مرضیه هاشم آبادی
  • کد خبر: ۶۷۹
  • | تعداد بازدید: ۱۷۹۰
  • ۰۲ تير ۱۴۰۲ - ۰۰:۲۱

مروارید مهر انلاین .گروه ادبستان /داستان : شب از نیمه گذشته خواب از چشمانم پریده ، عقرب های ساعت تیک تاک کنان گذر زمان رایادآوری میکنند پشت پنجره اتاق درختان چنار در مقابل وزش تند باد زمستانی مقاومت می‌کنند با وزش هر بادی گویا به پیکرشان شلاق زده می‌شود خود را به سمتی خم می کنند صدای باد مانند شیپور جنگ به گوش می رسد . پس از آن رعد و برق مانند شعله های آتش بر آسمان نقش می بندد و برای اندک زمان کوتاهی آسمان تاریک را روشن می کند . قطرات باران ابتدا آرام و نم نم بر زمین فرود می آیند و سپس به سرعتشان می افزایند و شتاب زده خود را به آغوش زمین می سپارند و اینگونه می شود که جوی های کنار خیابان مملو از آب می شود و برگ های ریخته شده بر زمین رقص کنان و شناور خود را به دست جریان آب می سپارند . کبوتری با سرعت خودش را به پنجره می کوبد و لبه پنجره می نشیند پرهایش را که زیر باران خیس شده را تکان و سپس خودش را جمع می کند و پر هایش را پوش داده تا سرما به بدنش کمتر رخنه کند . آرام پنجره را باز می کنم . وزش باد تندی صورتم را نوازش می دهد و لرزه بر تنم می اندازد . آهسته دستم را دراز میکنم و کبوتر را می گیرم بیچاره از شدت سرما مقاومت نمی کند شاید در آن لحظه اعتماد می‌کند که خودش را به دستان من بسپارد تا به طوفان کاملاً خیس شده لبه میز تحریر نشاندمش به دنبال چیزی برای خشک کردن و گرم نگه داشتنش کمد را به هم می ریزم . کلاه پشمی ، بله کلاه پشمی قرمزی که در کودکی مادربزرگ برایم بافته و هر بار که بر سر می‌گذاشتم لبخند مهربانی می زد و می گفت درست مانند شنل قرمزی شدی عزیزم . داخل کلاه می گذارمش و گرمای کلاه برایش مطلوب است و چشمانش را می بندد با دقت بیشتر نگاهش می کنم ، پرهای سفید درست مانند برف و طوقی دور گردنش به رنگ مشکی ، حلقه ای طلایی دور پایش که با هر تکانی صدا می دهد . جیرنگ ، جیرنگ . معلوم که این پرنده از آن شخصی است . عظمت و زیبایی خدا را می شود حتی در این پرنده هم دید . عقرب ساعت پنج صبح را نشان می دهد . دوباره سمت پنجره باز می گردم و به بیرون خیره میشوم . باران کمی آهسته تر شده . آن طرف تر رفتگری زحمت کش در حال باز کردن جوی های کنار خیابان است که حالا مملو از آب و گل و برگ های خشکیده شده است . سردی هوا را از بخار دم و بازدم رفتگر بیچاره می توانستم خوبی حدس بزنم کم کم هوا رو به روشنایی است و چراغ‌های خیابان یکی پس از دیگری خاموش می شود . عده ی پیاده و چتر به دست با سرعت در حال گذر هستند و عده ای هم منتظر خط واحد و دست خود را به هم می سایند و ها می کنند تا گرم شوند . خورشید پس از یک شب طولانی و سرد با پرتوهای نورانی و گرمش طلوع می کند و نوید یک روز آفتابی را می دهد . طوقی برای کبوتر اسم گذاشتم . او هم دیگر سرپا شده و روی میز تحریر قدم می‌زند و صدای حلقه پایش فضای اتاق را پر کرده . پنجره را نیم لا باز می‌گذارم خودت تصمیم بگیر برگردی به آشیانه یا بمانی و آشیانه جدیدی برای خودت اینجا بسازی . از ته قلبم دوست دارم در کنارم بماند . دلم قدم زدن زیر نور خورشید روی سنگ فرش های خیابان را می خواهد تنها بدون هیچ مکالمه ای در حالی که به موسیقی قلبم گوش می‌دهم . با ریتم زندگی زیباست . زندگی را زندگانی باید کرد 


ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: