مروارید مهر انلاین گروه ادبستان
نفس های عمیق کشیدم بلکه بتوانم تا جایی که شش هایم جا دارد عطرش را ذخیره کنم برای زمان دلتنگی از کنارش به آهستگی عبور کردم و متوجه نگاه هایش به خودم بودم . ای کاش جسارت این را داشتم که لااقل اسمش را بپرسم تا در لحظات تنهایی ام او را فریاد بزنم . هم سرمست از دیدنش بودم و هم دلتنگ . نمیدانستم چگونه باید تا فردا صبر کنم تا دوباره او را ببینم گر چه معلوم نبود فردا هوا آفتابی است یا بارانی . به خودم نهیب زدم هوا هر طوری هم باشد او می آید مطمئنم . با تصورش لبخند به لبانم نشست . به خانه رسیدم زنگ آیفون را فشردم و منتظر باز شدنش بودم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خودش کرد .
- سلام ماهور ، پسر خالهام بود .
- سلام از این طرف ها
- مادرم اومده دیدن خاله زنگ زد بیام دنبالش
- پس خاله هم اینجاست چه خوب .
در باز شد و وارد حیاط شدیم . مادر از پنجره با دیدن احمد چنان ذوق زده شده بود که انگار ماه هاست او را ندیده . احمد با صدای بلند سلام کردم مادر با قربون صدقه جوابش داد و دعوتش به داخل من هم پشت سرش وارد سالن شدم و صورت خاله ام را بوسیدم.
- بیا عزیزم بشین کنارم چقدر دستها و صورتت سرده . شما با هم اومدید . احمد گفت :
- نه جلوی در به هم برخورد کنیم .
- آها کاش می گفتم قبل از اومدن اینجا برید دنبال ماهور قشنگم . در دلم گفتم خوب شد نیامد . مادر رو به احمد گفت :
- از دست این خواهرم از بچگی لجباز و یکدنده بوده . گفتم امروز نمی زارم بری و باید نهار بمونی . باز زنگ زده و از کار انداخته تو را خاله . حالا اشکال نداره برو خاله به آقا رضا از همین جا زنگ بزن بگو ناهار بیاد اینجا نره خونه .
احمد هم که انگار از خدا خواسته بود فوری از تلفن خونه به مغازه عمورضا زنگ زد و اطلاع داد . در همین حین مادر صدایم زد . ماهور بیا سینی چای رو ببر . کیف و چادرم را کناری گذاشتم و به آشپزخانه رفتم .
- مامان چرا خودت نمی بری من خستم تازه رسیدم .
- هیس ساکت دختر صداتو می شنوند . خوبه نگفتم نهار بپز . مگه نمی بینی دارم شیرینی توی دیس می چینم .
- خوب من می چینم شما چای ببر .
- ماهور با من بحث نکن چای رو ببر .
خوب از نیت مادر و خاله ام آگاه بودم . چند وقتی بود که احمد از سربازی برگشته بود و مغازه لوازم یدکی باز کرده بود . کار و بارش خوب بود و خاله تصمیم داشت که برایش آستین بالا بزنه . از آنجایی که من و احمد از کودکی با هم بزرگ شده بودیم ، بین خودشان تصمیم گرفته بودند که دست مارو تو دست هم بذارند . سینی چای را اول جلو خاله و بعد احمد گرفتم و عذرخواهی کردم و اجازه خواستم برای عوض کردن لباس هایم به اتاقم بروم . وارد اتاقم شدم و در را پشت سرم بستم و نفس راحتی کشیدم از اینکه از آن جمع جدا شدم . راستش را بخواهید احمد برایم جذاب نبود و هرگز حسی بهش نداشتم . پسر خوبی بود ولی در همان حد پسرخاله بودن گاهی اوقات که سوالات بی سر و ته از من می پرسید و در مورد دانشگاه رفتن یا نرفتن اظهارنظر می کرد که بهتر است به جای دانشگاه خیاطی یاد بگیرم ، اعصابم را به هم می ریخت البته چون خودش تا دیپلم خوانده بود و دانشگاه نرفته بود انتظار داشت من هم درس را رها کنم و مانند مادرم و خاله خانه دار باشم . دنیای آرزوهای او کوچک بود و دنیای آرزو های من بزرگ به وسعت دریا . لب تخت نشستم غرق در افکارم شدم کاش به جای احمد الان او اینجا بود . لبخندی از روی تمسخر زدم و با خود گفتم ماهواره دیوانه . کتاب اجتماعی را از قفسه کتابخونه برداشتم . تا درس ۶ برای امتحان فردا علامت زده بودم . عادت به قدم زدن و خواندن داشتم تا مطالب بهتر در سرم بگنجد . یکی دو درس که مطالعه کردم مادر دوباره صدایم زد .
- ماهور . ماهور .
غرولند زیر لب گفتم : ای بابا این مادر ما هم دست از سرم برنمی داره . با صدای بلند جواب دادم .
- بله ، بله ، که ناگهان در اتاق باز شد و مادر با صورت برافروخته وارد اتاق شد و گفت :
- کری دختر ، این چه طرز بله گفتن هستش . اومدی چپیدی توی اتاقت که چی ، نمی گی خاله ات ناراحت بشه .
- مامان من فردا امتحان دارم .
- خوب حالا کو تا شب می خونه امتحانتو . بابا و شوهر خاله ات هم اومدن می خوام سفره بندارم بیا کمک .
- اوف ، اوف ، باشه مامان . تو هم که اصلا من رو درک نمی کنی فصل امتحانات رو بیخیال مهمانی دادن و مهمانی رفتن بشی .
- ساکت شو دختر باید از تو اجازه می گرفتم .
- خیلی خوب الان میام .
مادر رفت و در رو پشت سرش محکم بست . می دانستم که بعد از رفتن خاله به حسابم خواهد رسید . کتابم را کنار گذاشتم و به آشپزخانه رفتم . مادر مدام زیر لب غرغر میکرد و دندان هایش را به هم می فشرد . سر سفره نهار آقا رضا شوهرخاله ام بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب
- حال عروس خوشگلم چطوره .
خاله چشم غره ای به آقا رضا رفت و پرید وسط حرفش
- وا آقا رضا شما هم چه بی ملاحظه صبر داشته باش .
من هم خودم را زدم به آن راه که اصلاً نشنیدم و این کارم بیشتر حس مادر رو درآورد . احمد هم نیشش تا بناگوش باز شد . بعد از صرف نهار و شستن ظرف ها طبق معمول مادر ظرف میوه را داد دستم تا برای پذیرایی ببرم . آقا رضا این بار خیلی جدی از من خواست که بشینم .
- ببین دخترم من خوب میدونم که امسال سال آخر هستی خیلی هم به درس هایت اهمیت می دی فقط یک کلام به ما بگو عروس پسرم می شی که اگر جواب مثبت باشه همین الان یک انگشتر دستت می کنیم و نشونت می کنیم تا درست تمام بشه بعد انشاالله مراسم عقد و عروسی . البته به من باشه همین الان عقد می کنیم ولی چون مدرسه ظاهرا ایراد می گیره ما به همان نشون فعلاً اکتفا می کنیم . البته با اجازه از باجناق عزیزم عباس آقا . پدر در جواب گفت :
- اختیار دارید اجازه ما هم دست شماست ولی ماهور باید در هر صورت تصمیم بگیره .
- خوب پس ماهور جان ما منتظر جواب شما هستیم . نمی دانم آن لحظه این همه جرأت و جسارت را از کجا آوردم .
- عمو جان من قصدم ادامه تحصیل
- خوب ما که مخالف نیستیم تا دیپلمت تمام بشه صبر می کنیم .
- نه عمو من می خوام برم دانشگاه .
عمو سرش را پایین انداخت و تسبیح را از داخل جیب شلوارش بیرون کشید و شروع کرد به دانه دانه انداختن آن رو به خاله کرد و گفت :
- خانم چرا من در جریان نبودم . مادر با عجله وسط پرید و گفت :
- حالا این چیز مهمی نیست که نگران باشید . ناگهان احمد زبان باز کرد و گفت :
- چرا خاله این موضوع مهمیه من نمی خوام همسر آینده ام بره دانشگاه وسط اون همه نامحرم شونه به شونه بشینه مثلاً درس بخونه . از این حرفش آنچنان عصبانی شدم که نتونستم خودم را کنترل کنم و گفتم :
- شما اختیار همسر آینده تون را دارید ولی اختیار من رو نداریم اختیار من دست پدر و مادرم هستش و من هم همسر آینده شما نیستم احمد با تعجب پرسید :
- ماهور چی می گی .
- جوابم را دادم . جواب من به خواستگاری شما نه هستش . الان قصد ازدواج با هیچکس را ندارم. احمد دستپاچه و مثل آدمهای پشیمان پرسید :
- بعداً چی و من با همان خشم ادامه دادم
- بعداً هم با شما خیر ، آینده ای نخواهیم داشت .
احمد عصبی و ناراحت از جایش بلند شد و رو به عمورضا و خاله کرد و گفت خیلی خوب جوابم گرفتم بهتره بریم و بیشتر از این مزاحم نشیم . مادرم شرمسار هی معذرتخواهی میکرد و سعی داشت که از رفتن منصرفشان کند ولی موفق نشد . برام عجیب بود که پدرم هیچ عکسالعملی از خودش نشون نداد و کاملا خونسرد بود . با رفتن خانواده خاله ام مادر خانه را روی سرش گذاشته بود و مدام مرا سرزنش می کرد و من ترجیح دادم سکوت کنم . چشم دوختم به گل های قالی تا بلکه خشم مادر فروکش کند . ولی ظاهراً مادر آرام نمی شد . رو به پدرم کرد و با فریاد گفت :
- چرا تو چیزی نمی گی مرد . آبروم پیش خواهرم و شوهرش رفت . آخه چرا چیزی به این دختر احمقت نمی گی و با لگدی که نثار قوزک پام کرد حرصش را خالی کرد . پدر نگاهی به مادر انداخت که از خشم سرخ شده بود و گفت :
- این زندگی ماهور اگر تصمیم گرفته درس بخونه و به جایی برسه چه ایرادی دارد . حالا اون دوتا دخترمون که زود شوهر دادیم خودشون هم اهل درس خوندن نبودن ولی ماهور دختر زرنگی بزار آینده اش رو خودش بسازه . مادر دستانش را به کمرش زد و دندان هایش را به هم سایید و گفت :
- ببینم اگر خواهر خودت هم میومد خواستگاری و دختر گستاخت اینطوری جوابشون رو می داد باز آروم بودی . پدر گفت :
- از کجا می دونی که خواستگاری نکردن هم من و هم مادرم شوکه شدیم . مادر با چشمانی از حدقه در اومده به پدر خیره شد و گفت :
- چی خواهرت خواستگاری کرده و من خبر ندارم . پدر گفت :
- بله من چون مطمئن بودم ماهور از پسر عمه اش خوشش نمیاد و اصلا هم سطح هم نیستن . خودم جواب رد دادم و گفتم دخترم برای ازدواج سنش کمه و فعلاً قصد عروس کردنش را ندارم . مادر دوباره به خودش پیچید و گفت :
- چطور جرأت کرد برای اون عبدالله الاف اومده جلو . کاش به من می گفت تا بنشونمش سرجاش با اون پسر ....
- خانم عبدالله الاف نیست رفته سر کار توی تعمیرگاه کار میکنه ظاهراً کارشم خوبه و کارفرماش هم حسابی حواسش به اون هست . اصلا به ماچه من که جوابشون رو دادم و آب پاکی رو ریختم رو دستشون چرا تو گیر دادی خانم .
این صحبتها بین پدر و مادرم مثل توپ فوتبال پاس کاری می شد و من به او فکر می کردم و عطرش . آهسته به اتاقم پناه بردم ساعت از ۵ غروب گذشته بود و من هنوز یک دوره کامل امتحان فردا را هم نکرده بودم .
...ادامه دارد(پایان قسمت دوم)