عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۴۵۸
  • | تعداد بازدید: ۹۰۵
  • ۰۲ شهريور ۱۳۹۹ - ۲۳:۰۵

صبح با کمی دلهره آماده شدم برم اداره، ازاتاق که بيرون آمدم ديدم بقيه سرسفره صبحونه نشستن، پنکه
سقفی کارميکرد وهوای دمکرده نسبتا قابل تحمل هفته اول مهررا به جريان انداخته بود.
گفتم: دارم ميرم اداره.
ومادرم که ميدانست اهل خوردن صبحانه نيستم گفت: خدا به همرات؛
که توشهربيفتی بابا يا يه جای نزديک. وپشت بندش بابا: انشا
گفتم: خداکنه؛
ودررا باز کردم و کوچه ی خاکی را تا رسيدن به سرخيابان با کمی آشفتگی و دلهره طی کردم.
توی اداره، جلو درتعليمات ابتدايی شلوغ بود. جلوتررفتم، بچه ها آمده بودند ابلاغ بگيرند. بالاخره نوبت
ما هم شد؛ من، معصومه، سودابه، ونسا يکجا افتاده بوديم. نزديک ترين روستا به شهر، يک مدرسه
شش کلاسه دخترانه. گفتند غيراز شما دو تا معلم و يک دفتردار آقا آنجا هستند که زير نظر مدير قديمی
مدرسه کار ميکنند.
من پرسيدم: مديرش کيه؟
گفت: خانم بخشی.
وماچهار تا نگاهی به هم کرديم، انگار خواستيم بگوييم: خانم بخشی؟!!! چه خوب!!!
خانم بخشی سال آخر دبيرستان معلم ورزش ما بود. ازآن معلمهای جدی و درعين حال دوست داشتنی و
جوان بود و مجرد که تيپ و قيافه ورزشکارانه ای داشت؛ و او مرا که کمی تپل بودم گذاشت درتيم
بسکتبال ودرجواب اعتراضم فقط گفت: برات لازمه يه کم بدوی...
و حالا او مدير مدرسه ی روستايی بود که چند نفر از ما ابلاغ تدريس درآنجا را گرفته بوديم.
اولين سال خدمت، بعد از گذراندن يک دوره ی يکساله، با چند تا ازدوستان، در يک روستا، آنهم با
مديريت معلم قبلی خودت، درمجموع خوشحال کننده بود.
فقط مسافت نه چندان دور آن مدرسه، درآن دوره که وسائط نقليه ی عمومی وجود نداشت، اين نگرانی
را درما به وجود آورد که حالا چه جوری هرروز خودمون رو برسونيم مدرسه؟
از اداره که بيرون آمديم، با بچه ها يکراست رفتيم کافه تريا و بستنی خورديم، وبعد ازآن هر کسی به راه
خودش رفت تا اول هفته، که درست پانزده مهر بود، خود را به محل خدمتش برساند.
ظهرسرسفره بابام پرسيد: ابلاغتو گرفتی؟
گفتم: بله، من و سه تا ازبچه ها يه جا افتاديم، و مديرمون خانم بخشيه. فقط اين راهو چطور بريم
وبرگرديم؟
بابام فقط گفت: نگران نباش بابا، يه کاريش ميکنيم.
وغروب همان روز توی اتاقم داشتم عزادارنِ بَ يل غلامحسين ساعدی را ميخواندم که صدايم کرد. وارد
ايوان که شدم، بابا از سه تا پله ای که ازحياط به ايوان متصل ميشد بالا آمد، و نگاهم به يک ماشين ژيان
سفيد افتاد که توی حياط جلوی ايوان پارک شده بود!!!
تا آمدم حرف بزنم گفت: بيا، اينم وسيله، ديگه غصه مسافت رو نخور.
از خوشحالی پريدم ماچش کنم،
گفت: خوب ديگه خودتو لوس نکن، چه کسی رو بايد پيدا ميکردم هرروز ببره وبيارتت؟
آمدم توی هال و به يک يک بچه ها خبر دادم. واين شد که هرروز سر راه بقيه رو برميداشتم و روانه ی
مدرسه ميشديم.
انصافا خانم بخشی خوب ما رو تحويل گرفت. مدرسه اول روستا بود، يک ساختمان قديمی، شش کلاس
و يک دفتر که دريک راهروی باريک قرار داشت؛ و آبخوری وسرويس های بهداشتی که به موازات
درب ورودی که ماشين رو نبود، قرار داشتند؛ و حياطی که با خشت مفروش بود و يک ميله ی بلند
پرچم وسط آن کاشته بودند، ويک زمين واليبال بدون تور وخط کشی.
توی دفتر که تنها اتاق کولردار مدرسه بود، خيلی زود به توافق رسيديم، من تدريس کلاس اول، سودابه
کلاس دوم، نسا کلاس سوم ومعصومه کلاس چهارم رو برداشت.
وخانم بخشی گفت: برنامه روطوری ريختم که هفته ای دوساعت انشاء کلاس ششم رو تو درس بدی،
سودابه، هم کلاسها شو داره و هم ناظم مدرسه باشه.
معلم کلاس پنجم وششم هم جزء کادر سابق مدرسه بودند، وآقای محمدی دفتردار مدرسه که هرروز با
يک موتور لکنتی پت پتی می آمد مدرسه. آندوتا خانم هم، با پيکان خانم بخشی.
و کار ما درآن مدرسه که هشتاد نفر دانش آموز داشت شروع شد.
صبح ها ماشين ژيانم را دم در مدرسه، زير ديوار پارک ميکردم. سودابه سريع ميدويد تا زنگ مراسم
صبحگاهی را بزند و ماسه تا، تا چادر روی ماشين ميکشيديم و وارد حياط ميشديم، بچه ها صف کشيده
ودعای صبح شروع شده بود. چشم بچه ها که به ما می افتاد که از کنارشان ردميشديم، صدای سلام
خانمَ لم (خانم معلم) از هر گوشه و کنار بلند ميشد.
دنيای کلاس اولی ها که همه اهل همان روستا بودند و اکثرا وضع مالی بدی داشتند، منحصر به فرد بود.
خديجه، زهرا، فاطمه، کنيزآغا، و زينب، و، و، و، ...
کوچولوهايی که با آن جسم نحيف ولاغرشان، که معلوم بود از سوء تغذيه رنج ميبرند، و با اينهمه، تغذيه
ی رايگانشان را، يواشکی برای خواهر و برادرهای کوچکترشان ميبردند، و من هم حريفشان نميشدم.
اما هر روز بايد ميبردمشان کنار آبخوری ودست و رويشان را ميشستم.
يکروز ميخواستم صورت کنيز را بشورم، دسته ای باريک از مويش رفته بود توی بينی او، که هميشه
ی خدا پر بود، آمدم موهايش راازبينی بکشم بيرون با يک عالمه مُ ف آمد که مثل سِ ريش به مويش
چسبيده بود، ومن تا خودِ کلاس عُ ق زدم. نسا هم هفته ی اول که کلاسها شروع شده بود، هر روز
حصيری توی راهرو پهن ميکرد وخودش ولو ميشد روی زمين و کتابهای بچه ها را برايشان جلد
ميگرفت. حصير را هم، همسر سرايدار مدرسه، که اسمش اسحاق بود، و همه اساک صدايش ميکردند،
ازاتاق سرايداری ميآورد.
اغلب، زنگ تفريح که ميشد، تا ميخواستم برسم دفتر، بچه ها دوره ام ميکردند و هر کدام سعی داشتند
مرا در خوراکيهايشان، که آب نبات، شکلات، وبعضا نان خانگی دستپخت مادرشان بود، سهيم کنند؛ و
اگر دست يکی را پس نميزدی، بقيه با خانملم بگير،خانملم مال منم بردار، کلافه ات ميکردند. اين وسط،
بيشتر ازهمه، کنيزآغا دور و بر من ميپلکيد. بعضی روزها يک دانه تخم مرغ برايم ميآورد وبا اين جمله
"اجاااا (اجازه) خانملم ای تُه مُرگ (تخم مرغ) مال مُرگ (مرغ) خومونه (خودمونه)، اجااااا به موم ما
(مادرم) گفتيم ميبريم به (برای) خانملم." ومن خودم را کشتم تا به جای "موم" بگن "مادر"، و به کنيز
تلفظ تخم مرغ را بيا موزم.
خوشبختانه کم کم داشتم در گام های اوليه ی آموزش درست به کار بردن کلمات موفق ميشدم، وميرفتيم
که لوحه های ابتدای کتاب را به پايان ببريم.
يکروز ديدم کنيز نيست، ازبچه ها پرسيدم: کنيز چرا غايبه؟ خديجه که کنارش می نشست، درضمن
دختر خاله اش هم بود، گفت: اجا خانملم، کُ لغ بونگو گرفته.
و من خانم اساک که همه اهالی را ميشناخت صدا زدم، گفت: کنيزآغا سياه سرفه داره، از
خواهرکوچکش گرفته، چون بچگيش مبتلا نشده بود.
يکبارهم ازو پرسيدم: چرا اسم اين بچه کنيزآغاست؟
گفت: کنيز امام رضاست، بعد از به دنيا اومدنش خيلی مريض ميشه، نذرامام می کنن.
اواسط آبان بود، آنروز ماشين را که پارک کردم، به بقيه گفتم بروند و خودم داشتم خرت وپرت هايی که
شامل مدارنگی، دفتر، و جامدادی بود، و برای تشويق بچه ها به عنوان جايزه خريده بودم را، ازتوی
ماشين بيرون ميآوردم، که صدای توقف موتور و متعاقب آن، سلام ميتونم کمک کنم روشنيدم. سرم را
بيرون آوردم، آقای شايگان بود، معلم سپاهی مدرسه ی پسرانه، که چند متر با ما فاصله داشت. هر روز
با آن موتور عظيم الجثه اش، زمانيکه من ماشين را پارک کرده و پياده ميشديم، از کنارمان رد ميشد، و
سودابه ی شيطان ميگفت: بچه ها قسم ميخورم اين يه گوشه قايم ميشه تا درست موقع پياده شدن ما بياد
از کنارمون رد بشه.
من که به مجرد ديدن او، ياد حرف سودابه افتاده بودم، جواب سلامش را دادم، و با گفتن متشکرم،
خواستم درماشين را ببندم، که پيشدستی کرد و درماشين مرا، با يک دستش که آزاد بود، بست.
- شايگان هستم خانم و خوشوقتم.
ومن بازهم تشکر کردم و بدون معرفی خودم، سريع رفتم داخل مدرسه، وازترس متلکهای احتمالی
سودابه، چيزی نگفتم.
آنروز، روز تدريس آخرين لوحه بود، و بچه ها شروع کرده بودند به نوشتن و تمرين زيرلوحه ها، که
ناگهان زمين زير پايم لرزيد، وصدای مهيب و فريادهای بچه ها که سخت ترسيده بودند، به گوشم خورد.
فرياد زدم: نترسيد، بياين پيش من.
وخودم هم نفهميدم با چه سرعتی آنها را ازدر کلا س گذرانده، و گفتم برين توی حياط. تا آمدم خودم هم
به حياط بروم، يکی جيغ کشيد: خانملم، زينب تو کلاسه.
و من دوباره برگشتم توی کلاس. فقط به ياد دارم زينب را که گريه ميکرد بغل زدم، و او فرياد ميزد.
توی راهرو گذاشتمش زمين تا آمدم بپرم توی حيا ط، لرزه ای اينبار شديدتر و پشت سرش، سقف آن
قسمت راهرو که کلاس ما بود، ودرست پشت سر من با يک فاصله ی خيلی کم ازمن، با صدای مهيبی
فرو ريخت؛ ومن نفهميدم چطورخودم را به حياط رساندم.
وای انگار از زير آوار بيرونم کشيده باشند، سر تا پايم خاک آلود بود. همه جمع بودند توی حياط ونعره
ميزدند، و بچه ها با ديدن من با آن قيافه، با گريه و خنده گفتند: خانملم خوبی؟ وخودم هنوز از شوک
ماجرا خارج نشده بودم که آقای شايگان را ديدم روبه رويم ايستاده، و با صدايی که نگرانی و اضطرابش
را نشان ميداد، گفت: حالتون خوبه؟ طوری که نشدين؟
و من بی اختيار نگاهم افتاد به سودابه، که اين وسط با آن خط کش کذاييش پشت به بچه ها ايستاده، و
دستهايش رابه کمرزده. نميدانم چرا آنطور دستپاچه شده بودم. و او دوباره گفت: خدا رو شکر هيچکس
طوريش نشده، خيلی نگرانتون شدم.
و من به سرعت خودم را کنار بقيه رساندم، ايستادم کنار سودابه، و او درحاليکه با سر شايگان را که
داشت بر ميگشت نشان ميداد، بلند جوريکه همه بشنوند گفت: بفرما، نگفتم؟



#ماسک زدیم و کرونا رفتنی شد و کم آورد اما هنوز نرفته...آفرین بر همه
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
الهام
United Arab Emirates
۰۲:۵۹ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۳
۰
۰
لهجه ی شیرین بندری و اصطلاحات قشنگ و خاطره انگیز. سادگی و صمیمیت مردم اون دوران. کاش زمان در همان گذشته متوقف میشد و هیچ وقت به اینجا نمیرسید.
آسیه
Iran, Islamic Republic of
۱۴:۵۳ - ۱۴۰۰/۰۷/۰۸
۰
۰
داستان قشنگی بود