محمدرضا روحانی
  • کد خبر: ۴۳۲
  • | تعداد بازدید: ۷۳۳
  • ۱۶ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۰:۴۱


وقتی به مادرم گفتم: "مامان اگر من باید تصمیم بگیرم که بین همسرم و تو یکی را انتخاب کنم یعنی پنجاه درصد بازی را تو باخته ای و اگر مجبور شوم و همسرم را انتخاب کنم بازنده اصلی من و تویم." شاید اصلن فکر نمی کرد که چقدر این فشار برای من و او می تواند سخت باشد. شاید اصرارش بر این موضوع این بود که من ممکن نیست بین او و همسرم او را انتخاب نکنم.من باید تصمیم می گرفتم فکر کردم رابطه ی مادر و فرزندی را توی دفترخانه ها نمی شود تغییر داد ولی رابطه ی همسرانه توی دادگاه قابل وصل و فسخ است و من باید تصمیم می گرفتم و سایه ی آن تصمیم هنوز پس از بیست سال توی رابطه من و مادرم سنگینی می کند. او مرا وادار کرد که من و مادرم پنجاه پنجاه بازنده باشیم. نمی دانم آیا همسرم حس برنده بودن دارد یا نه؟ چون او اگر از گسستن رابطه یک مادر و فرزند خوشحال باشد خودش حالا فرزند دارد و ممکن استروزی در همین سرآشیبی قرار گیرد. آن روز وقتی ناچار شدم با پدرم بلند حرف بزنم چون گوشش به کلی نمی شنود و وقتی دیدم با داد زدن هم نمی شنود ناچار شدم بنویسم و مادر آمد و ایستاد و نوشته های مرا که می نوشتم تا پدر بخواند خواند فکر نمی کردم باز آن قدر ناراحت شود. پدرم فکر می کرد من از او ناراحت شده ام و دارم با قهر خانه را ترک می کنم وقتی نوشته مرا خواند که نوشته بودم تو اگر سرم را هم ببری من از تو ناراحت نمی شوم پدرم سرم را بوسید ولی مادرم بغض کرد و کنار میز نشست و خود را مشغول دیدن تلویزیون نشان داد ولی من نیم رخ او را می دیدم که چانه اش کاملن جمع و چروک شده و خیلی دارد تلاش می کند بغض فرو خورده اش نترکد دلم می خواست سرش را ببوسم که مادر بود ولی نمی توانستم چون بغض اش می ترکیدو خلوتش هر چند ظاهری به هم می خورد و این بدتر بود وقتی سعی داشت بغض اش نترکد می خواست غرورش حفظ شود ولی چیزی در درون شکسته بود. در درون او و در درون من. گه گاه چه قدر ناچار کردن دیگران برای انجام کاری که فکر می کنیم درست است می تواند فاجعه بار باشد حتا بین مادر و فرزند. صورتم را برمی گردانم شاید اشکی هم توی چشمخانه اش دارد وول می خورد. سکوت سنگین است برمی خیزم و می روم توی هال کنار میزم می نشینم. چشمم به گل ناز می افتد که وقتی دیدم توی گلدان پلاسیده شده آن ساقه را بریدم و توی استکان کوچولویی گذاشتم و حالا شاداب شده و قد راست کرده دوست دارم ریشه زدنش را هم ببینم و بتوانم با شادابی توی گلدان بکارم. مادر برای خوردن شام مرا صدا می زند به پدر می گویم بیاید شام بخوریم. دور میز جمع می شویم. استکان گل ناز را با خود سر میز شام می برم.

جمعه 24 امرداد 92


#ماسک زدن ساده ترین راه جلوگیری از شیوع کرونا

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۶:۳۷ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۶
۰
۰
عالی عالی ممنون، بازم بنویس از این داستانهای کوتاه و پرمغز که ساعتها نه ماهها،بلکه تا آخر عمر باید بهش فکر کنی و اگه خدا توفیق بده عمل ،خدای که توفیق میده اگه آدم معرفت بخرج بده.
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۰۴:۱۳ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۷
۰
۰
داستان پراحساسی است باقلم نرم ومسلط بر زیبایی های ادبی
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۰۹:۱۶ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۴
۰
۰
سلام .
داستانک پر احساس و موجزی بود ‌.
قلمت هم ساده و دلنشین .
موفق و سلامت باشی !