محمدرضا روحانی
  • کد خبر: ۳۷۰
  • | تعداد بازدید: ۷۳۱
  • ۱۹ تير ۱۳۹۹ - ۰۱:۱۹

مرضیه وقتی ساعت یک بعد از نیمه شب تماس می گیرد و با گریه می گوید: توی خیابان مانده ام. می تونم بیام پیش شما؟ با روی باز از وی استقبال می کنم. حتا به همسرم هم نمی گویم، می دانم که او هم مخالفتی ندارد. این را وظیفه ذاتی دوستی می دانیم. دوست باید به دوست بتواند پناه بیاورد. به دوست تکیه کند. وقتی او حتا نمی تواند با خانواده اش راحت باشد. نمی تواند به خانه برود. به طور قطع مشکلی دارد که می گوید کف خیابان مانده ام. مرضیه می آید و می گوید: به مادرم گفته بودم که شب پیش دوستم زهره تنها جایی که اجازه می دهد شب بمانم می مانم، آخه مهدی خیلی اصرار کرد شب بمانم. اما وقتی دیدم مادر مهدی مدام او را صدا می زند که چه می کنی؟ دیدم نمی توانم پیش او بمانم، شب از نیمه گذشته بود خونه هم نمی تونستم برگردم باید قصه ای می ساختم و درست کردن تخم شک آن هم توی ذهن مادرم، خیلی سخت می شد، گفتم بیام اینجا. به او می گویم که تو مثل دخترم هستی. کار خوبی کردی و حالا برو لباس راحتی از میترا بگیر. همسرم می رود که بخوابد، احساس می کنم می رودکه مرضیه راحت تر باشد و درددل کند. با لباس راحتی که برمی گردد، می آید روی مبل روبه رویی ام می نشیند و می گوید: "خیلی از دست مهدی حرصم درآمد، آخه تو که عرضه نگه داشتن منو نداشتی و باید از مامان جونت اجازه می گرفتی چرا اصرار کردی که من مجبور بشم مامانم رو راضی کنم که نمی امو بعد این طور سنگ رو یخ بشم." احساس می کنم باید خودش را خالی کند تا بعد بشود او را آرام کرد و دریافت مشکل کجاست. به شوخی می گویم ببین مشکل همیشگی عروس و مادرشوهر همین هاست دیگه! می خندد. کمی حال و هوایش عوض می شود. دخترم میترا می آید و کنارش می نشیند، از رابطه خودش و مهدی می گوید که بیش از دو سال است با هم دوست هستیم توی بعضی زمینه ها با هم اختلاف داریم تلاش کرده ایم برخی از رفتارهایی که هر کدام دوست نداریم را تغییر دهیم ولی توی چنین مواردی می بینم مهدی برمی گردد به عادت هایش و این آزارم می دهد. می پرسم "خیلی دوسش داری و می خواهی یک رابطه پایدار با او برقرار کنی؟" می گوید: "آره دیگه همه تلاش ها واسه اینه." می گویم: تجربه به من می گه آدم ها عوض نمی شن! مگر با انگیزه قوی درونی. اگر می خواهی رابطه پایدار با داشته باشی باید ببینی می تونی او را همین طور که هست بپذیری و دوست داشته باشی؟ به فکر فرو می رود. به ماجرای دخترم و دوستش اشاره می کنم. مرضیه نیاز به اندیشیدن بیشتر دارد، به او فرصت می دهم. می روم یک نوشیدنی گرم بیاورم. از آشپزخانه نگاهم به بچه ی قمری می افتد که تازه از تخم درآمده، مادر سی روز روی تخم خوابید و حالا از جوجه اش از تخم بیرون آمده می خواهم به مرضیه نشان دهم پشیمان می شوم. با یک نوشیدنی گرم برمی گردم. مرضیه هنوز در اندیشه است. می گوید: "شاید راه حل رابطه ی ما هم همین باشد، چون وقتی به خواسته های من عمل می کند یادآوری می کند و دوست دارد من هم مطابق خواسته های او عمل کنم. آن موقع می بینم از خودم دور می شوم. گه گاه این خودی که شکل گرفته را دوست ندارم. با خودم دچار تعارض می شوم." ساعت از دو گذشته از او می پرسم: "مگر فردا سر کار نمی روی؟ می گوید: "چرا می روم دراز بکشم خوابم که نمی برد. تو هم فردا باید بروی سر کار. با دخترم به اتاق می روند.

حدود ده روز است که از تخم درآمده ولی در این مدت به اندازه یک قمری کامل شده، دارد بال بال می زند، بال هایش را امتحان می کند. چقدر زود بزرگ می شوند. در برابر این موجودات آدم چقدر ضعیف است، ذره ذره بزرگ می شود تازه وقتی بزرگ شد باید تجربه کند. میترا می آید و می گوید: چیزی بپرسم؟ با سر اشاره می کنم که بپرسد. می پرسد: آیا دوشیزه می تواند صیغه شود بدون اجازه پدر و مادر؟ می گویم:

- در موارد خاص با اجازه دادگاه.

می گوید: بدون اجازه دادگاه نمی شود؟

- قانونی نیست. این ها رو واسه چی می پرسی؟

- مرضیه با مهدی صیغه کرده اند. بدون اجازه پدر و مادر و دادگاه.

می خواهم چیزی بگویم ولی از دخترم خجالت می کشم. به او می گویم: یک قهوه درست کن بنوشیم. به آشپزخانه می رود که زیر کتری را روشن کند. چشمش به قمری می افتد و می گوید: مامان دیدی بچه قمری چه بزرگ شده؟ می گویم: آروم. مث پارسال نشه، ذوق کردین و ترسوندین شون لونه و تخم شون افتاد کف حیاط خلوت. ذهنم مشغول حرکت مرضیه است. دخترم می گوید: مامان! مامان! بچه قمری بال بال زد و پرواز کرد. سریع خود را به پشت پنجره می رسونم. پرواز بی هدف او، نمی داند کجا بنشیند، به لبه پنجره چنگ می زند ولی دستانش قدرت لازم را ندارد، سر می خورد، به دیوار کشیده می شود و لبه ی پنجره پایینی را می گیرد. دست روی شانه ی دخترم می گذارم. به هم دیگر نگاهی می اندازیم، بال زدن نامطمئن قمری نوپرواز را توی ذهنم مرور می کنم...

2 فروردین93 تهران

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
شهاب بینائی
Iran, Islamic Republic of
۱۰:۰۱ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۹
۰
۰
داستان قشنگی است، با محتوای عالی روان شناسی پرورده شده است. مثلاً آن جا که می گوید:
تجربه به من می گه که آدم ها عوض نمی شن! مگر با انگیزه قوی درونی
یا
من هم مطابق خواسته های او عمل می کنم. .............با خودم دچار تعارض می شوم.
برای نویسنده داستان آرزوی موفقیت می کنم.
مدیر پایگاه با تشکر از شما آقای بینایی و نظرتان.
دیوانی مدیر مسوول سایت