عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۴۲۵
  • | تعداد بازدید: ۱۰۹۴
  • ۰۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۲:۱۳
خسته وخیس ازعرق رسیدم خانه،نانها را گذاشتم تو سلّه (سبد ) وسرش راگذاشتم،دویدم تو حیاط دله ( سطل ) را انداختم توی چاه وبالا کشیدم ریختم روی پاهایم که سَبَخی ( خاکی ) بود،میخواستم دله را دوباره بیندازم توی چاه که صدای نازبانو راشنیدم:
یونسو،بیا چاشت بُوات (بابات) ببر سرزمین
لب ساباط ایستاده بودوسپرتاس ( نوعی ظرف ) غذایی دستش بود،باآن لیسی ( شال ) سفید وکندوره ( پیراهن ) گَل وگشادململش وشلوارقَطَری حاشیه داروقرص صورت پیس گرفته بیشتر به یک شبح شبیه بودتا آدم،رفتم جلو وسپرتاس راازدستش گرفتم،علی برادرکوچکم دویدجلو:کاکا منم بات بیام سرزمین؟ دستی به سرش کشیدم :نه کاکاجان هوا خیلی گرمه، میرم زودمیام برو توبادگیر دونه گرماییت بدترمیشه.
سپرتاس رابرداشتم بوی ماهی ازداخلش به مشامم خورد راه افتادم بروم که دوباره صدای نازبانو زن پدرم راشنیدم:نونم ببند تو دستمال
دستمال نونی رابرداشتم ویکدانه نان گذاشتم توش وگره زدم ودسته سپرتاس راتوی مشتم گرفتم وراه افتادم.
آن موقع روز آفتاب مستقیم میخورد توی کله ام که از ته تراشیده بودم،زیرپیراهنی کهنه کاپیتانی که تنم بود چسبیده بود به پوستم وعرق شرشر ازسر وکله ام سرازیر بود،وبدترازآن جریان عرق که از پشتم سرازیر میشد توی شلوارم وخیال میکردم مورچه دارد روی تنم راه میرود.
ماه مرداد بود و گرمای قلب الاسد که زورش زیاد بود.
تن علی پراز دانه گرمایی شده وامانش را بریده بود برایش ازدستمزد شاگردیم درمغازه حاجی حیدر گردمرکورکروم گرفتم ویک صابون کاربالیک.
باخودم گفتم از سرِزمین که برگشتم عصری که نازبانو خوابه میبرمش سرچاه و تنش با آب شیرین وصابون میشورم و مرکورکروم میزنم بلکه شب راحت بخوابه.
تو فکر علی برادرم بودم که متوجه شدم نعلینم ( دمپایی )خیس عرق شده وپایم که دوباره سَبَخ گرفته بود داخلش مانع سرعتم میشود ،ناچارنعلینم ازپا درآوردم وپابرهنه راه افتادم،خاک تفتیده داغ پایم راسوزانید واشکم رادرآورد یک پایم رابلند میکردم،چند لحظه نگه میداشتم وبعد آن یکی پا را. راه رفتنم شبیه لی لی کردن شده بود کف پایم گز گز میکرد دوباره نعلینم راپوشیدم هنوز دوقدم نرفته پایم توی آن سرخوردوبند نعلین کهنه پاره شد ،وباز پایم برهنه
این بار راه رفتنم شبیه هَروَله( حالتی بین راه رفتن و دویدن) شده بود.
درهمین حال رسیدم کنار برکه ( آب انبار) ،خوشحال شدم گفتم میشینم چند دقیقه پاهام توآب میذارم،اما ازدریچه که داخل برکه رادیدم آنقدر سطح آب پایین بود که نمیشد کف پام میسوخت وامانم را بریده بود،نشستم روی زمین و تکیه دادم به دیوار گنبدی برکه کف پایم را گرفتم جلو صورتم یک تکه قرمز بود تودلم گفتم تاول نزنه شانس آوردم .
چنددقیقه به همان حال رو زمین ولو ماندم ودوباره بلند شدم اینبار،با هربار پاگذاشتن روی خاک که مثل خاکستر که زیرش آتش باشد داغ بود درد و سوزش ناله ام را بلند میکرد همان طور که لی لی میکردم با صدای بلند خواندم.
اِنَّ الصَّفاوَالمَروَة مِن شَعائِرالله اِهدِنا الصِّراطَ المُستَقیم،اِهدناالصِّراطَ المُستَقیم
وانگار دارم شعر ترانه ای را میخوانم باهربالا پایین پریدن آیه ی اهدنا الصراط المستقیم راترجیع وار تکرارمیکردم
باهر بدبختی بود رسیدم سر زمین، بوام ( بابام ) داشت نماز میخواند.زیرسایه گزی که تک وتنها آنجا برای خودش روییده بود بابرگهای انبوه درهم تنیده وخاک آلودش
ولو شدم کنارش وسپرتاس را هم گذاشتم کنارلنگی که به عنوان سجاده پهن کرده بودروی زمین
نمازش که تمام شد سرش را برگرداند وجواب سلامم رادادوگفت:بابا تواین هوای گرم چرا اومدی من به نازبانو گفته بودم برام غذا نفرسته،صبح نون وخرما گذاشتم تو خورجین خرما خودم آوردم،خوردم.

درجوابش سکوت کردم،این بیچاره چه تقصیری داشت اگر زنش از من خوشش نمیامد،وهرراهی برای آزار دادن من پیدا میکرد،
وبدترینش فرمان دادن به علی برادرکوچکم بود،آن بچه ضعیف لاجون که با شروع گرما تمام تنش عرق سوز شده بود وشب خوابش نمی برد،حتی اجازه نداشتیم یک دله اب شیرین برای آب تنی مصرف کنیم،وآب شورچاه جسم نحیفش را آتش میزد،
طفلک علی تنها پناهش من بودم، مادراو که زن پدرم میشد هم در سه سالگی او موقع زایمان خودش وبچه اش مردند آن بچه که دخترهم بود شانس آورد زنده نماند وگرنه اوهم مثل ماگرفتارمیشد.
مادرعلی زن پدرمن بود،پدر بیچاره من اززن شانس نداشت،هر بار ازدواج کرد زنش بچه ای روی دستش گذاشت ورفت آن دنیا،این آدم بی آزار مهربان باهمه تنگدستی وفقرش که ازصبح علی الطلوع باخرش میرفت توی زمین ساروجش که تنهادارایی ومنبع درآمدش بود وتا نزدیک غروب کارمیکرد
اماباهمه زوری که برای تامین مخارج زندگی میزد ،فقط کرایه خانه وخرجی روزانه رامیتوانست جورکند آنهم درحد ی که دستش جلو کسی دراز نشود،باهمه اینها هرجور بود گذاشت من بروم مدرسه و تصدیق ابتدایی را بگیرم،وعصرها مکتب خانه رفتم وقرآن راختم کردم،بعد تمام کردن دبستان هم توی حجره حاج حیدرکارمیکردم وکمک خرج خانه بودم، اما علی برادرم تازه هفت سالش بود وقراربود آنسال برود مدرسه،
یادعلی که افتادم یکباره ازجا جستم،وبه بوام که برگشته بود سرکارش گفتم دارم میرم خانه
وتا آمد چیزی بگوید راه افتادم ودوباره هروله کنان راه آمده رابرگشتم،
میخواستم بعد ازنهار که نازبانو میخوابید تن علی را بشورم وباخودم گفتم ان شاء الله امشب راحت میخوابه.
خانه که رسیدم ازظهر گذشته بود،علی دوید جلو گفت کاکا من چاشت نخوردم گفتم توبیایی باهم بخوریم لبخندی زدم وگفتم بروتوساباط من سرچاه پام میشورم میام وآنروز من بالاخره سروتن علی را باگل سرشور و صابون کاربالیک شستم و پیه دعوا را به خاطر مصرف یک جهله آب شیرین به تنم مالیدم ولی ارزشش را داشت وعلی آنشب راحت خوابید
علی تنها برادرم وتنها کسی بود که من غیراز پدرم داشتم مادرش که مرد خاله اش که کنگ زندگی میکردآمد واورابرد،من کلاس سوم بودم ،وپدرم که نازبانو راگرفت خاله علی هم اورا برگرداند
خوشبختانه این بار زن بابام بچش نمیشد،برای همین هم شوهرش طلاقش داده بود و او زن بابای من شد.
ومن هرآزاری را به جان میخریدم به شرطی که او با علی کاری نداشته باشد.
و اوهم این را میدانست،هرچند ازوقتی سرکار میرفتم و کمک خرج خانه بودم ،آزارهای اوهم کمتر شده بود،به خصوص دیگر کاری به علی نداشت
همانقدرهم که لقمه ای درست میکرد وماهم میخوردیم جای شکر داشت.برعکس من که آدم سخت جانی بودم علی ضعیف وحساس بود و زود مریض میشد اما در عوض یک دل بزرگ ودریایی داشت انگار گِل این بچه رابامهربانی سرشته بودند و وابستگی عجیبی هم به من داشت، ازبیرون که برمیگشتم میدوید جلو وبا لبخند معصومانه اش میگفت سلام کاکا و با دیدن او منهم همه غمهای عالم فراموشم میشد.
بُوامون(بابامون) هردوی مارا دوست داشت ولی رفتارش با علی جوردیگری بود از سرزمین که میآمد با همه خستگی صدایش میزد وعلی میدوید جلوش ودرهمان حال بلندبلند سلام میگفت و خودش را می انداخت توبغل بُوا تا او را درآغوش بفشارد وپیشانیش راببوسد وهمیشه هم برایش چیزی درجیب دشداشه اش ( لباس بلند عربی ) داشت.
دلم میخواست هرکاری بکنم تا علی زندگی بهتری داشته باشد پدرم غیراز محبت پدرانه وخوردوخوراک روزانه چیزدیگری نداشت که به مابدهد وهمین کافی بود وحالا من ۱۳ساله که تازه پشت لبم سبز شده بود باید آستین بالا میزدم
باید بیشترتلاش میکردم تا برادرم که خیلی هم باهوش واستعداد بود به جایی برسد
یادم نمیرود آن موقع که بیماری پیوک گریبانگیرم شده بود و زخم پایم که مثل کورک ،چرکی و متورم بود او که کوچکتر از حالایش بود مینشست کنارم وبه من که نوک زخم را سوراخ میکردم وکرم زیرپوستم را آهسته دورچوب کبریت می پیچیدم وبیرونش میکشیدم با قیافه ای که انگارمیخواهد گریه کند نگاه میکردومیگفت:کاکا خیلی دردت میکنه؟ طاقت بیارکاکا،خودم گپ میشم دکترمیشم،سوزنت میزنم که خوب بشی باشه کاکا؟
ومن که لبهایم را از درد به هم میفشردم تا فریاد نزنم سرم را تکان میدادم و به زور کلمه ان شاءلله رو از میان لبها بیرون میدادم. وبعدازآنکه گرد(ام،بی)روی زخم میریختم وبا پارچه کهنه می بستم به او که هنوز بانگرانی نگاهم میکرد میگفتم،خلاص شد،بیا دردم نمیکنه حالا چی باید بگیم؟
وهردوباهم می گفتیم
اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا
این آیه درآن شرایط سخت زندگی مثل یک آرامبخش،مثل یک مسکن،از
درد و اندوه ناشی ازکمبودهای مادی ومعنوی من نه تنها میکاست بلکه بذرهای امیدراهم دردلم بارور میکرد
درآن خانه استیجاری که فقط دوتا اتاق کوچک ویک بادگیر داشت که در همه آنها به ساباط باز میشد که کف همه آنها باساروج فرش شده وبه مرور ساروجها ترک خورده ازلابه لای ترکهایش خاک میزد بیرون وحیاط خاکی آن زندگی آسان نبود به خصوص تابستانها که نمیشد توی اتاق ماند وبادگیر هم دراختیار نازبانو بود ما دو برادر اکثرا روی حصیر گوشه ساباط روبه روی بادگیر سر می کردیم و شبها ازپله های چوبی گوشه دیوار بالا میرفتیم وپشت بام میخوابیدیم،پدرم که ازصبح میرفت وعصرمیآمد منهم ازوقتی سرکار میرفتم غیر از جمعه صبح تا غروب حجره بودم اما به علی بیشتر سخت میگذشت،از اخم وتَخم نازبانو هم میترسید وزیاد جلوچشم او آفتابی نمیشد
این بود که اکثرا تابستانها تن من و او پراز دونه گرمایی میشد و آب شیرین هم فقط برای خوردن وپخت وپز بود
این بود که بعضی اوقات دستش رامیگرفتم میبردم
سرچاه محمود که آبش شورنبود وآب میکشیم ودوتایی آب تنی میکردیم تاشب راحت تر بخوابیم. ودریکی ازین شبها که زیر آسمان پرستاره دراز کشیده بودیم علی گفت کاکا امروزعصر حسینو و ابرام وعبدی اومدن دنبال من بریم تیله بازی،من تیله نداشتم،حسین چندتا ازتیله های خودش داد دستم بازی کنم.
راستی کاکا تیله خیلی گرونه؟
گفتم نه گرون نیست فردا برات تیله ازبازار میخرم ولی یادت باشه مدرسه بری تیله بازی بابچه ها تعطیله
ازخوشحالی بلندشد نشست:
،راست میگی کاکا؟
به خدا؟
گفتم بله ولی به همون شرطی که گفتم . گفت باشه کاکاباشه قول
وفردا که ازحجره برگشتم تو جیب شلوارم چندتا تیله برای او همراه داشتم
آنقدرخوشحال شد که تندتند بالا پایین می پرید و میگفت کاکا ی خودمی،کاکای خودمی
وبعدازآن عصر هواخنکی میرفت بیرون جلو در خانه و با بچه های همسایه بازی میکرد و همیشه هم نازبانو غرغرش بلند بود
با پای پرسَبَخ میاد توخونه
واون طفلی رو پله ساباط می نشست تامن برسم ازچاه آب بکشم و اوپاهایش را بشورد تایک
روزپنجشنبه آخرشهریور صبح که میخواستم برم حجره نازبانو گفت عصرکه برمیگردی دوتا نون بخر
خودم هم یکی دوجا فرمان حاجی بردم گفت فردا جمعه وهمه جا تعطیله، این بودکه تارسیدم خونه دیربود،بوام ازسرزمین آمده بود نشسته بود توساباط اما علی راندیدم،سلام کردم
بوام گفت بابا ازوقتی اومدم علی پیداش نیست،تعجب کردم
گفتم او هیچوقت تا این موقع بیرون نمی مونه نانها راسپردم دست زن بابا و رفتم درخونه بچه ها
گفتن علی خیلی وقته برگشته خونه،بازیمون سر جرزدن حسینو زودتمام شد
آمدم خانه، نازبانو گفت عصری رفتم خونه کلبشیر
زن کل بشیر زایمان کرده بود علی داشت توکوچه بازی میکرد،گفتم میخوای بری توساباط پاتو بشور وخودم رفتم
ولی برگشتن علی روندیدم
اینرا که گفت انگار دل من را ازجا کندن با بابا راه افتادیم درخونه تمام دوست وآشنا را زدیم
وهردو هم میدانستیم علی هیچ خانه ای جزخانه خودمان نمیرود
برگشتیم خانه هوا کاملا تاریک شده بود ،دل تودلم نبود روپله ساباط نشستم وازفرط استیصال زدم زیر گریه،هرچه آیه ازحفظ بودم خواندم یکهو چشمم افتاد به چاه دله(سطل) آبکشی سرجاش نبود
دیوانه وار رفتم سرم کردم تو چاه وفریادزدم علی،کاکاعلی،بابا آمد وبلندم کرد،چه میکنی یونس،نالیدم،
بوا دله افتاده توچاه بوا دله چرا افتاده توچاه
گفت بروچراغ توری بیار ببینم،چراغ آوردم
وآنچه نباید ببینم رادیدم
وخدا میداند که تاخودصبح من وبوام چی کشیدیم
هیچ جوری آرام نمی گرفتم،علی،رفت،به جای مدرسه رفت سینه گور
ومن فقط توی دلم خون گریه کردم، وبه کسی نگفتم ،به هیچ کس هیچ نگفتم،حتی بعداز دفن او وقتی برگشتیم خانه دیگر گریه هم نکردم،فقط رفتم وتیله هایش را ریختم توی چاه.....
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱۲
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
ایراندخت بدری
Iran, Islamic Republic of
۱۴:۳۹ - ۱۳۹۹/۰۵/۰۹
۰
۰
آفرین برین قلم شیوا و زیبا نویس خانم شبان آزاد ،این خاطرات و داستانها باعث تدوام گویش و فرهنگ زیبای جنوب میشه
ایراندخت بدری
Iran, Islamic Republic of
۱۴:۳۹ - ۱۳۹۹/۰۵/۰۹
۰
۰
آفرین برین قلم شیوا و زیبا نویس خانم شبان آزاد ،این خاطرات و داستانها باعث تدوام گویش و فرهنگ زیبای جنوب میشه
ترانه تراکمه
United Arab Emirates
۱۶:۳۶ - ۱۳۹۹/۰۵/۰۹
۰
۰
مثل همیشه عالی
ناشناس
United Arab Emirates
۱۷:۰۲ - ۱۳۹۹/۰۵/۰۹
۰
۰
داستان خیلی قشنگ و تاثیر گزار است. اما لطفا موقع چاپ فاصله ی بین کلمات و نقطه گزاری و فاصله گزاری و کاما و ... رو بین کلمات و جمله ها رعایت کنید. اینها از اصول اولیه ی نگارش هستن و باید از طرف شما رعایت بشه.
کریمی
Iran, Islamic Republic of
۱۷:۳۷ - ۱۳۹۹/۰۵/۰۹
۰
۰
عفت جان داستانت خیلی زیبا وقشنگ وخواندنی برشته تحریر نگارش کرده بودی عالی بود موفق باشی
میترا تراکمه
Iran, Islamic Republic of
۰۱:۰۴ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۰
۰
۰
بادرود به نویسنده محترم ومروارید مهرکه بخش ادبی وداستانی ان بسیار غنی وپرباراست.این داستان طرحی جذاب ولحنی ساده وصمیمی دارد وموضوع داستان سرشاراز عاطفه واحساسات است
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۲۲:۱۰ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۱
۰
۰
عالی بود وخواندنی
علی از لندن
United Kingdom
۲۳:۰۵ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۲
۰
۰
عفت عزیز، ممنون سی داستان قشنگت با لهجه ی شیرین بندری؛
خوشبختانه "ترجمه ی گوگل" بندری وِ انگلیسی داشت که ایما وه راحتی بتونیم متنِن بخوونیم و متوجه بوئیم داستان دِه چه قراره!
علی از لندن
United Kingdom
۱۲:۱۴ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۳
۰
۰
ولی عفت جان لطفا" دفعه هنی ای بلا سر "علی" درنیار که ایما دیه دل خین بیمون بعد از خنن ای قصه ی پر غصه
علی از لندن
United Kingdom
۱۳:۲۹ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۳
۰
۰
ولی عفت جان لطفا" دفعه هنی ای بلا سر "علی" درنیار که ایما دیه دل خین بیمون بعد از خنن ای قصه ی پر غصه
علی از لندن
United Kingdom
۲۲:۰۶ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۳
۰
۰
عفت عزیز، ممنون سی داستان قشنگت با لهجه ی شیرین بندری؛
خوشبختانه "ترجمه ی گوگل" بندری وِ انگلیسی داشت که ایما وه راحتی بتونیم متنِن بخوونیم و متوجه بوئیم داستان دِه چه قراره!
علی از لندن
United Kingdom
۰۰:۰۰ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۴
۰
۰
عفت عزیز، ممنون سی داستان قشنگت با لهجه ی شیرین بندری؛
خوشبختانه "ترجمه ی گوگل" بندری وِ انگلیسی داشت که ایما وه راحتی بتونیم متنِن بخوونیم و متوجه بوئیم داستان دِه چه قراره!