محمدرضا روحانی
  • کد خبر: ۳۰۶
  • | تعداد بازدید: ۸۵۳
  • ۱۳ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۶:۰۳


تصویر قامت خمیده خسرو توی شیشه ویترین، روی مانکن خوش و قد و قامت، بدون نقص، یک تصویر دولایه می سازد، ناساز. کت و شلوار تن مانکن با کراوات نقشدار بته جقه ای و پیرهن سفید، طاهره را یاد دامادی خسرو می اندازد. صدای موسیقی شاد عروسی توی ذهن او می پیچد، برمی گردد به سمت او، به خسرو می نگرد، دوست دارد عینک او را بردارد و رنگ نقره ای چشم هایش را باز ببیند. نگاه او پشت ویترین عینک هنوز گیراست. برمی گردد رو به مانکن.

"اگه عروس رو می آوردیم بهتر نبود طاهره؟"

طاهره چادرش را به تن صاف می کند، و نگاه خسته اش را به خسرو می اندازد، چشمان خسرو برق می زند وقتی واژه عروس را می گوید، طاهره هم با برق چشمان خسرو خستگی اش می شکند،

می گوید: "آخه عروس که نمی آد خسرو!"

خسرو نگاه پرشوق ش را به طاهره می اندازد و می گوید:" وقتی لباس دامادی سیاوش رو بهش نشون بدیم، سر شوق می آد، اگه دوست نداشته باشه، با هم می آیم عوض ش می کنیم." خسرو دستش را روی شانه طاهره می گذارد وارد مغازه می شوند، مانکن های هم قد و هم شکل مانکن توی ویترین، ردیف بدون خستگی، ایستاده اند. جوان فروشنده به پیشوازشان می آید.

"آقا ممکنه آن کت و شلوار را بیارین؟"

پرسش تکراری را بدون اندیشیدن می پرسد: "چه اندازه ای؟ واسه خودتون می خواین؟"

"با سن و سال من می شه از اینا پوشید؟"

لبخند می زند، نگاهی به او می اندازم، قد و قواره سیاوش را دارد، دلم می خواهد، دستاهای او را بگیرم.

"قد و قواره خود شماست، پسرم."

فروشنده می رود، اما از چشمهای خسرو دور نمی شود.

طاهره می گوید:" نگفتی چه رنگی بیاره. واسه دامادی سیاه می پوشن. یا سورمه ای."

خسرو می گوید:" سیاوش دوست نداشت سیاه بپوشه. اون عاشق رنگ آجرای برج طغرل شهرری بود، یادت می آد؟"

وارد حیاط آجری که می شود، برج مدور و قد کشیده، او را دعوت می کند، به آستانه ورودی که می رسد، می ایستد، به قد و قواره برج می نگرد، ناگاه متوجه هیبت یک شیر می شود، او در دهان شیر ایستاده است، یک قدم عقب می نشیند، یکی کف می زند، بعد صدایی که می گوید: "فقط این نقطه است که وقتی بایستید و حرف بزنید، صدا یکسان به همه می رسد." در آستانه می ایستد و همه حرف های راهنما را به وضوح و کامل می شنود، به دیوار آجری تکیه می دهد، انگار دیوار او را صدا می زند، با خود، به این دیوار می شود تکیه داد، اگر بیایند می توانم تا آخرین گلوله مقاومت کنم، اسیر نمی شوم. برمی گردد، از آستانه در بیرون می آید، به دیوار دست می کشد، حس غریبی پیدا می کند، گویی هر آجر چیزی برای گفتن دارد، انگشتانش پُر می شود از صدای دیوار. دلش می خواهد صورتش را روی دیوار بگذارد تا بی واسطه ارتباط برقرار کند.

فروشنده می آید، دو دست لباس آورده، یکی مشکی خوشرنگ و یک سورمه ای، رنگ آسمان شب های زمستان جنوب، طاهره می گوید: "رنگ آجری ندارید؟ رنگ آجرای برج طغرل." فروشنده فکر می کند، خسرو می گوید: "می شود، بپوشید؟" نگاه او پذیرنده نیست، چشم می چرخاند، یک جوان مشتری با قد و قواره سیاوش می بیند، به فروشنده می گوید:" اگر برای شما سخت است، می خواهید از ایشان خواهش کنم." منتظر جواب او نمی شود، به طرف او می رود، طاهره از دور جوان را می نگرد، خسرو با جوان دست می دهد، می داند، چه می گوید با این که نمی شنود، جوان با فروشنده می رود، نگاه دختری که با اوست مثل نگاه عروس است، طاهره مهربانانه به او می خندد، او هم.

به آجر ها دست می کشد، آجر زیردست او حس جوان هزار سال پیش را که قالبش را می ریخت را می دهد، دستش روی آجر بغلی می سرد، ولی هنوز گرمای متفاوت با آفتاب تن سوز او روی تنش مانده، آجر بغلی دوست دارد، با این حس گونه های او را لمس کند، او آرام گونه اش را روی آجر می گذارد، گرمای وجود او توی تن برج، آجر به آجر می چرخد، راهنما می چرخد، لحن پژواک صدایش یک لحظه تغییر می کند. نگاهش را روی آجرها می چرخاند، چند کبوتر از لانه های خودیافته شان می پرند، صدای پرواز آن ها پژواک بلندتری دارد. گونه از آجر برمی دارد و به پرواز کبوترها که بر آبی آسمان خط های سفید هاشوری می کشند می نگرد. هاشور سفید، رنگ گرم قوس بالای برج و رنگ سرد آبی کنارش را به هم می ریزد.

جوان کت و شلوارآجری رنگ پوشیده، روی پیراهن سفید یک کراوات با هاشورهای سفید و آبی روی زمینه آجری به آنها نزدیک می شود، پیش از آن که دختر به سوی او بیاید، خسرو و طاهره مبهوت به او می نگرند، بعد به یکدیگر، طاهره با طُره چادرش صورتش را می پوشاند، خسرو قامت سیاوشش را در قامت او می بیند، نَمی سَرد به چشمخانه اش هجوم می آورد. چانه هایش می خواهد بلرزد، سیاوش دست می برد به آجری که در کنگره برج ساییده شده، رنگ درون آن فرق دارد، سرخ و داغ است، فکر می کند، اگر این آجر از این برج جدا شود، نمی تواند فکرش را ادامه دهد،صدای گوشخراش شلیک تانک، آرامش دل و دیوار را به می ریزد، به ورودی دیگر برج می رسد، کسی در صحن نیست، به وسط برج می رود و می ایستد، سرش را بالا می آورد، دایره بالای برج، قرص کاملش را از آسمان قاب کرده، دستهایش را به دو سو باز می کند و می چرخد، رنگهای خاکی و آسمانی در هم می ریزد، خواب کبوترها آشفته می شود، پرواز او و کبوترها با هم، همه آسمان را سفید می کند، دیوار بر او هوار می شود، خطی سرخ توی سفیدی چشم خسرو می نشیند. طاهره طاقت دیدن این خط سرخ را ندارد. چادر سیاهش را روی سر او می کشد، با هم کف مغازه می نشینند.آجر سرخ و داغ می لرزد. لرزش شانه هایشان برج را می لرزاند.

یکم تیر ماه نود و پنج . تهران

محمدرضا روحانی

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: