محمدرضا روحانی
  • کد خبر: ۴۹۴
  • | تعداد بازدید: ۷۲۱
  • ۲۰ آبان ۱۳۹۹ - ۰۰:۲۵


دیدار اتفاقی مصطفابه هیجانم می آورد، پس از چند سال دوره ای از زندگی ام دوباره جان می گیرد. با او یک سال در خوابگاه حریت خیابان نادر هم اتاق بودم.خوابگاهی که اتفاق های عجیبی را پشت سر گذاشتم. مثل آن روز که رمان "همسایه ها" اسیرم کرد و یک نفس آن را خواندم، وقتی تمام شد ساعت از ده گذشته بود، و من گرسنه، تازه فهمیدم که در خوابگاه را بسته اند چون آن شب در شیراز هم حکومت نظامی شروع شده بود. مصطفا گفت من برایت شام علم می کنم، و من که هنوز در حال و هوای قهرمان داستان بودم لبه پنجره نشستم آخرین سیگارم را گیراندم و ناگاه صدای "مراببوس"حسن گلنراقی سکوت شب را شکافت، صدا از خوابگاه نبود. از ماشین جیپ فرماندهی بود که پشت سر تانک پارک شده بود، و من از آن بالا از طبقه سوم خوابگاه آن ها را چه قدر دور می دیدم.وقتی مصطفا با املت برگشت همه چیز درهم شد، با هم نشستیم و شام را با آواز گلنراقی خوردیم. با البرز و خالد قهرمان احمد محمود. حالا مصطفامرا به خانه اش دعوت کرده تا با همسرش دیداری داشته باشم. خاطرات عشق نخست او برایم دوره می شود. بی هیچ سخنی دعوت او رامی پذیرم. نمی دانم چرا کنجکاوی ام را با این پرسش که با کی ازدواج کرده است ارضا نمی کنم. نشانی را می گیرم و دور می شوم. ولی نمی توانم از دست او خلاص شوم. بی اختیار مسیرم را عوض می کنم و به سمت باغ ارم می روم.

"مصطفا می خوای من برم باهاش صحبت کنم و بگم تو عاشق اون شدی و دوست داری با او ارتباط برقرار کنی؟"

چشمان مصطفا برق زد. باورش نمی شد، بلند شد آمد رو به رویم نشست و گفت: "این رو جدی می گی؟"

"جدی می گم! آخه اینکه تو زانوی غم بغل بگیری و فضای این اتاق را غمناک کنی که نمی شه."

"اگه این کارو واسه من بکنی تا پایان عمر مدیونت می شم."

"نمی خوام مدیون من باشی. من می خوام به خودم کمک کنم و بشه فضای این اتاق را تحمل کرد. از بس غمبرک زدی کلافه ام کرده ای."

البرز هم که تا حالا نظاره گر است. با من همراهی می کند. مصطفا از پیشنهاد من استقبال می کند و با شور می گوید: "چه طوری می خوای بری باهاش حرف بزنی، چی می خوای بهش بگی؟"

"تو به اونش کاری نداشته باش. فقط یک شرط داره. هر جوابی داد. هر برخوردی کرد. تو دیگه حق نداری ننه من غریبم بازی درآری."

کمی به فکر فرو می رود ولی وقتی البرز هم دخالت می کند و می گوید: "حل می شه دیگه، قبول هم نکرد تکلیفت روشن می شه، و پایان این حال."

تازه می فهمم البرز هم چه قدر شاکی بوده و به روی خودش نیاورده است. مصطفا می پذیرد، ولی کنجکاوست که من چه می کنم و چه می گویم. به او اطمینان می دهم که کاری نداشته باشد، من یک قرار برای او جور می کنم و بعد او باید آماده باشد با او صحبت کند و آن جا گند نزند. بلند می شود دست مردانه ای می دهد و شادمانه روی تختش دراز می کشد. مدتهاست او را این چنین ندیده ایم. امیدی زیر پوستش دویده. البرز چشمکی می زند و من هم لبخندی تحویلش می دهم. خرسندم که باعث آرامش او شده ام،ولی ته دلم به دنیای دخترانه فکر می کنم و ته دلم به گونه ای مطمئنم هیچ دختری از چنین پسری خوشش نمی آید. زنها دوست دارند به مردها تکیه کنند و او از همین حالا قافیه را باخته است ولی بایدبرایش سنگ تمام بگذارم. شاید مصطفا قاعده را تغییر دهد. فردا وقتی به مصطفا می گویم بیا اینم قرار، با ناباوریمرا در آغوش می کشد و می بوسد. باور نمی کند هنوز شک دارد. وقتی با جزییات برایش تعریف می کنم دلش قرص می شود. تازه می پرسد:

"کجا؟"

می گویم:"سلف سرویس ارم، تو را می برم معرفی می کنم بقیه ش با خودت."

البرز کنجکاو است، به او می گویم چونمرجان خانم فکر می کرد این شیوه من است برای برقراری رابطه با او، و من نخست چه قدر کلنجار رفته ام تا به بقبولانم که من نقشم چیست و من علاقه ای برای ارتباط برقرار کردن با وی ندارم و پرروتر از این حرفام و اگر از کسی خوشش بیاید نیازی به نقشه داشته باشم. ناباورانه پذیرفته است. اما مصطفا قند توی دلش آب می شود، او این را به حساب نجابت دختر می گذارد و این نجابت برایش دل نشین است. بعد تعریف می کند که نخستین عشقش را سر این کمرویی از دست داده و حالا نمی گذارد این بار تکرار شود. حالا من تشنه دیدار همسرش هستم. دوست دارم انتخاب او را ببینم. فکر می کنم به روزی که آمد و جواب نه گرفته بود. دختر تلویحی او را بی عرضه خطاب کرده بود، به او گفته بود باور نداشته که کسی ممکن است نتواند خودش ارتباط برقرار کند. همه اش فکر می کرده کلک من بوده برای برقراری ارتباط، و دوست نداشته سر قرار بیاید،و آن روز وقتی مرا با مصطفا دیده، قبل از هر صحبتی در این مورد پرسیده،همه اش در حین گفت و گو ذهنش مشغول بوده که توی ذهن چه ظلمی به من کرده است، و پایان دیدار به او یک فرصت هم نداده بود، بارها خواسته بودم به مصطفا بگویم که آن مرجان توی بوفه ی دانشکده ادبیات سر میز من آمد و از آنچه در ذهنش گذشته بود از من عذرخواهی کرده بود، و مرا به یک عصرانه دعوت کرد و من نپذیرفتم. ولی نتوانسته بودم بگویم. و حالا هم دیگر وقتش نیست. نمی توانم بگویم. گذشته انگار در درون آدمی نمی گذرد، جا عوض می کند. حالا باید خودم را برای دیداری نو آماده کنم. نمی دانم چرا حال خاصی دارم. وارد خانه شان که می شوم بوی قورمه سبزی توی خانه پیچیده، مصطفا هنوز یادش مانده که من عاشق قورمه سبزی هستم و دوشنبه ها که سلف سرویس قورمه سبزی داشت. همیشه پایه ی خوراک سلف بودم.مصطفا با شوق به پیشوازم می آید و مرا راهنمایی می کند به هال و پذیرایی یک خانه نقلی که به زیبایی تزیین شده، بدون خرج زیاد، با سلیقه ای زنانه. بیشتر کنجکاو می شوم. همسرش وارد می شود. خودش را در یک چادر سفید پیچیده، نزدیک می شود. او را بازمی شناسم. تردید دارم وقتی معرفی اش می کند، از شرم سرخ می شوم. دیگر شکی ندارم که همسرش همانی است که پس از شکست عشقی از مرجان، از من درباره اش پرسیده بود و من تمامی رابطه هایی که با پسران دیگر دانشکده داشت به او گفته بودم و او را دختر مناسبی برای او ندیده بودم و حالا او در برابرم ایستاده، سرم را از شرم پایین می اندازم. دلم می خواهد از خانه خارج شوم ولی شدنی نیست. زمان آنقدر کند می گذرد که انگار سالی است. صحبت هایی که می کنیم فقط جواب هایی بریده بریده می دهم. وقتی خداحافظی می کنم انگار از قفس رها شده ام. کاش فرصتی چون مرجان داشتم. مصطفا چرا با من این کار را کرد. این پرسشی است که برایش پاسخی ندارم. دلم می خواهد فقط راه بروم... بی اختیار به سوی ارم کشیده می شوم.

11 اسفند 92 تهران



#من ماسک می زنم

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: