا همتون برین پی کارتون .
نموندم ببینم این حرف تو بازار اثری میذاره برگشتم از همون راه اومده رفتم خونه. اما سبک شده بودم یه حال خوبی داشتم رسیدم تو حیاط داد زدم نرگس،یه گلاس( لیوان ) آو( آب ) بیار و همینجور که ازپله های ساباط بالا میرفتم عبام ازسرم بیرون آوردم.
میدونستم تاساعتی دیگه همه میریزن تو خونه ، خودم آماده همه چی کردم،همینطورم شد
اول به حسن گفتم ننه باید زودتر سی مو می گفتی که نیت خیرداری گفت ننه مو مَردُم ولی اون بیچاره،،،نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم ای چندروزه دیدم مثل مرغ سرکنده بودی همه چی دستم اومد خلاص روحرفم حرف نزن و او گفت به چشم،به خواهراشم گفتم خوتون آماده کنین میخوایم بریم خواستگاری سی کاکاتون،
ودخترا میدونستن بالای حرف من نباید چیزی بگن
ظرف کمتراز چهارماه شریفه عروس خونم شد و چشم وچراغ زندگیمون. اگرچه یکسالی بزرگترازحسنه ولی هروقت اونا رو با هم می بینم تودلم میگم خدا در و تخته خوب جفت کرده اینا قسمت هم بودن. پسر شریفه هم حسن رو بابا صدا می کنه الانم عروسم آبستنه،خداروشکر،خداروشکر


#ماسک بزنیم تا کرونا محو شود
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱۸
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
ایران کریمی
Iran, Islamic Republic of
۱۰:۱۶ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۹
۰
۰
باسلام وتشکر ازجناب دیوانی مدیریت مروارید مهر وسرکار خانم سلیمی که باعلاقه وافرودلسوزی تمام نسبت به این خطه پر مهر جنوب برای معرفی بانوان ونویسنگان توانا مهرورزی میکنند بهترینها را براتون ازخدا میخوام
ایران کریمی
Iran, Islamic Republic of
۱۰:۲۳ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۹
۰
۰
باسلام بشما عفت عزیز که بادلنوشتهای جالبت مارا به یاد اندوره پر از سادگی ومهر صفا میبری موفق باشی
مرجان
Iran, Islamic Republic of
۱۰:۴۷ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۹
۰
۰
عالی و دلنشین
قلمتون مانا خانم شبان ازاد
ناشناس
United States
۱۱:۲۲ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۹
۰
۰
بسیار عالی استادارجمند موفق باشید
خواندم
Iran, Islamic Republic of
۱۱:۴۹ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۹
۰
۰
خواندم واقعآ زیبا ودلنشین واموزنده بود اافرین به نگارشت
ليدااسماعيلى
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۱۶ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۹
۰
۰
سلام وعرض ادب
خدمت استادنازنين خانم شبان آزادعزيز
بسيارقلمتون رودوست دارم
بازهم منتظرداستانهاى زيباى شماهستم.
مرجان
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۱۹ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۹
۰
۰
عالی و دلنشین
قلمتون مانا خانم شبان ازاد
میترا تراکمه
United States
۱۳:۴۴ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۹
۰
۰
داستان بسیار زیبایی است مانند همه داستانهای شما فضای دل انگیز شهر بادگیرها ، لنگه ی قدیم. بازار مساح وخانه های باصفا باحیاط مرکزی ،ساباط،سرچاه و... همه نوستالوژی زیبایی است که مارا باخود می برد به گذشته.به ایام طفولیت .
غبار ایام ازروی خاطره ها کنار می رود وچهره محو عزیزانی که روزگاری دراین شهر می زیستند از پشت مه پدیدار می گردد.
مریم
Iran, Islamic Republic of
۱۶:۰۳ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۹
۰
۰
خیلی خوب بود ممنون
علی از لندن
United Kingdom
۱۸:۱۷ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۹
۰
۰
عفت جان قلمت مثل همیشه زیباست. بیخود نیست که گاهی ازت میخواستم که انشا برایم بنویسی.
خدیجه نعمت پور
Iran, Islamic Republic of
۱۸:۵۰ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۹
۰
۰
سلام انشاالله حال دلتون خوش باشه عزیزم لذت بردم از داستانت ، قصه مادر حسن و جسارتش منو یاد مادربزرگم انداخت که چقدر پردل و جرات بود روحش شاد و شما خانم بزرگوار انسانی مومن و متدین بامرام و دلسوز اجتماعی و مردمدار هستید وآرزوی موفقیت روزافزونتان دارم
صابره رحیمی
Iran, Islamic Republic of
۲۲:۳۹ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۹
۰
۰
بسیار زیبا بود, ممنون از خانم سلیمی عزیز که این داستان زیبا رو برای من ارسال کردند و تشکر ویژه از خانم شبان آزاد عزیز بابت قلم پرتوان و شیوایی که دارند,موفق باشید
خیری
Iran, Islamic Republic of
۰۱:۰۹ - ۱۳۹۹/۰۴/۳۰
۰
۰
واقعا عالی بود
زهرا قنبرپور
Iran, Islamic Republic of
۲۱:۱۸ - ۱۳۹۹/۰۴/۳۱
۰
۰
با سلام وارادت
بسیار جالب وجذاب بود
ادرود بر شما
زینب
Iran, Islamic Republic of
۰۵:۲۰ - ۱۳۹۹/۰۵/۰۱
۰
۰
بسیار عالی عزیزم ، ❤️
الهام
Norway
۱۲:۲۴ - ۱۳۹۹/۰۵/۰۱
۰
۰
مثل همیشه زیبا
الهام
Norway
۱۲:۳۳ - ۱۳۹۹/۰۵/۰۱
۰
۰
منتظر داستانهای زیبای بیشتری از خانم شبان آزاد هستیم.
زینب
Iran, Islamic Republic of
۱۵:۵۴ - ۱۳۹۹/۰۵/۰۴
۰
۰
بسیار عالی عزیزم ، ❤️