محمدرضا روحانی
  • کد خبر: ۴۶۰
  • | تعداد بازدید: ۷۰۴
  • ۰۶ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۶:۱۶


وقتی به گروهبان گفتم: "تو که می خواستی خودت را بزنی چرا با ژ سه زدی که پات آش و لاش شه با کلاش می زدی که یک سوراخ بیشتر باز نشه." اصلا فکر نمی کردم این می شود توصیه برای نفر بعدی، اما وقتی خشایار خودش را با کلاشینکف زد و آوردنش همه ی ذهنم به هم ریخت. دلم نمی خواست توی چشمانش نگاه کنم. می ترسیدم توی چشمانش نگاه کنم، و نتوانم تاب بیاروم و تابع احساس هایم بشوم، دیگر نباید احساسی عمل کنم، باید تصمیمی جدی بگیرم وگرنه نمی شود بقیه را نگه داشت و این بازی سر دراز پیدا می کند. الآن فکر می کنم با آن گروهبان هم باید برخورد دیگری می کردم، تجربه اش را نداشتم، چه می دانستم؟ اصلا تصورش را هم نمی کردم یکی بشود دو تا، ولی حالا باید جلو احتمال های بعدی را بگیرم. فقط پنج روزه اینجاییم.

گروهبان نظری سریع خودش را با لوازم بهداری می رساند. وقتی به او می گویم:" فقط نذار خونریزی کنه، شاید اینجا بیشتر مهمان ما باشه." نظری برمی گردد و نگاهی با تعجب و پرسشگرانه به من می اندازد. نگاهم را از او می دزدم فقط زیر لب جوری که فقط خودش بشنود می گویم : "کارت رو بکن." و او سریع مشغول بستن زخم او می شود. خشایار چهره اش سفید شده، درد می کشد، این را زیرچشمی می بینم، می خواهم چیزی به او بگویم اما رنج کشیدنش را تاب نمی آورم، از آن ها دور می شوم تا کنار صخره می آیم دشت رو به رو را می نگرم، نفت شهر از دور، توی دشت پیداست و رو به رویم نزدیک ترین کوه معروف به کله قندی است، به روز نخست که آمدیم فکر می کنم، اما نظری نمی گذارد در ذهنم روز نخست را ادامه دهم می گوید: "زخم شو بستم. جناب سروان! وضعش خوب نیست، خونریزیش زیاد بوده. باید سُرم بگیره، ما که سرم نداریم."

به طرف نظری برمی گردم و سری تکان می دهم. با خودم فکرهایی دارم بعد برمی گردم با صدای بلند جوری که همه بشنوند می گویم: "اگه بچه های تدارکاتچی نخوان ببرنش، خشایار مهمون ماست، کسی که خودزنی می کنه، قابل حمایت نیست."

چند نفر از بچه ها دارند به او کمک می کنند تا او را به سرپناهی ببرنند. یاد حرف بهروز دوست خشایار می افتم که گفته بود: "از بس سرکوچه ایستاده بودیم و متلک گفته بودیم به این و اون، که دیگه نمی کشیدیم، گفتیم بیایم ارتش استخدام شیم. نمی دونستیم زرتی می آیمجبهه." رویم را برمی گردانم به دشت نگاه می کنم. ازخودم تعجب می کنم، از رفتارم ناراحتم. این رفتار با آنچه تا حالا بوده ام فرق دارد با آنچه دلم میخواسته فرق دارد. چطور می توانم کسی را که درد می کشد را همین طور رها کنم، نمی دانم شاید بدون اینکه بخواهم، به رفتار ناصر مطمئن هستم. دستم را به طرف سلاح کمری غنیمتی می برم، آهن آن سرد سرد است، سرمایش به تنم سرایت می کند. دستم را می کشم. از رفتار فرمانده گروهان لجم می گیرد که چه زود و الکی و بچه گانه زخمی شد، و رفت، وقتی داشت می رفت ناراحت نبود، انگار می دانست که اینجا چه منجلابی است، اگر بود حالا او تصمیم می گرفت و من در این جای گاه نبودم که بخواهم برخلاف میلم تصمیم بگیرم، اما معاون گروهان، او که گند زد به خودش، واقعا زخم دستش چیزی نبود که بخواهد برود، وقتی داشت به ناصر یک بسته سیگار می داد که او را ببرد خیلی رقت انگیز شده بود. ناصر می گفت : "شش ساعت دنبال قاطر سر بالایی دویدم تاحالا رسیدم، اگه بخوام شما را ببرم مسیر برگشت را هم باید بدوم. فردا چی؟ می تونم باز این مسیر رو بیام؟"

ستوان دست کرد یک پاکت سیگار وینستون دیگر به طرف او دراز کرد. صحنه ی دل انگیزی نبود، اما صحنه ی دل انگیز در رفتار ناصر بود، او هیچ کدام از آنها را نگرفت و دست معاون توی هوا خشک شد. با نگاهش از من می پرسید: "ببرمش یا نه؟" من به زخم ناچیز او نگاه می کردم و به قد کوتاه اش که روی خاک نشسته بود و در برابر ناصر که هم قد او بود، چقدر کوچک به نظر می رسید، جمله ی ناصر پیش از حرکت به سوی اینجا توی گوشم می پیچد: "زخم معده ام به خودم مربوطه، چرا باید توی بُنه گروهان بمونم، اگه نتونم بیام خط، کارهای دیگر که می تونم بکنم." فکر می کنم من نباید تصمیم بگیرم، او آنقدر بزرگ هست که در این مورد هم تصمیم بگیرد. برای همین می گویم: "تصمیم با خودته. جناب اخوت." می دانم. کار او را سخت می کنم. اما این را هم می دانم که ما با هر تصمیمی بزرگ می شویم. وقتی تصمیم به بردن او می گیرد. واژه ای دیگر به صفات خود می افزاید. او از خود گذشتگی را معنا می کند. حتا اگر آن ستوان نفهمد.

روز اولی که رسیدیم اینجا با هلی کوپتر برایمان غذا آوردند، وقتی هلی کوپتر نزدیک می شد و از بالا با تور غذاها را به پایین پرت کرد اصلا فکر نمی کردیم ممکنه چند روز بعد قاطرها جایگزین هلی کوپتر شوند، ولی حالا شده، ناصر هم خلبان این قاطرهاست. چشم می گردانم، روییال کوه رو به رو چیزهایی دارند تکان می خورند، آرام می نشینم. با دست به سهراب که لب سنگر نشسته اشاره می کنم متوجه من می شود، دست هایم را لوله می کنم و روی چشم هایم می گذارم سهراب می فهمد، سریع به درون سنگر می رود و دوربین دوچشمی را می آورد، خود را به کنار بوته ای که روییال رو به رو است می رسانم، دوربین را تنظیم می کنم ستون نیروهای عراقی را می بینم که دارند بالا می روند. دوربین را می چرخانم، تعدادشان خیلی زیاد است، حدود یک گروهان می شوند. دستور داده اند در اینجا کاری نکنیم که دیده شویم، فقط زمانی که فرماندهیدستور بدهد، این را وقتی فرماندهی گفت متوجه نشدم، ولی حالا درک دقیقی از آن پیدا می کنم، عراقی ها اصلا فکر نمی کنند ما ممکن است این جا باشیم وگرنه این قدر سرخوش نبودند. جمال هم با بی سیم پیش ما آمده، رو به او می کنم و می گویم: "به فرماندهی خبر بده که عراق داره از پشت نیرو می آره به شیاکو."

جمال سریع شروع می کند فرماندهی گردان را گرفتن. بهمن هم به ما نزدیک می شود. دوربین را به بهمن می دهم، بهمن هم آن ها را می بیند. رو به او می کنم و می گویم: "می خواهی تو هم به فرماندهی تان اطلاع بدهی؟"

بهمن کمی فکر می کند، بعد می گوید: "شما اطلاع دادین؟"

بعد که متوجه تماس جمال می شود، ادامه می دهد: " نه! نیازی نیست. فرماندهی الآن یکی است. اون ها به هم اطلاع می دن."

بهمن به من نگاهی می اندازد، در نگاهش می خوانم که چه می خواهد بگوید: "اگر می شد از این جا شلیک کنیم چه لطفی داشت، مگه نه؟"

بهمن می خندد. "می خواستی این و بگی؟ آره؟"

سفیدی دندان هاش توی محاسن تیره خودش را بیشتر نشان می دهد. رو به سهراب می کنم و می پرسم: "سیمینوف غنیمتی کجاس؟"

سهراب جلدی می پرد و به طرف نادر تیربارچی می رود. بهمن به چشمام نگاه می کند و می گوید: "یکی از بچه ها خیلی دوست داره بیاد باهات صحبت کنه."

"خب بیاد. من که هر روز می روم به بچه ها سر می زنم. بگو برم سراغش."

"شاید تعجب کنی. همون که روز اول وقتی گلوله ی توپ خورد نزدیکمان حسابی ترسیده بود و می خواست برگرده عقب."

"خب، خب!"

"حالا خودش رو پیدا کرده و می خواد عذرخواهی کنه."

"عذرخواهی واسه چی؟"

"می گه مدیون شماست. اگر جلوش نایستاده بودید و برمی گشت، تا عمر داشت از اون ترس هر روز می مرد."

جمله ای توی ذهنم می آید، بعضی آدم ها قبل از مرگ می میرند. می خواهم به بهمن بگویم ولی می بینم زیره به کرمان بردن است. چیزی نمی گویم جمله ی آخری بهمن را نمی شنوم، می پرسم: "می دونی با کدام بچه هاس؟"

بهمن نشانی سنگرش را می دهد، هرچه فکر می کنم می بینم به آن ها سر زده ام ولی او را ندیده ام. وقتی به بهمن می گویم، می گوید: "هر بار رفتی خودش رو قایم کرده، خجالت می کشیده ببینیش."

"آره این جا خونه ی خاله نیست."

وقتی این جمله را بهش گفتم خیلی براش سنگین بود. انگار توی خودش مچاله شد، ولی حالا خیلی چیزها را برای خودش حل کرده. حالا دوست دارم ببینمش. سهراب می آید و تفنگ را می آورد، آن را توی دست می گیرم قبلن سبک سنگین اش کرده ام، ولی هنوز با آن تیراندازی نکرده ام. به طرف یال رو به رو می روم قنداقش را به کتف می چسبانم و محکم فشار می دهم، چشمم را به دوربین اش نزدیک می کنم، دوربین را برای چشمم تنظیم می کنم همه چیز شفاف و نزدیک می شود، دوربین آن خیلی از دوربین دوچشمی قوی تر است. آرام رو به رو را زیر نظر می گیرم و دنبال کسییا چیز خاصی می گردم، ناگاه تصویریک تک تیرانداز همه قاب تصویرم را پر می کند، انتظار دیدن او را ندارم، یا باید شلیک کنم یا او مرا می زند. خودم را از پشت پرت می کنم و توی بغل سهراب که پشت سرم نشسته می افتم. صدای شلیک گلوله می آید و خاک لبه یال کوه به سر و صورت مان می پاشد، اگر یک لحظه دیرتر تصمیم گرفته بودم الآن خون همه جا پاشیده شده بود. ترس توی چهره ی سهراب که تصویرش را وارونه می بینم و بهمن که کنارم نشسته، کاملن دیده می شود. آرام از آغوش سهراب بیرون می آیم، می نشینم، می خواهم ماجرا را تعریف کنم که می بینم نادر سریع به سمت ما می دود، فکر کرده تیر خورده ام، دستم را بلند می کنم و تکان می دهم که هول نکند. آرام می شود، چند سرباز دیگر هم که پرت شدن مرا همزمان با شلیک حریف دیده اند به طرف مان می آیند. سهراب سیمینوف را از من می گیرد، به او می گویم: "می تونستم بزنمش، قشنگ توی قاب دوربین ام بود، ولی ما حق تیر نداریم. اینو که می دونی؟ اونا باید فکر کنن کسی این جا نیست. واسه همین خودمو پرت کردم."

این را به او می گویم ولی پرسش اصلی برای من چیز دیگری ست. تازه فهمیده ام که پیش از آمدن، آماده شدن برای مرگ کافی نبود، باید برای کشتن هم خودم را آماده می کردم، و من برای کشتن کسی آماده نیستم. بهمن پیشنهاد می دهد برویم از جای دیگر او را زیر نظر بگیریم. با نظرش موافقت می کنم فقط می گویم: "بچه ها باید بیشتر مواظب باشین که دیده نشین، حالا دیگه حساس اند."

آن ها راه می افتند، من هم لباس هایم را از خاک می تکانم، به سمت آن ها روانه می شوم، پشت بوته ای از روییال با دوربین دو چشمی جای او را پیدا می کنم و به بهمن و سهراب نشان می دهم، جایش را تغییر داده، شاید او هم دارد دنبال ما می گردد. سریع آن ها را پایین می آورم، میل به کشتن همه آن ها را فرا گرفته حتا جمال هم ابراز علاقه می کند، دوباره موقعیت و مأموریت را یادآوری می کنم. میل به کشتن قوی تر است، نادر هم قصد شکار دارد. فقط به او نگاه می کنم و او معنی آن را درک می کند.

برشی از رمان "بوسه آسمان"

زمستان 94

#تا کرونا هست سفر هرگز
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
و صادقیان
Iran, Islamic Republic of
۲۲:۲۴ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۶
۰
۰
زیبا بود استاد
علی
Iran, Islamic Republic of
۰۰:۳۲ - ۱۳۹۹/۰۶/۰۷
۰
۰
سلام جناب سروان، وای، منوبردی چلکسان سال۶۰ یادش بخیرخدارحمت کنه همه شهدا را ،راستی اخوت همون ناصر اخوت بود دیگه ،واقعا بچه نازنینی بود ،یادته هلیکوپتر آذوقه ریخت پایین رفت ته دره .ممنون از این داستان واقعی که اینقدر زیبا قلم زده ای، آر ی سلامتی ات را از خداوند دارم.
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۵:۳۲ - ۱۳۹۹/۰۶/۱۹
۰
۰
به نظر من فوق العاده است ،پرداختن به زوایای اخلاقی کاراکترها از برجستگیهای داستان است
شیوه ی نگارش عالی
از خواندن داستان لذت بردم
موفق باشی جناب سروان