عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۴۸۰
  • | تعداد بازدید: ۷۴۰
  • ۰۴ مهر ۱۳۹۹ - ۲۳:۵۷

روزگارغریبی است ،نازنین، داستانی دیگر از مروارید مهر به قلم عفت شبان آزاد
توی آیینه قدی هال خودم رانگاه میکنم،باآن شکم برآمده ولبهای پف کرده وبینی متورم:
"کوه گوشت،دم توپِ آماده شلیک!"
-به چی میخندی؟
این رامیگوید که حرفی زده باشد!با این حال جوابش رامیدهم:
"ازقیافه خودم خندم میگیره!همه پروسه مادرشدن یکطرف،این زشتی وزمختی دوران حاملگی هم یکطرف!
خداروشکرتومرخصی زایمانم! وخانه نشین!
هرچند میگن اعتصابات سراسریه وهمه جاتعطیل!"
چقدرزشت شدم!خودم ازدیدنم توآینه حالم به هم میخوره!
عوضش،بهشت زیرپاته!
مادرعزیز" رنجیده نگاهش میکنم:"میتونستی بایک جمله قشنگ بهشتو همین جا بهم هدیه کنی"
---"این دیگه در تخصص توئه خانم فروغ ثانی!"
(ایستاده ام روی سن،پرده آویخته ومنتظراعلام گوینده برنامه ام""حضارمحترم !اینک توجه شمارابه اجرای دکلمه ای توسط خانم فهیمه آذردانشجوی دانشکده ادبیات جلب میکنم)
پرده کنار میرود!سالن آمفی تئاتر دانشگاه مملوازجمعیت است!
چشمهارا میبندم!نفسی عمیق وشروع میکنم:
شعری بانام "تولدی دیگر"
ازخانم فروغ فرخ زاد
"همه هستی من آیه تاری کی است ،که ترا درخودتکرارکنان،به سحرگاه شکفتن ها ورستن های ابدی خواهدبرد"
پرده که افتاد به سرعت سن را ترک کردم،نرسیده به رخت کن سدراهم شد!
--"سلام برخانم فرخ زادثانی"
(دست وپایم راگم کردم)
"من این شعرودکلمه کردم و،،،
--"خودفروغم نمیتونست به این زیبایی وبااین صدای دلنشین شعرشو بخونه! انگارخودتون سروده باشین! سهراب آراد هستم"
( درآن کت وشلوار آبیرنگ وکروات همرنگش وستاره های براق روی دوش وصدایی بم وآرام
ودلپذیروآن قامت افراشته آمده بودمرامشوش وپریشان کند)
یک لحظه ازذهنم گذشت!
"فقط یک اسب سفید کم داری !"خودم راجمع وجورکردم:اینجاچه میکنید؟
"چطوری اجازه دادن بیاین پشت صحنه"
خنداخندگفت:خانم به نظرم لباسم جوابتونو میده!
(کلاهش را گذاشت زیر بغل ودستش را آوردجلو)
" خوشوقتم خانم آذر"
دست یخ کرده ام راگذاشتم توی دستش !
"این رعشه ویخ کردن به خاطر ترس نیست!جای امیدواریه"
زبانم بندآمده بود وقدرت حرکت نداشتم !احساس میکردم به دام افتاده ام!
سرم را بالاگرفتم نگاهم افتاد به چشمش،
شوخ وگیرا وعمیق مثل یک برکه!
""زندگی شاید آن لحظه مسدودیست که نگاه من، درنی نی چشمان توخودرا ویران میسازد""
بلندخندید:
--همسر عزیزم!جای ایستادن وزل زدن به چشمهای من یه لقمه بده بخورم که باید برم.
درحالیکه یک دستم رابه
پهلو گرفته ام رفتم طرف آشپزخانه،پشت سرم آمد ،وبا راه رفتن من که مثل اردک قدم برمیداشتم باخنده گفت "اسلوموشن"
ایستاده وباعجله شامش راخورد ورفت.
نشستم روی صندلی آشپزخانه، دستها را ستون چانه کردم!
چقدراین روزها کم درخانه پیدایش میشوددر روزهای آخربارداریم!واودائم درماموریت! .اعتصابات سراسری !
تظاهرات!شعارهای انقلابی !ومن توی خانه درتلاطم وهول وهراس دائم وترسی فلج کننده دست وپامی زنم!
بلندمیشوم وبه اتاق دخترم ثمین میروم،آرام خوابیده!رویش رامی پوشانم ،خم میشوم وگونه اش را می بوسم،می ایستم کنارتختش وبه چهره معصموم کودکانه اش خیره میشوم!مژه های بلندبرگشته اش روی پلکها سایه انداخته وحلقه ای ازموهای تابدارابریشمی اوولو شده روی پیشانی!
انگارسهراب چهارساله دربستر خوابیده!
-- "چرازل زدی به من فهیمه!؟"
(مژه ها وچشم شوخش به نظر چنان نماید ،
که میان سنبلستان چردآهوی ختایی)
امان!امان فهیمه من بایک کتاب شعر جاندارازدواج کردم!
شام ونهاروصبحانه دسر قبل وبعد غذا شعر سرو میشه!!
دارم فکرمیکنم که مادوتاقطب مخالف آهنرباییم!من بااین روحیه نظامی وتویه آدم حساس بااون طبع شاعرانه!
بدشانسی تو!وخوش شانسی من!که تواین اوضاع واحوال سگی دائم توهوای عاشقیم!
به اونمی گویم که وقتی میرودمن چه حالی دارم!
اینکه کجاست وچه میکند مثل بختک گلویم را میفشارد ودرحال خفه کردن من است .
پراز سئوالات بی جوابم
توی خانه صحبت ازبیرون ممنوع شده!
وخبرهاهرروزبدتروبدتربه گوش میرسد!

صبح که بیدارمیشوم کنارم خوابیده!ازتخت که پایین میآیم خواب آلوده میگوید:"نیم ساعت دیگه صدام کن،خودتم باثمین آماده باشین میذارمتون پیش مادر .
حتما میخواهدبرودوچندروزپیدایش نشود
آن موقع صبح خیابان نسبتا خلوت است،موقع پیاده شدن ثمین را میبوسد وبعد گفتن ""مراقب خودتون باشین""
پایش گاز رامیفشرد وتا ناپدیدشدن ماشینش درخم کوچه نگاهم بدرقه اش میکند،
مادرهمانطور که ثمین رابغل میکند بامن حرف میزند:"خوب شداومدی مادر،با این اوضاع وشغل سهراب هیچ چیزی رونمیشه پیش بینی کرد".
اسم سهراب را که می آورد،قلبم فشرده میشود،
سهراب مهربانترین پدروعاشق ترین همسردنیاست!حتی پدرومادر که مخالف جدی ازدواج ما بودند وعشق دیوانه وار وسرسختی من تسلیمشان کرد ، همان ماههای اول ازدواجمان نرم شدند!
نیمه شب باناله های من مادرآمد بالای سرم
-- "این چه حکمتیه که بچه هاهمیشه نصف شب میخوان بیان!"
مادر ثمین راکه خواب است بغل میکند وبه بتول خانم همسایه دیواربه دیوارمان میسپاردوراهی بیمارستان میشویم!
درتمام مدت اسم سهراب را فریاد میزنم! انگار اسم او مسکن باشد !
سرانجام سپهر به دنیا آمد!اورا که درآغوش گرفتم آرام شدم!تمام شد
تمام شد!
اما نه اشتباه میکردم!در چهره پدرومادر که آمده بودند مرا ببرند خانه شروع ناخوش آیندی رابرای خوددیدم!
بابغض گفتم: ازسهراب چه خبر؟
مادرتندی جواب داد:"تلفن کردخانه، گفت فعلا نمیتونه بیاد نگرانش نباشیم"
صدای مادرجورعجیبی بود اما به خودم قبولاندم که حساس شده ام!
اما سهراب هرگز برنگشت! برنگشت ومن به پایان دنیا رسیدم!
روزها وساعتهای متمادی یک گوشه مینشینم وتوی دلم زارمیزنم:توعاشق نبودی سهراب! یاآنها ترااشتباهی کشتند!تو دروغ میگفتی یا آنها دروغگواند! دلی که آنقدرعاشق است آنهمه مهربانست مگر میتواندروی موجودزنده ای اسلحه بکشد؟باورنمی کنم سهراب! باورنمی کنم!
ازسخت جانی خود درحیرتم! چطور بی اوماندم ونفس کشیدم،چطور درین جان کندن تدریجی دوام آوردم!
سپهرهرروز بیشتر شبیه اومیشودگاهی آنچنان نگاهش میکنم احساس میکنم اودرمقابلم نشسته !
همان چهره!همان چشمهای شوخ ونگاه آرام وعمیق ، آنقدر محو نگاه اومیشوم که صدایش درمیآید!
--مامان ، اینجوری نگام نکن!"
--نه تو نه ثمین،هیچکدوم به من نرفتین!هردوشدین عین باباتون!
--"خوب، ژن بابا غالب بوده مامان!بدم نشده که
یه شازده خوش تیپ وخوش قدوبالاداری!فردا مهندس میشم ودختراپاشنه خونه روازجادرمیارن!میخنددومرامیخنداند


"روزگارغریبی است نازنین"
نشسته ام روی صندلی مقابل آن جا کتابی کهنه وپوسیده ودفترکهنه وخاک آلودی که شعرهای موردعلاقه ام را درآن مینوشتم دردست دارم!
دفتری که آخرین بار سپهرازم گرفت ودیگر پس نداد!
زوم کرده ام روی این شعر شاملو :روزگار غریبی است نازنین!
ازصدای به هم خوردن در به خودمی آیم ،
دراتاق ناغافل بازمی شود،سهراب دوان دوان می آید ومی پرد درآغوشم!
-- مامان جون من اومدم پیش توباشم!مامان وبابا هردوشیفتن!
ثمین جلودراتاق ایستاده ونگاهم میکند
--"آخرش یه روزمیام وتمام وسایل به دردنخور این اتاقو جمع میکنم میریزم دور!
خودتم عین یکی ازین عتیقه هاشدی!
چه جوری میون این آت وآشغال وگردوخاک نفس میکشی؟
خسته نشدی تواین ۲۲ سال؟پسرت داره اون سردنیا عشق میکنه تواینجا ماتم بگیر!
پاشین بیاین بیرون !
ترو اینجورمی بینم قلبم میگیره!
،نگاهش میکنم ازکنارتلویزیون که ردمیشودروبه روی قاب عکس سهراب وسپهر لحظه ای می ایستد!
سپس میرود ودررا محکم به هم میکوبد



مراقب هرمزگان باشیم تا درگیر موج سوم #
کرونا نشویم
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: