عفت شبان آزاد
رفتم گوشه ی بادگير ولو شدم رو حصير. شمدِ خيس را کشيدم رويم، و باد که به شمدِ خيس ميخورد، خنکیِ مطبوع و دلپذيری زير شمد پوستم را نوازش ميکرد. هنوز درخلسه ی آن خنکا بودم که دوباره احساس سوزش و داغی بيدارم کرد. تَش باد (آتش باد) شمد را خشک کرده بود، اما متکا و حصير هنوز نم داشتند. بلند شدم نشستم که صدای خيری بلند شد اَمّون (امينه رو اونجوری ميگفتند) آروم ميگيری يا صدای آغام (بابام) بزنم؟
  • کد خبر: ۴۳۵
  • | تعداد بازدید: ۹۰۴
  • ۱۶ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۱۹

شمد (چادر) ململ را مچاله کردم، دامن پيراهن وِ يلِ (نوعی پارچه نخی) دورچينم
را بالا زدم و به خيال خودم شمد را آنجا جاسازی کردم. از در بادگير يواش اومدم
بيرون. سه تا پله کوتاه پايين، و دوباره سه تا پله کوتاه بالا اومدم، تو ساباط رفتم
سرچاه. تشت مسی که تکيه داده به ديواره ی چاه را برگرداندم، شمد را از جاسازم
آوردم بيرون و انداختم توی تشت، و يک جَهله (نوعی کوزه) آب رويش خالی
کردم، و خوب که خيس شد چلاندمش، و دوباره تشت را خالی کردم و شمدِ خيس
را که آب از آن ميچکيد، با خودم آوردم توی بادگير. گرمای قلب الاسد بود و از آن
آتش بادهای داغ که پوست را ميسوزاند، ميوزيد.
خيری و هاجر و زليخا هر کدام يک گوشه ی بادگير يه متکا زير سرشان گذاشته و
مثلا در خواب بعد از ظهر بودند، اما گمانم از حال رفته بودند، آخر توی آن هوای
داغ چه کسی خوابش ميبرد؟ کندوره های وایلِ (نوعی پارچه ی نخی) گشاد و
شلوارهای پاچه گشادِ قطری پوشيده بودند. من اما گفته بودم کندوره نميخوام، و
مادرم پيراهن وال تابستانه ی مرا دورچين دوخته بود، و پزش را به آنها ميدادم.
رفتم گوشه ی بادگير ولو شدم رو حصير. شمدِ خيس را کشيدم رويم، و باد که به
شمدِ خيس ميخورد، خنکیِ مطبوع و دلپذيری زير شمد پوستم را نوازش ميکرد.
هنوز درخلسه ی آن خنکا بودم که دوباره احساس سوزش و داغی بيدارم کرد.
تَش باد (آتش باد) شمد را خشک کرده بود، اما متکا و حصير هنوز نم داشتند. بلند
شدم نشستم که صدای خيری بلند شد اَمّون (امينه رو اونجوری ميگفتند) آروم
ميگيری يا صدای آغام (بابام) بزنم؟
کلمه ی "آغام" فصل الخطاب ما بود. اسم او که ميآمد، همه ی ماستها کيسه ميشد.
هرگز پيش نيامده بود دعوايمان کند يا حتی کلمه ای ناخوشآيند بگويد. اما به طرز
باور نکردنی ازش حساب ميبرديم.
آغام، قد نسبتا بلند، توپر و چهارشانه، با ريش کوتاه جوگندمی، و سبيلی که تا گوشه
ی لبهايش ميرسيد، صورت گرد و پيشانی بلند و ابروهای پرپشت داشت.
کافی بود با آن چشمهای درشت و نافذش، در حاليکه ابرو درهم کشيده، نگاهمان
کند. هيچ ضربه ی خيزرانی (نوعی تَرکه) آنقدر کاری نبود.
ازصدای کل کلِ ما، زليخا هم سرجاش نشست: چه خبرتونه؟ توی اين تش باد که
نميذاره بخوابيم، کلنگ کلونگ شما کم بود که مزيدش شد. او حرف زدن ما را
تشبيه کرد به صدای به هم خوردن ظرف ها، و همين باعث خنده شد. و هاجر هم
که خودش را به خواب زده بود، بلند شد نشست: باز اين اَمون بلاگرفته چکار
کرده؟ و درهمين حال دستش خورد به حصير نمدار زيرپای من و زد زير خنده، و
در حال ريسه رفتن ميگفت: امون شاشو شاشيده توجاش.
من بين آن سه نفر که همگی عليه من جبهه گرفته بودند مانده بودم، و نميدانستم چه
بايد بکنم. و خيری گفت: نشاشيده، شمد شو با آب شيرين خيس کرده داده روش،
لوس نُ نُر تافته ی جدا بافته ی ننم وآغام.
يکهو داد زدم: تا چشمت کور بشه. که گفت: من که به آغام ميگم.
و من دوباره ساکت شدم و مستاصل نگاهش کردم و با لحن التماس آميزی گفتم:
خيری تو دونی وخدا، به آغام نگو.
با بدجنسی گفت: به يک شرط. با خوشحالی گفتم: باشه چه شرطی؟
- ظرفای نهار رو ميبری سر چاه، ميشوری، چاک ليتی (شکلاتی) که امروز مُلام
بهت داد و قايمش کردی، ميدی به من.
و من با بغض گفتم: باشه.
ما چهار تا خواهر را صبح ها "کنيز"، خدمتکار قديمی خانه، ميبرد خانه ی بی بی
"عَبدت علی"، که به او مُلا ميگفتيم، قرآن ياد بگيريم.
ملا در ضمن روضه هم ميخواند و باصدای دلنشينش، دهه ی عاشورا، با آن مقتل
خواندنش، همه را ميکشاند به منبر بی بی، زن نازنينی که با آن قد کوتاه و جثه ی
نحيفش، برای خودش شيرزنی بود.
طفلکی چون بچه دار نميشد، شوهرش سرش هوو آورده بود، و او صبورانه، به
قول ننم بدون گله و شکايت، زندگيش را با آموزش قرآن و روضه خوانی پيش
ميبرد، تا دستش را برای خرجی جلوی شوهرش، ميرزا حسن، درازنکند.
و آنروز من که عم جزء را از حفظ خواندم، در حاليکه بقيه نتوانسته بودند حتی از
رو بخوانند، از او شکلات جايزه گرفتم. و چشم خيری دنبال اين شکلاتها بود.
وعلاوه بر آن ميخواست ظرفهای نهار را، که آنروز نوبت شستنشان با او بود،
بيندازد گردن من.
توی آن خانه ی پر رفت و آمد که از هر اتاقش يکنفر ميآمد بيرون، نميدانم چرا ننه
ما را مجبور ميکرد که ظرفها و لباسهايمان را خودمان بشوريم؟ در آن شرايط اول
با آب چاه، و آخر سر با کمال صرفه جويی، با آب شيرين برکه آبکشی ميکرديم و
خودش عذابی بود، و ننه ميگفت بايد تن به کار بدهيد.
و آنروز خيری با بدجنسی تمام، هم تمام ظرفها را به جانِ من شست، و هم
شکلاتهايم را که گذاشته بودم با قهوه بخورم، ا زم گرفت تا شکايتم را به آغا نکند.
من ته تغاری خانه بودم. دو تا برادر بزرگم، علی و حسن، و سه تا خواهر از
خودم بزرگتر داشتم. برادرها، آن زمان که لنگه فقط مقطع ابتدايی داشت، برای
گذراندن دوره ی دبيرستان رفته بودند بندرعباس. خيری و هاجر تا کلاس سوم
ابتدايی مدرسه رفتند و بعد خانه نشين شدند که خانه داری ياد بگيرند، تا به قول ننه
وقتی رفتند خانه ی يک بدبخت بيچاره ای، تف و لعنت نثار ننه وآغام نشه. فقط من
و زليخا مدرسه ميرفتيم. زليخا کلاس چهارم بود و من کلاس دوم. و تابستانها هم ما
را پيش بی بی عبدت علی ميفرستادند تا قرآن ختم کنيم. و من که هوش و استعدادم
بيشتر بود، و خوش سر و زبانتر از بقيه بودم، هميشه ترکش خوار حسادتهای
خواهرانم بودم که ميديدند آغام هم توجه ويژه ای به من دارد.
از سر چاه که بيرون آمدم، زليخا را ديدم از آنطرف ساباط داشت ميآمد طرف من.
مرا که ديد با دست اشاره کرد بيا و من رفتم سمت بادگير که آغام وننم و همه آنجا
جمع شده بودند.
من ديدم کنيز، با آن قد دراز و هيکل مثل چوب خيزرانش، از توی سه دری که
تابستانها حکم انباری پيدا ميکرد، هندوانه ای که آنروز با خر از مُلّو آورده بودند
را، زير بغلش زده، و دارد ميرود سمت بادگير. من و کنيز همزمان رسيديم جلوی
در بادگير و ديدم مجمعه ی مسی را با کارد گذاشته اند جلو ی آغام، و کنيز هندوانه
ها را گذاشت توی سينی، و رفت دو تا ديگر بزند زير بغلش و بياورد، تا آغام بِ بُرد
و قاچ قاچ کند وهمگی دور مجمعه جمع بشويم وهندوانه ی خوشمزه و شيرين مُ لّو
بخوريم، که همه عاشقش بوديم. آغام سهم کنيز و زَ رو را دست کنيز داد ببرد توی
بادگير خودشان. هندوانه که خورده شد، يکی دو ساعت بعدش، خواهرانم که جلوی
آغام راحت نبودند، بلند شدند بروند بادگير آنور ساباط، که ظهرها آنجا ميخوابيديم.
خانه سه تا باد گير داشت. يکی ما دخترها استفاده ميکرديم، و يکی هم مال کنيز و
زَ رو بود، و بادگير اعيانی هم جای استراحت آغام و ننه. درضمن حکم اتاق
پذيرايی راهم داشت که دور تا دور آن مخده و پشتی چيده بودند. تشکچه های
گلدوزی شده و يک يخچال نفتی هم گوشه ی بادگير بود، که تابستانها جايخی آن يخ
چند همسايه راهم تامين ميکرد.
اغلب خانه های آن زمان بدون يخچال بود و برای ماهم به سفارش آغام با غُراب
(به کشتيهای بزرگ ميگفتند) ازبمبئی آورده بودند. دخترها که رفتند و بادگير خلوت
شد، من يک گوشه چهارزانو نشستم. چون ميدانستم وقتی آنموقع قبل از اذان مغرب
دوتايی تنها باشند، ننه اخبار و اتفاقات روز را برای آغام تعريف ميکند.
ننم عرب زبان بود و ازعربهای لنگه به شمار ميرفت، اما آغام، به قول خودشان
عجم، که البته خيلی خوب عربی صحبت ميکرد. اما با ما فارسی حرف زدند تا
موقع مدرسه رفتن دچار مشکل نشويم. و من لهجه ی شيرين ننه را موقع فارسی
حرف زدنش خيلی دوست داشتم. آنها فکر ميکردند ما عربی نميدانيم، اما من هر
چند حرف زدنش را بلد نبودم، کاملا حاليم ميشد که چه ميگويند. و آنروز برای
اينکه خودم را لوس کنم گفتم: آغا پات بگيرم (بمالم) ؟
وآغا که تنها کسی بود که اسمم را کامل ادا ميکرد گفت: پيربشی بابا امينه، ها ولله
بيا يک مشت ومالی به اين پاها بده و به شکم خوابيد و من مشغول شدم وننه شروع
کرد: ميگم بوعلی، امروز مکيه دلال اومد، وِ يل لندنی وپارچه کِ مری (با کسره ک
وسکون م) آورده بود. من برای دخترا برداشتم. اين امون تنش خار داره، نه جومه
(پيراهن) نه شلوار تو جونش (تنش) دوام نمياره.
آغام در همان حال که ميگفت آخيش، پيربشی بابا، شيرت بگُ م کم گفتم، زد زير
خنده. امينه جونت خار داره آغا جون؟ ننت راست ميگه؟ من نگاه پراز رنجشی به
ننم انداختم که يکهو ننه گفت: اَقول بوعلی (راستی ميگما بابای علی (به عربی))...
فور اً شاخکهای من تيز شد و تمام هوش و حواسم معطوف مادرم شد. هر وقت او
سخنش با آن عبارت کذايی "اقول بوعلی" شروع ميشد، يعنی حرف مهمی برای
گفتن دارد که ماها نبايد بفهميم و به همين خاطر به عربی ميگفت.
بقيه ی خواهرانم را نميدانم، اما من کاملا ميفهميدم و بروز نميدادم، چون اگر مادرم
ميفهميد من گفته هايش را می فهمم، از تمام آن هيجان و لذت محروم ميشدم، و شايد
خواهرانم هم مثل من بودند.
آغام برگشت به پشت و در همان حال گفت: خير اُم علی؟ قولی؟(خير است ننه ی
علی؟ بگو؟)
و ننه شروع کرد. امروز مکيه دلال براش خبر آورده که بلال پسر عباسو
محبشير، کفايت دختر زينب خِ طاط فروش را (خِطاط : وسمه و سورمه که زنها به
عنوان مداد ابرو استفاده ميکردند) آبستن کرده وحالا زير بارنمی رود، وميگويد
کار من نيست. کفايت بيچاره که لال هم بود، به مادرش که فقط او معنی ايما و
اشاراتش راميفهميد، حالی کرده بود يکروز که اوخانه نبوده بلالو آمده سروقتش. و
بلال هرزه و ولگرد، تنها پسر عباسو، که شهر از دست هرزگی ولات بازيهايش به
ستوه آمده بود، ميگفت اين دختره گنگ لال ميخواد خودش ببنده به ريش من. پدرش
هم طرف او را ميگرفت و هر کسی هم چيزی ميگفت.
آغام پا شد نشست صورتش بر افروخته بود. چند بار "لاحول ولا" گفت و بعد به
فارسی گفت: اينا از خدا نمی ترسن؟ دختر يتيم بی زبون بی سيرت کرده حالا
زيرش ميزنه؟ وازجا بلند شد و گفت: من ميدونم و عباسو محبشير، اگر وادارش
نکردم کفايت عقد کنه برای پسرش اين ريشم ميتراشم. و شروع کرد به قدم زدن در
طول باد گير که چشمش به من خورد. و من که از نگاهش فهميدم هوا پس است،
مثل ترقه از جا بلند شدم و داشتم از باد گير بيرون ميرفتم که صدای ننم را شنيدم که
او را دعوت به آرامش ميکرد.
سريع رفتم تو ساباط که ديدم هاجر مشغول آماده کردن فانوسها برای شب و نفت
ريختن توی آنهاست. مرا که ديد گفت: آفتابه لگن آغا آماده کن کم کم موقع اذانه.
گفتم: اين کار خيريه، به من چه؟ و سريع رفتم تو بادگير و به خيری گفتم: آغا گفته
لگن آفتابش آماده کنی. و خودم ولو شدم رو حصير.
آتش باد جايش را به هوای دمکرده ی داغی داده بود که نفس کشيدن را سخت
ميکرد. به خصوص که آنروز نهار دال عدس تند و تيزی که ننه پخته بود با نون
تيری (نوعی نان نازک خانگی) دست پخت کنيزخورده بودم، بيشتر احساس گرما
ميکردم.
کاش ميشد که به خواهرانم بگويم چه شنيدم، ولی رازم برملا ميشد. کفايت را ديده
بودم، گاهی که مادرش برای ننه خِ طاط ميآورد با او ميآمد. دلم خيلی برايش
ميسوخت. مادرش ميگفت يک مريضی دربچگی گرفته که هم ذهنش کور شده هم
گوش و زبانش از دست داده.
دختر قشنگی هم بود، سبزه، با نمک، ولاغر اندام و قدبلند، اما فقير و يتيم.
با خودم فکر ميکردم اگر او هم آغا داشت، بلالو ی بی همه چيز جرئت نمی کرد
اين بلا سرش بياره. آغام مورد احترام همه ی اهالی بود ودرعين حال دوستش
داشتند.
بدون هيچ ادعايی دستش به قول بزرگترها خير و برکت داشت و به درد مردم
ميخورد. و کنيز ميگفت خدا نکنه آغات تريغ(عصبانی) بشه، شمر هم جلو دارش
نيست. و حالا من احساس ميکردم آغام به شدت عصبانی و پر جوش و خروش
شده. اين را به وضوح در چشمها و سرخی چهره اش ديدم و توی دلم گفتم: بلالو
آغام خدمتت ميرسه نامرد.
اذان مغرب بلند شد، و بعد نماز و خوردن شام تو بادگير، خيری و هاجر رفتند که
پشت بام جاها را پهن کنند. آغا معمولا بعد شام پشتی را ميخواباند و تا موقع رفتن
پشت بام دراز ميکشيد توی بادگير، دستها را روی شکم به هم قفل ميکرد، و برای
خودش ميخواند. من صدای خش دار و مردانه اش را که هميشه "بشنو از نی"
ميخواند، خيلی دوست داشتم. و آن شب شنيدم صدای آغا متفاوت از هميشه شده،
حتی من هم متوجه حالت صدايش شدم و به جای بشنو از نی شنيدم که ميخواند:
"نفس اژدرهاست او کی مرده است -- ازغم بی آلتی افسرده است"
از غمی که در صدايش بود منهم دلم گرفت. در همين احوال بوديم که صدای کوبه
ی در که پشت سرهم صداميکرد، بلند شد. کنيز و زرو هر دو دستپاچه دويدند
طرف در. اين موقع شب چه کسی آنجور درميزد؟
در که باز شد زينب با شيون خودش را انداخت توی حياط: بوعلی، بوعلی به فريادم
برس.
آغام سراسيمه با لنگ دور کمرش که می پيچيد دور پايش از باد گير پريد بيرون.
زينب با فانوسی که دستش بود ايستاده بود توی حياط. آغام را که ديد بغضش ترکيد:
بوعلی اين بلال بی همه چيز آمده سرشبی اين بيزبون يتيم را گرفته زير مشت و
لگد که ميخوای نَغ لت(حرام زاده) رو ببندی به ريش من؟ آبروم بردی ... بوعلی،
اون از حرف مردم که رسوای عالم شديم، حالا هم ميخواد دخترم بکشه .
آغام فرياد زد: ننه علی پيراهن و شلوارم بيار.
و راه افتاد و زينب و کنيز هم با يک فانوس پشت سرش، و ما هم رفتيم پشت بام.
من نفهميدم کی خواب رفتم اما سپيده صبح که از بالا ميومدم پايين دل تو دلم نبود.
کنيز را ديدم که توحياط زيرساباط دارد پيش(برگهای خشک نخل) زير تاوه ميزند
و چشمهايش را که ازدود اشک ميريخت با گوشه مقناع (شال) سياهش پاک ميکند.
بيتاب اين بودم بدانم ديشب چه اتفاقی افتاده. يکراست رفتم بادگير. خيری و هاجر
پچ پچ ميکردند و زليخا يک دستش را زير سرش گذاشته و يک وری خوابيده بود
و به حرفشان گوش ميداد. منکه وارد شدم سکوت کردند.
با التماس گفتم: جون آغام بگين چيشده؟ هاجر با خنده گفت: داری از فضولی
ميميری؟
اينبار گردنم کج کردم گفتم: جون آغام، دلم شور کفايت ميزنه. شما دونين و خدا....
که خيری گفت: بسه، بسه، اينقدر قسم نده.
صبح که برای نماز امدم پايين پشت در بادگير گوش ايستادم آغام داشت به ننه
ميگفت: مردکه بيشرف اينقدر دختر بدبخت را زده بود که افتاده رو خونريزی.
فرستادم دنبال عباسو گفتمش اگر الان سيد شُبّر نياد و دخترو عقد نبندين چکی که
دستم داری ميذارم اجرا و ميندازمت زندان و گاو و کهره ای هم که با قرض گرفتن
از من خريدی جای طلبم برميدارم. يتيم گير آوردين ؟ بی سيرتش کردين،
سرزبونش انداختين، حالا قصد جونشم کردين؟
و خلاصه آن موقع شب سيد اومده و عقدشون کرده. هر چی هم لگدش زده بچه
بيفته، بی بی سيد گفته بچه هيچش نشده.
من با خوشحالی گفتم: ای قربون جگر آغام برم.
و در همان حال حس ميکردم که پدرم پهلوان ترين آدم دنياست ....



#ماسک_ بزنیم تا کرونا شکست بخورد
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۵
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
الهام
Norway
۱۷:۲۶ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۶
۰
۰
بسیار زیبا
کریمی عفت
Iran, Islamic Republic of
۱۸:۲۸ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۶
۰
۰
عفت جان داستانت دلنشین وصف حال خانوادهای اصیل وبامرام وحامی فقرا بود ومن با تعدادی ازقهرمانهای داستانت اشنایی کامل دارم موفق باشی
میترا تراکمه
Iran, Islamic Republic of
۰۴:۰۲ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۷
۰
۰
داستان بسیار دوست داشتنی وجذاب است وخواننده رابه دنبال خود میکشد فضاها اشنا است .نسبم خنک بادگیرو تک حصیری بوی پدر بزرگ رامیدهد
ایراندخت
Iran, Islamic Republic of
۰۹:۰۷ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۷
۰
۰
بسیار زیبا و دلنشین ،یاد داستانهای عمه جانم بخیر
پاک
Iran, Islamic Republic of
۲۳:۴۸ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۷
۰
۰
ضمن خسته نباشید به عفت عزیز و کارکنان محترم مهر آنلاین.
عفت جان،با همه ی این داستان های قشنگت مخصوصا این یکی با اصطلاح های آشنا و زیبایت منو بردی به سال های دور گذشته .
ممنونم . کلی خاطره برایم زنده شد . موفق و پیروز باشید .
مدیر پایگاه ممنون از حسن نظرتان به مروارید مهر..مانا و سبز باشید.. دیوانی ، مدیر مسوول